اواخر شهريور ماه 1359 براي انجام يک مأموريت مخصوص اداري از پايگاه تبريز عازم تهران شدم . مأموريتم در اتاق ويژة ستاد نيروي هوايي بود و چند روزي طول ميکشيد . گرچه فصل تابستان رو به سپري شدن بود و رفتهرفته جاي خود را به فصل سرد و خزان پاييز ميسپرد ؛ اما براي من و خانوادهام بهاري در حال شکفتن بود و آن ، حضور سبز اولين شکوفة درخت زندگيمان بود که در همين روزها پا به عرصة وجود ميگذاشت و گل زندگياش شکفته ميشد .
چند روز آخر شهريور ، زمان فارغ شدن همسرم بود و براي اينکه در کنارش باشم ، مرخصي گرفتم و به زادگاهم شهر ورامين رفتم . بعدازظهر روز دوم مرخصيام ( 31/6/59 ) ، به درون باغ پدريام رفتم تا دور از هر سروصدا و هياهويي با خود خلوت کنم و به تعبيري در حال خودم باشم .
غروب شده بود که راهي منزل شدم ، همان وقت هم برادرم که سرباز وظيفه بود و در پادگان حشمتيةتهران خدمت ميکرد ، به ورامين آمده بود . وقتي چشمش به من افتاد ، سراسيمه به طرفم دويد و بدون مقدمه ، در حالي که نفس نفس ميزد و اضطراب و نگراني از چهرهاش هويدا بود ، گفت : « داداش ! ميداني چي شده ؟ ! »
در يک آن ، هزار فکر و خيال ذهنم را احاطه کرد . منتظر نماند تا بپرسم چه شده و بلافاصله در ادامه گفت : « مثل اينکه هواپيماهاي عراقي به ايران حمله کردهاند . خودم ديدم که از فرودگاه مهر آباد دود سياهي به هوا برخاسته بود . تهران هم خيلي شلوغ شده و در شهر شايع شده که « فانتوم » هاي نيروي هوايي تهران را بمباران کردهاند ! »
به فکر فرو رفتم ، هر چه بيشتر ميانديشيدم کمتر باورم ميشد که هواپيماهاي عراقي بتوانند شعاع عملشان را تا تهران توسعه بدهند ، زيرا با اطلاعاتي که داشتم ميگهاي عراقي قادر به چنين کاري نبودند . بيدرنگ به سراغ راديو رفتم و آن را روشن کردم تا شايد اطلاع دقيقتري به دست بياورم . در اين حال ، ارتش داشت اطلاعيه ميداد و مردم را از حملةهوايي عراق به تهران مطلع ميساخت . خيالم راحت شد که کودتايي در کار نبوده ، ولي به هر حال ، آتش جنگي شعله ور شده بود که عواقب وخيم آن کمتر از يک کودتا نبود .
هالهاي از غم و اندوه چهرهام را در برگرفت . با خود گفتم نيروي هوايي ما نيز به سرنوشتي همانند مصر که هواپيماهايش توسط رژيم اشغالگر قدس در محل پارک و آشيانهها منهدم و زمين گير شدند ، دچار شد . تصورم زياد هم غلط نبود ، زيرا رژيم خود فروختة عراق با همکاري استکبار جهاني در صدد اجراي همين نقشه بود و در آن روز به چندين پايگاه نيروي هوايي هجوم برده و خسارتهايي به بار آورده بود .
شب فرا رسيده بود . ظلمت و تاريکي همه جا را در کام خود کشيده بود . نميدانم آن شب را چگونه تا صبح سپري کردم . فکر و خيال لحظه اي راحتم نميگذاشت و خواب ، گويي حريف چشمان خستهام نميشد و در انتظار صبح لحظهشماري ميکردم .
خورشيد صبحگاهي اولين روز پاييز 59 انوار طلايياش را بر تن زخمي وطن عزيزم ميپاشيد و من هر چند در مرخصي بودم و همين امر ميتوانست عذري باشد براي اينکه از رفتن ، سرباز زنم ، ولي احساس من اين بود که يک سربازم و بايد در همه حال از کشورم دفاع کنم . براي يک خلبان هزينة زيادي صرف ميشود تا کار آزموده شده و در چنين روزهايي که به وجودش نياز است ، آموختههايش را به کار گرفته و از حريم آسمان وطنش دفاع کند . شکر خدا که سرانجام در کشاکش قواي شيطاني و الهي درونم ، قواي الهي غلبه پيدا کرده و مسرور از موفقيت در اين امتحان الهي بايد راهي دياري ميشدم که از آنجا با پرندة آهنين بال در پهنة آسمان پرگشوده و دفاع ميکردم . لذا در آن صبح خيلي زود راهي ترمينال غرب در ميدان آزادي شدم تا هر چه زودتر خودم را به تبريز برسانم . با چند بار سوار و پياده شدن بر ماشينهاي کرايهاي به ترمينال رسيدم . به تمام شرکتهاي مسافربري سرزدم ، ولي هيچ يک جاي خالي نداشتند . با عجله به بيرون از ترمينال آمدم تا وسيلة مناسبي بيابم و عازم تبريز شوم . ماشين بنز مسافر کشي جلو پايم ترمز کرد . « آقا کجا ميروي ؟ »
تبريز
سوار شو!
