هودج

کد خبر: ۱۱۴۳۶۱
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۶ - ۲۰:۳۵ - 02November 2007
مي دانم كه مسافري؛ اما مهلت مي خواهم، مهلتي براي دل كندن. كنار تختت مي آيم، مي ايستم، نگاهت مي كنم، عميق و آرام نفس مي كشي. پيشانيت بلند و رنگ پريده است و موهايت پريشان و معطر. جاي يك خراش عميق و لعل گون، روي گونه راستت است. تعجب مي كنم، دقايقي پيش اين زخم نبود!
پلكهايت را باز مي كني، نگاه حيرانم را مي بيني، لرزش لبخندي بر كناره هاي لبت چين مي اندازد. دستت را، آرام بالا مي آوري و بر گونه مي كشي:
ـ مهم نيست، يادگار آخرين حمله است.
چيزي از درونم مي جوشد، بالا مي آيد، بالاتر و بعد سرريز مي شود.
ـ چرا نگذاشتي همراهت بيايم؟
ـ جاي تو نبود.
ـ چرا نبود؟ نمي توانستم زخمها را ببندم؟ بالش زير سر مجروحان بگذارم؟
بانم دستمالي، تب از پيشانيشان پاك كنم؟
رو مي گرداني و از پنجره، بيرون رانگاه مي كني.
ـ كاري كه در اينجا داشتي، كمتر نبود.
باد مي آيد و پنجره اي باز مي شود، بوي گل محمدي مي آيد. چهارفرشته تكاني مي خورند، تختت كمي بالاتر مي رود. شانه ات را مي چسبم: «نه، به اين زودي نه.» ابرو در هم مي كشي: «مواظب باش!».
دستم را كنار مي كشم، كتف چپت خونين است. با تعجب نگاهت مي كنم.
ـ نگفته بودي؟
سكوت مي كني.
ـ كجا؟ كي؟ نبايد بدانم؟
نگاهت در پس ابرها سير مي كند: «خمپاره اي، همسنگرانم را بالا برد و مرا به خاك انداخت. خوشا آنان!»
لته هاي پنجره اي ديگر را باد با شدت به هم مي كوبد. مي دوم و آن را مي بندم، بعد با شتاب مي آيم تا زخمت را هم... دستم را رد مي كني:
ـ واي بر آن كس كه در صحراي محشر سر از خاك بردارد و نشاني از معركه جهاد در بدن نداشته باشد.
ـ پس من؟
دلداري ام مي دهي: «كار تو هم كاري است كارستان.»
فرشته ها نرم بال به هم مي كوبند، تختت بالاتر مي رود. التماس مي كنم:
ـ به من فرصت دهيد، چندساعت، فقط چندساعت.
صدايت را مي شنوم: «به اصرار نخواه، راضي باش.»
به روي پنجه پا بلند مي شوم. در چشمهايت، تصوير دهها پرنده است، پرنده اي برفراز آب.
لبهايت راكه خشك است، با زبان تر مي كني: «من صبوري ات را دوست دارم، حالا بگذار كمكت كنم، كارهايت مانده.»
ملتمسانه مي گويم:
ـ نه تو مجروحي، نبايد.
نرم مي خندي: «هيچ وقت اين طور سالم نبوده ام كه اين دم، نگاه كن.» نگاهت مي كنم. نه زخمي بر گونه داري و نه خوني بر شانه، سبز سبزي!
ـ حال مي گذاري كه كمكت كنم؟
ـ نه به تو نمي آيد كه به اين كارها بپردازي.
ـ چرا به من نمي آيد؟ كارخانه هم تقدس خودش را دارد.
ـ اما من بيشتر دوست دارم بنشيني و برايم صحبت كني. همين كه هستي، برايم كافي است.
در باز مي شود و پسرمان مي آيد، در آستانه در حيران از بودنت است. دست دراز مي كند و به تو مي پيوندد. نوري در نوري ادغام مي شود. صدايت اوج مي گيرد و كم كم فرود مي آيد. انگار شبي را تا صبح به قصه خواني گذرانده اي.
ـ و عموهايت ستاره شدند و به آسمان رفتند.
اتاق تاريك است. تنها نقطه روشن، بالهاي فسفري فرشته هاست و سرهاي شما دوتا كه به هم چسبيده است و در ميان هجاها و كلمات گم. بادي تند، پنجره اي ديگر را باز مي كند. فرشته ها بال مي زنند و تختت بالاتر مي رود.
پسركمان خوابش برده است. او را به من مي سپاري، لبخنده اي شيرين دركنار لبش روشن است. سبك پا مي روم تا بخوابانمش، در حالي كه سرم به روي شانه برگشته، ترا مي پايم.
ـ تا قبل از غروب آخرين ستاره...
خودت گفته اي.
به كنارت مي آيم. آب مي خواهي، مي پرسم: «زخمهايت؟»، پياله اي به دستم مي دهي. آب مي ريزم، سرريز مي شود. مي گويي: «و چون پرشود...» باد، پنجره اي ديگر را باز مي كند. نوري آبي به داخل مي ريزد.
چهارفرشته منگوله هاي طلايي مو را تكان مي دهند و صورت هاي گرد و شيرينشان روشن مي شود. تخت را مي چسبم؛ «تو بخواه، توبمان به خاطر من...»
مي گويي: «التماس نكن، رفقايم نيازشان همه اين بود كه به ضيافت خون و خمپاره بروند، نه يك جا نشستن، آن وقت من...»
من به ايمان آنان غبطه مي خورم، اما...
ـ بگو به نام آنكه برايش زنده ام و برايش خواهم مرد و در آرزوي آنم كه او نيز مرا ياد كند، بگو!
به نشانه تسليم، سر بر پايت مي گذارم، چشمه خوني در زير گوشم مي جوشد و چكه چكه بر زمين مي ريزد.
ـ اين زخم چيست؟
زمزمه مي كني: «گروه ما، گروه تخريب بود، پنج نفر بوديم، قرار بود دو گروه شويم، سه نفر، روي يك محور و دونفر، روي محوري ديگر پيشروي كنيم. آنجا بود كه...
ـ به من نگفته بودي!
ـ به دل نگير، رازها دارم و خواهم كنم آغاز امشب.
در زير نور فسفري اتاق نگاهت مي كنم: «بگذار لااقل اين يكي را ببندم.»
دستم را كنار مي زني:
ـ من بچه تپه ها و رمل ها، باران خمپاره ها و تيربارها، به خاطر يك زخم...
ـ پس دعايم كن، دعا كه حدت را بشناسم.
سرت را بالا مي گيري، پاره ابري از روي ماه كار مي رود، اتاق روشن مي شود. هزار پنجره باز مي شود. صداي بال فرشته ها مي آيد. تختت آرام و سبك بالا مي رودو باز هم .
چهارفرشته، ترا به سوي پنجره هايي مي برند كه چهارچوبشان فرو ريخته و قابي براي آسمان شدند كه از آن سبز مي جوشد. در خلسه اي گنگ، نگاه مي كنم. كم كم دور مي شوي. به دنبال تختي مي گردم كه مقامم دهد.
پسرمان در آستانه در ظاهر مي شود. نگاهش دريايي است. مي پرسد: «پدر از كدام طرف رفت؟»
ـ راه عموهايت.
پاي راستش را بلند مي كند.
راضيه تجار
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار