خبرگزاری دفاع مقدس: شهید برونسی فرمانده تیپ که شد اجباراً یک ماشین تحویل گرفت.
یک راننده هم میخواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد.
به حاجی گفتند: شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.
توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.
تو شهر میخوای چه کار