چند نفر در ماشين بودند . در را باز کردم و روي صندلي عقب ماشين نشستم خيالم کمي آسوده شد از اينکه سرانجام مرکبي پيدا شد تا هر چه سريعتر مرا به مقصد برساند . ماشين حرکت کرد و من هم در افکار خود غوطه ور بودم .
خشم سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و بامرور آموختههايم که در آموزشهاي خلباني فرا گرفته بودم ، بارها و بارها در خيالم خود را به خاک دشمن ميکشاندم و بمبهايم را به تلافي حملة ناجموانمردانة او بر مراکز نظامي و اقتصادياش فرو ميريختم .
سه نفر ديگر غير از من در ماشين بودند که به زبان ترکي و گاهي هم فارسي از جنگ صحبت ميکردند . در بارةهواپيما و جنگ چيزهايي ميگفتند که هيچ سروته نداشت . البته تقصير هم نداشتند ، چرا که اطلاعي از ارتش و يا نيروي هوايي نداشتند . آنها نميدانستند که من يک نظامي و خلبان نيروي هوايي هستم . شايد اگر ميدانستند تا حدودي سعي ميکردند سنجيده تر صحبت کنند .
در بين راه ، پمپ بنزينها شلوغ بود و مملو از ماشين که پشت سر هم قطار شده بودند. هر کدام از ماشينها که به جايگاه ميرسيد ، با چنان ولعي بنزين را ميبلعيد که گويي سفري طولاني در پيش دارد . وحشتي که در چهرةهموطنان بر اثر بمباران تهران نمايان بود ، به خوبي در همين صفهاي بنزين احساس ميشد . در دل به صدام و مزدورانش نفرين ميفرستادم که آرامش هم ميهنانم را به هم زدهاند و آنان را وادار کرده تا اين گونه مسافر ناخواستة جادهها باشند ، بلکه سرپناهي امن بيابند .
به شهر تبريز نزديک شده بوديم . يکي از همسفرانم پرسيد : « کجا ميروي ؟ » در جوابش گفتم : « پايگاه هوايي » آنها که تا اين لحظه نميدانستند من چه کاره هستم ، با تعجب پرسيدند : « شما نظامي هستيد ؟! » گفتم : « بله ، خلبان شکاري هستم . » تا فهميدند که خلبان هستم ، سيل سؤالها به سويم سرازير شد و هر کس در پرسيدن بر ديگري سبقت ميگرفت . همه ميخواستند اطلاعاتي راجع به جنگ و حملةهواپيماها به آنها بدهم . اما من نيز دست کمي از آنها در بي خبري از جزئيات حملةهوايي دشمن نداشتم . ولي تا جايي که اطلاع داشتم ، گفتم و پس از دلداري به آنها اطمينان دادم که جواب اين حملةددمنشانةدشمن را خواهيم داد .
به شهر تبريز رسيدم و بلافاصله به سمت پايگاه به راه افتادم . نزديکي هاي پايگاه ، ايست و بازرسي گمارده بودند و نيروهاي سپاه از تردد مردم به طرف پايگاه هوايي جلوگيري ميکردند . جلو رفتم و کارت شناساييام را نشان دادم و عبور کردم . در همين حال يکي از پرسنل پايگاه با ماشين شخصياش به پايگاه ميرفت که مرا نيز سوار کرد و تا دژباني برد .
دژبان آشنا بود . تا چشمش به من افتاد ، هيجان زده جلو آمد و گفت : « جناب کجايي ؟ بدو تا به حال بايد ده بار رفته باشي و عراق را بمباران کرده باشي !» من که ديدم او هيجان زده شده و از سر صدق و صفا اين حرف را ميگويد ، گفتم : « چشم همين کار را خواهم کرد . »
ساعت 4 بعدازظهر ( 1/7/1359 ) به منزل سيدم . بلافاصله گوشي تلفن را برداشتم و حضورم را درپايگاه به پست فرماندهي اطلاع دادم و گفتم که آمادهام تا در برنامة پروازي قرار بگيرم . معاون عمليات در جوابم گفت که امروز ديگر احتياجي نيست شما هم خسته هستيد ، بماند براي فردا . هر کار کردم ، طاقت نياوردم که درمنزل بمانم و خستگي راه را از تن بگيرم . به پست فرماندهي رفتم تا هم بچهةاي خلبان را ببينم و هم اطلاعات بيشتري به دست بياورم .
عصر همان روز ، دوستان همرزمم با حملههاي برق آسا چندين بار به خاک عراق يورش برده بودند و « پايگاه هوايي موصل » را به تلافي ، آماج بمب و گلولهةاي خود قرار داده بودند .
دوستان خلبانم هر يک در آن روز ، يکي دو نوبت پرواز جنگي انجام داده بودند و با هيجان خاصي از عمليات خود صحبت ميکردند .
در همان روز هواپيماهاي عراقي ، به پايگاه تبريز حمله کردند . دو فروند از آنها توسط پدافند ما مورد اصابت قرار گرفت و داخل پايگاه ساقط شد . يکي دو تا هم توسط خلبانان خودي هدف قرار گرفتند ، در خارج از شهر سقوط کردند و خلبانان آنها به اسارت درآمد . از دو خلبان به اسارت درآمده يکي سرگرد و ديگري ستوان بود . با يکي از آنها صحبت کردم . خيلي خودش را باخته بود . از ترس سراسر وجودش ميلرزيد . بچهها دور آنها حلقه زدند ، تا شايد اطلاعاتي را به دست بياورند ؛ اما آنها طفره ميرفتند . من خود نديدم ، ولي گفته ميشد که يکي از بچهها سيلي محکمي به يکي از آنها زده بود تا او را وادار به حرف زدن کند . سرگرد عراقي چون در ارتفاع پايين از هواپيما پريده بود ، دست و پايش شکسته بود و البته خيلي خوش شانس بود که جان سالم به در برده بود . معلوم بود که خلبان با تجربهاي است ، چرا که وقتي هواپيمايش مورد اصابت قرار ميگيرد ، سعي مي کند هواپيما را به سمت رمپ پرواز هدايت کند و سپس از هواپيما بيرون بپرد . همين کار او باعث شده بود تا موتور مشتغل هواپيما به انبار بزرگي بخورد و آن را به آتش بکشد .
راهي منزل شدم تا استراحت کرده و براي پرواز فردا خود را آماده کنم . چند ساعتي از شب را با بچهها در مورد حملةروز اول جنگ و آن روز عراقيها صحبت کرديم . آنها ميگفتند که عراقيها در همان روز اول به چندين پايگاه ما حمله کردهاند ، ولي به خواست خدا هيچ اتفاق مهمي نيفتاده و خسارتها چندان سنگين نبوده است ؛ فقط دو فروند از هواپيماهاي ترابري در مهر آباد سوختهاند . البته بعدها فهميدم که به 3 فروند هواپيماي شکاري ما نيز در پايگاه وحدتي ( دزفول ) خسارت وارد شده است .
پاسي از شب گذشته و خستگي بر تنم چيره شده بود . بايد فردا اولين پرواز جنگيام را انجام ميدادم ، عاقلانه نبود که بيش از اين به اعضا و جوارحم که بايد در اين نبرد جانانه همراهيام ميکردند ، فشار ميآرودم . هر طور بود آن شب را به صبح رساندم و براي اداي نماز صبح به پا خاستم . نماز را خواندم و راه پست فرماندهي را در پيش گرفتم . اشتياق حمله به دشمن سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود . آن روز ( 2/7/1359 ) قرار بود در يک دستة چهار فروندي به « کرکوک » حمله کرده و به تلافي ، پايگاه هوايي اين شهر را بمباران کنيم .
دوستان هم پروازيام که عبارت بودند از : سروان ظريف خادم ، ستوان اسکندري و ستوان اوشال ، روز قبل يکي دو دفعه عمليات جنگي انجام داده بودند و ميدانستند که کرکوک از پدافند هوايي قوي برخوردار است . عراق انواع ضد هوايي را در اطراف اين شهر ، براي محافظت از منابع اقتصادي و نظامياش گسترش داده بود و عبور از سد آتش آنها کار آساني نبود .
دوستانم از خطر احتمالي اين پرواز به خوبي آگاه بودند و در حالي که پست فرماندهي را به سوي آشيانه ترک ميکرديم ، چنان خداحافظي ميکردند که گويي ديگر بازگشتي در کار نيست . البته طبيعي بود ، چرا که آنان آگاهانه قدم به راهي ميگذاشتند که هر لحظه انتظار شهادت ميرفت . با اسکندري کمي صميميتر بودم ، به او نزديک شدم و گفتم : « فرشيد چرا اين طور خداحافظي ميکني ؟ بيا برويم ! »
درون آشيانه ، مرکبهاي آهنين بال ما که به انواع بمب و گلوله مسلح شده بودند ، آماده براي پرواز بودند . يکي پس از ديگري درون کابين جا گرفتيم و باتوکل به خدا باند فرودگاه را به سوي هدف ترک کرديم . قصد داشتيم پس از رسيدن روي هدف ، دو فروند از جنوب و دو فروند هم از شمال به پايگاه کرکوک حمله ببريم . همه چيز به خوبي پيش رفت . طبق نقشه ، بمبهايمان را روي باند کرکوک زديم . حملةبسيار جالبي بود و براي من که نخستين عمليات جنگيام را انجام ميدادم جالبتر .
در اين پرواز ، نزديک بود که هواپيماي من با هواپيماي « ليدر » دسته که سروان ظريف خادم بود ، برخورد کند . ولي خدا کمک کرد و با انجام دادن مانوري از همديگر رد کرديم و اتفاق خاصي نيفتاد . در اين حال صداي ليدر دستةپروازي در راديوي ما طنين انداخت :
بچهها آماده باشيد ! بر ميگرديم و يک بار ديگر با مسلسل حمله ميکنيم .
ليدر که از فرط خوشحالي از نتيجةعمليات به وجد آمده بود و کمي هم احساساتي شده بود ، خطاب به نيروهاي دشمن مرتب ميگفت :
پدر سوختهها اگر يک بار ديگر حمله کنيد ، پدرتان را در ميآورم !
در قسمت بالاي پايگاه که جايگاه هوانيروز بود ، تعداد زيادي هلي کوپتر پارک شده بود ، نگاهم به آنها که افتاد ، تصميم گرفتم با فشنگهاي باقي مانده آنها را به رگبار ببندم . شيرجه زدم تا اين تصميم را عملي کنم ، ولي اسلحة هواپيماگير کرده ، عمل نکرد . ليدر دسته را در جريان گذاشتم و چون ديگر مهماتي نداشتم ، آمادگيام را براي بازگشت به پايگاه اعلام کردم . در جواب گفت :
باشه برو ، من هم آمدم .
در مسير بازگشت ، همديگر را در راديو صدا ميکرديم تا مطمئن شويم که همگي سالم و در حال برگشت هستيم . هواپيماي اسکندري به مکالمات پاسخ نميداد و هرچه او را صدا ميزديم ، جوابي شنيده نميشد . حدس زديم که پدافند دشمن او را زده باشد .
به پايگاه رسيديم و فرود آمديم . هواپيماها را در آشيانه پارک کرديم . به وارسي مرکب آهنين بالم پرداختم ، ديدم که سه گلوله به بدنة آن اصابت کرده و يکي از آنها به قسمت توپها خورده است . هر چند منتظر مانديم از فرشيد اسکندري خبري نشد . شمارةميگفت : « زماني که روي هدف بوديم ، دودي را مشاهده کردم که ممکن است آن دود ناشي از عمل پرش اسکندري از هواپيما بوده باد . » به هر حال فرشيد از اين سفر کوتاه مدت برنگشته بود و ما هيچ يک از سرنوشت او اطلاع دقيقي نداشتيم .
بعدازظهر همان روز به عنوان خلبان آماده ، براي يک درگيري احتمالي هوايي پرواز کردم ، ولي اتفاق قابل توجهي نيفتاد و به خاطر اينکه هواپيماي شمارة 2 برنگشته بود ، اجازة پرواز برون مرزي را به ما ندادند و بناچار راهي منزل شدم تا براي عمليات فردا آماده شوم .
پنجاه دقيقه مانده بود تا آفتاب سومين روز از مهر ماه 59 ، سر از ستيغ کوه بيرون بياورد که براي انهدام تأسيساتي در شهر « اردبيل » آماده شدم . در اين دستة دو فروندي من بودم و سروان شريعتي که ليدر بود . راهي پس فرماندهي شدم ودر آنجا هماهنگيهاي معمول که قبل از هر پرواز لازم و ضروري مينمود ، بين من و ليدر دسته انجام شد .
هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود که غرش هواپيماهايمان سکوت صبحگاهي را در هم شکست و در دل آسمان غوطه ور شديم . از روي کوههاي بلند « اشنويه » گذشتيم . در آن موقعيت که تازه جنگ شروع شده بود و نيروهاي نظامي ما هنوز انسجام لازم را پيدا نکرده و تجربة کافي در زمينة جنگ نداشتند ، فرق بين هواپيماهاي خودي ودشمن را هم خوب تشخيص نميدادند .البته تا حدودي هم حق داشتند ، زيرا آن روز ما از محلي در حال گذر بوديم که منطقةنظامي بود و آنها ما را به رگبار گلولههاي خود بستند ، ولي خوشبختانه به خير گذشت و خطري ما را تهديد نکرد . از مرز گذشتيم و به منطقة عملياتي نزديک شديم .
ده کيلومتر به هدف مانده بود که پدافند هوايي دشمن ما را ديد و با گلولههاي آتشين ، ما را که مهمانان خوش يمني برايشان محسوب نميشديم ، پذيرايي کردند . بايد حمله را کمي جلوتر شروع مي کرديم تا غافلگير ضد هوايي عراق نميشديم . بلافاصله اوج گرفتم و خودم را براي حمله مهيا ساختم .
هدف ، باند فرودگاه شهر اربيل بود . من از شمال باند ، حملهام را آغاز کرده بودم و ميخواستم تأسيسات جنوب باند را مورد هدف قراردهم . شماره يک ، قبل از من اقدام به اين کار کرده بود ، ولي گويا درست نتوانسته بود موقعيت خودش را با هدف تطبيق کند . از اين رو اعلام کرد که بر ميگردد و دوباره روي هدف ميرود .
با شيرجهاي از سمت شمال به طرف جنوب ، باند و تأسيسات آن را مورد اصابت قرار دادم و با سرعت از مهلکه دور شدم . در آن موقع از صبح که هنوز به خوبي روشن نشده بود ، گلولههاي ضد هوايي دشمن هر چند که براي سرنگوني ما شليک ميشدند و بلاي جانمان بودند ؛ اما آن قدر زياد بودند که منظرةزيبايي را ايجاد کرده وانسان را به ياد آتش بازي در اعياد و جشنها ميانداخت .
در برگشت ، با شماره يک تماس راديويي برقرار کردم تا از وضعيت او با خبر شوم . چرا که در هنگام شروع بمباران روي هدف ، او را گم کرده بودم . شماره يک به مکالمهام پاسخ داد و موقعيت خود را گزارش داد . ده مايلي از من فاصله داشت و ديري نپاييد که هر دو سالم به پايگاه برگشتيم و خدا را شکر ، حتي يک گلوله از آن همه آتش دشمن به ما اصابت نکرده بود . نزديکي هاي ظهر بود ، بايد براي اداي فريضة نماز حاضر ميشديم و سپس ناهار ميخورديم تا بعدازظهر همان روز براي مأموريتي ديگر در برنامه قرار بگيريم . از طرفي ، براي اينکه به دشمن بفهمانيم که نيروي هوايي از قدرت و کارايي لازم برخوردار است و قادر خواهد بود هر نقطه از خاک عراق را که اراده کند ، بمباران کند و از طرف ديگر براي اينکه از پيشروي سريع نيروهاي زرهي و پيادةدشمن جلوگيري شود ، روزهاي اول جنگ پروازها زياد انجام ميشد و گويي خستگي در مقابل عزم آهنين و ارادةپولادين خلبانان شجاع ما رنگ باخته بود . از هواپيمايي به هواپيماي ديگر و از مأموريتي به مأموريت ديگر اعزام ميشدند .
بعداز ظهر همان روز ( 3/7/59 ) براي انهدام تأسيسات شهر « کرکوک » در برنامة پروازي قرار گرفتم . شماره يک اين پروازسروان ظريف خادم بود و من شماره دو بودم . صبح همين روز ، يک دستةپروازي ديگر به شهر کرکوک حمله کرده بود و در اين حمله موشک سام 6 به سمت هواپيماها شليک شده بود که بر اثر شليک همين موشکها ، هواپيماي سروان « بربري » صدمه ديده بود . موشک در بالاي سر هواپيما منفجر شده و ترکشهاي آن ، هواپيما را آبکش کرده بود . به همين دليل از پدافند مستحکم اين منطقه به خوبي آگاه بوديم .
بايد بگويم که تاکتيک جنگ ما طبق آموزشهايي که داده بودند ، بمباران ازارتفاع بالا بود . نوع بمبي هم که همراه خود حمل ميکرديم براي اين ارتفاع مناسب بود و حتماً بايد اوج ميگرفتيم و سپس براي انهدام هدف اقدام ميکرديم . همين تاکتيک باعث ميشد تا به طور وضوح در ديد رادارهاي زميني دشمن قرار بگيريم و هواپيماهاي ما همچون پرندگان لذيذي طعمةخوبي براي موشکهاي سام 6 عراق باشند .
بحث بين بچهها با فرمانده بر سر اينکه تاکتيک را عوض کنيم بالا گرفته بود . آنها معتقد بودند که در چنين مواقعي که موشکهاي ضد هوايي دشمن براحتي ميتوانند ما را هدف قرار دهند ، بهتر است از نوع بمبي استفاده کنيم که بتوان دور از چشم رادارهاي دشمن آنها را به هدف زد و برگشت . البته حق با بچهها بود و عقل هم ايجاب ميکرد که عملياتها از ضريب خطا و خطر کمتري برخوردار باشند . سرانجام فرمانده قانع نشد و سروان ظريف خادم را براي محل ديگري برنامه کرد و ستوان ايرج فاضلي را در اين مأموريت با من همراه کرد .
با برقرار گرفتن سروان ظريف خادم در دستة ديگر پروازي ، من به عنوان ليدر دسته ، عهده دار رهبري مأموريت حمله به کرکوک شدم . صحبتهاي قبل از پرواز ، بين ما انجام شد و در دل آسمان اوج گرفتيم .
اين نخستين باري بود که به عنوان ليدر دسته انجام وظيفه ميکردم . قبلاً نيز براي بمباران شهر کرکوک رفته بودم و تا حدودي به منطقه آشنايي داشتم . نزديک هدف ، حدود دو مايل مانده به محل اوج گيري ، هواپيما را بالا کشيدم و بعداً فهميدم که قدري عجله کردهام . دو سه مايلي به هدف فاصله و بين شهرهاي « باباگرگو » و « کرکوک » قرار داشتم . چون در آنجا موشک ضد هوايي سام 6 وجود داشت ، صلاح نبود زياد در ارتفاع بالا بمانم ، لذا بمبها را به طرف هدفي رها کردم و بلافاصله دور شدم .
هواپيماي شمارة 2 نيز پس از من روي هدف رسيده بود ؛ اما هدفگيري او از دقت کافي برخوردار نبود . به هر حال ، بدون هيچ خطري به پايگاه برگشتيم و نشستيم . وقتي به پشت فرماندهي رفتم ، متوجه شدم که سروان ظريف خادم از مأموريتي که رفته ، برنگشته است . طوري که هم پروازياش ( ستوان دل انور ) ميگفت ، بعد از گذشتن از مرز ، رفته بود تا يک پاسگاه عراقي را با مسلسل بزند که هواپيمايش به کوه خورده و متلاشي ميشود . شايد هم موفق به پرش شده باشد .
صبح روز چهارم مهر ماه سال 59 به اتفاق چند تن ديگر از خلبانان به صورت آماده بوديم . در اين روز هواپيماهاي عراقي دوبار به پايگاه ما حمله کردند . آنها از چهار طرف ، پايگاه را مورد هجوم قرار داده بودند و علي رغم شليک پيدرپي توپهاي ضد هوايي پدافند ، هيچ يک مورد اصابت قرار نگرفتند ، بمبهايشان را فرو ريختند و از مهلکه گريختند . در اين حمله به دو ساختمان خسارت وارد شد و چند ماشين شخصي نيز به آتش کشيده شد و تعدادي از پرسنل هم شهيد و مجروح شدند .
به ياد دارم که بر اثر شليک زياد توپهاي ضد هوايي و ترکيدن گلولهها در آسمان ، دود زيادي در فضا پراکنده شده بود و انسان تصور ميکرد که تعداد زيادي هواپيما حمله کرده است . با همين تصور ، يکي از بچهها با دست به سر خودش کوبيد و گفت : « واي مثل اينکه صد فروند حمله کرده !» ولي اين طور نبود . در همين حال دو فروند از هواپيماهاي خودي در حال پرواز بودند که دو ميگ عراقي باند فرودگاه را مورد اصابت قرار دادند ، ولي خوشبختانه به هواپيماها هيچ آسيبي وارد نشد .
پنجمين روز مهر آغاز شده بود که براي انجام يک مأموريت برنامه شديم . اين عمليات به منظور قطع راه ارتباطي عراق و اروپا بود که از اين راه سلاح و تجهيزات از کشورهاي ديگر به عراق وارد ميشد .
سرگرد سليماني ، ليدر دسته بود و من شمارةبودم . پرواز کرديم و به سوي گردنهاي در نزديکي مرز سوريه سمت گرفتيم . ناگزير بوديم از خاک ترکيه عبور کنيم و اين نخستين باري بود که اين کار راميکرديم . آن بخش از ترکيه کوههايي بلند داشت و گردنههايي عميق ، بچهها اسم آن را « درة عروسکها » گذاشته بودند . از فراز خاک ترکيه گذشتيم و وارد خاک عراق شديم . روي هدف رسيده بوديم . هر دو اوج گرفتيم و در بالاي گردنه ، دو کاميون تريلر در حال حرکت بودند که بمبها را به طرف آنها رها کرديم . پاسگاه ژاندارمري هم که در همان نزديکي بود ، از آتش بمبهاي ما بينصيب نماند . بر اثر اين حمله چند روزي جاده بسته شد .
در مسير برگشت دو تا پادگان و يک پاسگاه را ديديم و تمام فشنگها را سر آنها خالي کرديم و دوباره از طريق ترکيه برگشتيم . بعد از هر پرواز ، معمولاً نتيجة عمليات را بررسي ميکرديم و دربارة دقت عمل و يا خطاهاي احتمالي بحث ميکرديم . در اين حال شمارة يک که ديده بود چگونه بمبهاي من به کاميونها و پاسگاه خورده و تعداد زيادي از افراد دشمن از هستي ساقط شده بودند ، رو به من کرد و گفت : « اي بي رحم چکار کردي ؟!» خنديدم ودر جوابش گفتم : « دشمن را بايد نابود کرد ، نگران نباش اگر بيگناه باشند به بهشت مي روند !!» او نيز از اين شوخي من خندهاش گرفت و از هم جدا شديم تا استراحت کرده و خود را براي نبردي ديگر آماده کنيم .
عراق پالايشگاه آبادان را مورد تهاجم قرار داده بود و اين مرکز مهم اقتصادي مملکت ما در آتش ميسوخت . لازم بود به تلافي آن ، مرکز مشابهي در خاک دشمن از سوي ما مورد حمله قرار مي گرفت تا بداند که اگر به اين گونه حملهها ادامه دهد ، مراکز اقتصادي او نيز از هجوم تيز پروازان ما در امان نخواهد بود .
ششم مهرماه 59 ، شهر موصل براي اين هدف انتخاب شد و بنا بود منابع سوخت اين شهر را مورد اصابت قرار دهيم . در اين پرواز ، من ليدر دسته بودم و ستوان نجفي مهياري ، شمارة. هماهنگيهاي قبل از پرواز انجام شد و هر دو به پرواز درآمديم .
مختصات هدف را شمال شرقي شهر داده بودند . ما نيز هواپيماها را به همان سمت هدايت کرديم و شهر موصل را زير بالهاي آهنين خود داشتيم . ولي هرچه دنبال هدف گشتيم آن را نيافتيم . در حالي که اوج گرفته بوديم تا آمادگي لازم را براي انجام عمليات داشته باشيم ، نقطهاي را در شرق شهر ديدم که از آنجا به سمت ما تيراندازي ميشد . تصميم گرفتم حال که هدف اصلي را نيافتهايم ، همان جا را به نظر ميرسيد مرکز مهمي باشد مورد اصابت قرار دهيم . به درستي نميدانم که آن محل کجا بود ، ولي تعدادي ساختمان سيماني بزرگ بود که به نظر مي رسيد خيلي مهم باشند وگرنه براي محافظت آنها ضد هوايي نميگماردند .
شمارة 2 را صدا زدم و گفتم : « آماده باش ! همان جا را که تيراندازي ميکنند ، ميزنيم . » پس از انجام دادن عملياتي موفق ، در مسير بازگشت به مقصد قرار گرفتيم . در بين راه ، يک ايستگاه رادار دشمن در ديدمان قرارگرفت ، چون بمبي برايمان باقي نمانده بود ، با مسلسل هواپيما آنجا را هم هدف قرار داديم و برگشتيم .
بعدازظهر همين روز ، همراه سروان عرفاني که ليدر دسته بود به سليمانيه حمله کرديم . سليمانيه يکي از مراکز مهم و استراتژيک نظامي و صنعتي دشمن بود . قرار بود در اين مأموريت ، يک پادگان نظامي اين شهر را بمباران کنيم . با پروازي برق آسا روي هدف رسيديم و طبق برنامه آنجا را مورد اصابت قرارداديم . در حال برگشت به آسمان کشورمان بوديم که نگاهم به يک ايستگاه آنتن ماکروويو در شمال سليمانيه افتاد . به طرفش سمت گرفتم تا با مسلسل آن را هدف قرار دهم . آنقدر به آن نزديک شده بودم که چيزي نماند به آن برخورد کنم . عرفاني از من فاصله گرفته بود . روي کوههاي سهند همديگر را پيدا کرديم . در صدد برآمدم تا به او نزديکتر شوم . مانوري چرخشي انجام دادم ، ولي نزديک بود به هواپيماي او اصابت کنم .
در اين روز ، دوبار تا مرز سانحه پيش رفته بودم . فکر ميکردم که اين مأموريت سادهترين مأموريتها باشد ، به لحاظ اينکه مسافت زيادي تا خاک خودمان نداشت . اما معتقدم که هيچ پروازي را نبايد ساده گرفت و در اين روز خود به اين نتيجه رسيدم . هرچند مرگ و زندگي دست خداست و تقدير هرچه باشد همان ميشود ، ولي آسان گرفتن پرواز و کوچکترين سهلانگاري ، ممکن است سانحه و مرگ را به دنبال داشته باشد .
خدا را شکر که در اين مأموريت هم صحيح و سالم همراه با مرکب آهنين بالمان به خاک وطن بازگشتيم ، و اين فرصت را يافتيم تا در خيل مدافعان و رزمندگان اسلام باقي بمانيم .
هشت روز از تجاوز عراق به ميهن اسلامي ما ميگذشت و عراق نتوانسته بود ادعاي خودش را عملي کند . او ميخواست سه روزه بخش خوزستان ايران را به تصرف درآورد . اما اين رؤياي او با مقاومت دلير مردان ارتش و سپاه تعبير نيافته بود .
برخي از روزها که براي عمليات برون مرزي اعزام نميشديم ، به عنوان خلبان آماده بايد در « آلرت » ميمانديم تا چنانچه حملةهوايي از سوي دشمن صورت گرفت ، بلافاصله واکنش نشان دهيم و به مقابله با آنها برخيزيم . صبحدم هفتمين روز پاييز 59 ، راهي گردان پروازي شدم و آن روز خلبان آماده بودم . خوشبختانه حملهاي از سوي هواپيماهاي دشمن صورت نگرفت . بعدازظهر بود که با يکي از دوستان خلبانم مأموريت يافتيم تا منابع سوخت کرکوک را به آتش بکشيم .
چندينبار به کرکوک رفته بودم و ميدانستم که از چه پدافندي برخوردار است . ساير دوستان خلبانم نيز به خوبي از اين مسئله آگاه بودند . حمله به کرکوک از دشوارترين حملههايي بود که خطر سانحه در آن بيشتر بود . در اين پرواز ، ليدر دسته بودم . هنوز از مرز عبور نکرده بوديم که شمارةاعلام کرد ، سوخت تانک مرکزياش تمام شده ، به او گفتم : « حتماً « فلپ» ها را جمع نکردهاي و همين باعث شده تا سوخت زيادي مصرف کني ، عيب ندارد ادامه بده !»
هدف در شمال شرق کرکوک قرار داشت که بايد براي انهدام آن اوج ميگرفتم . با جهشي برقآسا هدف را مورد اصابت قرار دادم و رد شدم . در بازگشت بود که ديدم کوهي از آتش زبانه ميکشد و شمارةدر راديو فرياد ميزد : « خوب زدي ! ، خوب زدي !»
شمارةکمبود سوخت پيدا کرده بود و اعلام کرد که 1600 « پوند » بنزين بيشتر ندارد ، اين مقدار براي رسيدن به تبريز کافي نبود . گويا او در طول پرواز اشتباهاً از پس سوز استفاده کرده بود . در اين حالت ، سوخت زيادي به موتورها ميرسد و خلبان با کمبود سوخت مواجه ميشود .
به شمارة 2 گفتم سريع اوج گيري کند . زيرا در ارتفاع بالا مصرف بنزين کم ميشود و علاوه بر آن ، اين حسن را دارد که اگر سوخت هواپيما تمام شود ، تا مدتي ميتواند مسير را ادامه بدهد و يا اگر خلبان بخواهد از هواپيما بيرون بپرد ، شانس بيشتري براي زنده ماندن دارد .
به طرف تبريز سمت گرفتيم . سعي کردم به شمارةنزديک شوم تا وضعيت آن را زير نظر داشته باشم . ميگفت ، بنزين او به حداقل ممکن رسيده و عقربه شمارش ، عدد 200 پوند را نشان ميدهد و اين خيلي خطرناک بود . سرانجام خدا کمک کرد و بدون هيچ سانحهاي هواپيما را روي باند پايگاه نشاند و هردو به سلامت به گردان رفتيم .
شروع روز هشتم مهرماه 59 ، مصادف بود با هشتمين پرواز جنگي که من انجام ميدادم . در اين روز يک مأموريت مخصوص به ما محول شد . بايد براي بمباران منابع سوخت شهر اربيل اعزام ميشديم . ميگفتند اين منطقه يکي از مناطق مهم نفتي عراق محسوب ميشود .
هواپيماها به انواع بمب مسلح شده بودند و گويا آنها نيز همانند ما براي انهدام مواضع دشمن لحظه شماري ميکردند . در اين پرواز ، من شمارة يک بودم و سروان قرباني شمارة 2 ، هواپيماها را به پرواز درآورديم و به طرف خاک عراق سمت گرفتيم .
طبق نقشه ، بالاي هدف رسيده بوديم و لحظة اوج گيري فرا رسيده بود . همه چيز مهيا براي انجام عمليات بود . وقتي نگاهم به هدف افتاد با تعدادي ماشين حفاري چاه نفت روبهرو شدم . طبق برنامه ، اين جايي نبود که ما بايد آن را بمباران ميکرديم . به هر حال چون اين هدف هم دست کمي از هدف اصلي نداشت ، تصميم گرفتيم همينجا را بزنيم . اين کار را کرديم و تعدادي از آنها را به آتش کشيديم .
طبق معمول ، عادت نداشتم که مهمات حمل شده را برگردانم ، حتي الامکان سعي ميکردم تا آخرين فشنگ هواپيما را مصرف کرده و آنگاه بازگردم . در مسير برگشت ، يک منطقة نظامي نظرم را جلب کرد و با مسلسل آنجا را نيز هدف قرار دادم . نميدانم چه اتفاقي افتاد . چون در آن لحظه سرعت هواپيما زياد است و با آن سرعت فرصت اينکه خلبان ببيند چه اتفاقي ميافتد ، دست نميدهد . ولي اگر درست هدف گيري کند ، محل مورد اصابت به جهنمي تبديل ميشود .
در اين چند روزي که از جنگ گذشته بود ، پايگاه وحدتي ( دزفول ) به سبب نزديک بودنش به منطقة جنگي و قرارداشتن آن در تيررس توپخانهها و خمپارهاندازهاي دشمن ، بيشتر از هر پايگاه و مکان ديگري مورد هجوم گلولههاي دشمن قرار ميگرفت .
خلباناني که در اين پايگاه خدمت ميکردند ، به نسبت ، بيش از پايگاههاي ديگر سختي و فشار جنگ را تحمل کرده بودند . چون به منطقة جنگي نزديکتر بودند ، هم پروازهاي زيادي انجام ميدادند و هم پايگاه آنها بيشتر مورد حملةهواپيماهاي دشمن قرار ميگرفت . مزيد بر آن خستگي مفرط و شرايط وخيم منطقه که تا حدودي در روحية خلبانان تأثير منفي گذاشته بود ، ايجاب ميکرد تعدادي از خلبانان « اف 5 » به کمک آنها بشتابند تا اين بخش ، توان عملياتي خود را از دست ندهد .
آن روز ، تعداد هشت نفر براي اعزام به پايگاه وحدتي داوطلب شدند که من نيز يکي از آنها بودم . قرار بود ما هشت نفر در دو دستة چهار فروندي به پايگاه شهيد نوژه ( همدان ) پرواز کنيم و از آنجا عازم دزفول شويم .
شب هنگام به پايگاه شهيد نوژه رسيديم و آنجا مانديم . صبح فردا بنا شد از پايگاه همدان به يک مأموريت جنگي اعزام شويم و پس از عمليات ، اگر هدف قرار نميگرفتيم راهي دزفول شويم و در پايگاه وحدتي فرود بياييم .
صبح زود از پايگاه شهيد نوژه برخاستيم و به سوي آسمان جنوب به پرواز درآمديم . همان طور که گفتم بايد مأموريت جنگي را انجام ميداديم ، سپس براي فرود به پايگاه دزفول ميرفتيم . در قالب چهار دستة دو فروندي پرواز کرديم که براي هر دسته هدفي در نظر گرفته شده بود . من به اتفاق ستوان نقدي بايستي به منطقة عين خوش ميرفتيم .
بايد بگويم عراق در چند روز اول جنگ توانسته بود بخش وسيعي از خاک ما را به تصرف درآورد . منطقهاي را که ما براي بمبارانش ميرفتيم ، حدود شصت کيلومتر در عمق خاک خودمان بود که به اشغال نيروهاي عراقي درآمده بود و باز در حال پيشروي بودند . نخستين باري بود که به هدف متحرک حمله ميکردم . هدفهاي قبليام يا تأسيسات نظامي بوده يا اقتصادي که ساکت و خاموش ، در محلي ثابت مستقر شده بودند و آنها را مورد هجوم قرار ميداديم . اما اين بار وضع فرق ميکرد و بايد انبوهي از نيروهاي دشمن را منهدم ميکرديم . ديري نپاييد که به منطقة مورد نظر رسيديم و چشمان کاوشگر خود را به زير دوخته بوديم تا هدف را بيابيم . گرداني از نيروهاي بعثي در سه نقطه از منطقة عين خوش استتار کرده بودند . بيدرنگ اوج گرفتيم و با بمبهاي خوشهاي که همراه داشتيم آنها را هدف قرار داديم . بمبهايمان را چون « سجيل » روي آنها فرو ريختيم و ديديم که چگونه سنگرهاي دشمن به آتش کشيده شد . سه بار هم با مسلسل به آنها يورش برديم . خلاصه حملة بسيار جالبي بود . هر چند که لطمة زيادي به نيروهاي دشمن وارد شد و ما نيز وظيفه داشتيم آنها را نابود کنيم ؛ ولي وضع آنها پس از بمباران به گونهاي رقت بار بود که براي يک لحظه دلم به حال آنها سوخت که در آن صبح زود به چنين سرنوشتي دچار شدند .
حمله موفقيت آميز انجام شد . به سمت دزفول پرواز کرديم و در پايگاه فرود آمديم .
پس از فرود در پايگاه دزفول ، نزد بچههاي خلبان رفتيم تا از اوضاع و احوال منطقه آگاهي بيشتري پيدا کنيم . اين کار براي ادامة عملياتهاي موفقيت آميز بعدي لازم و ضروري بود . بايد جوانب امر را ميسنجيديم تا بتوانيم در اين پايگاه که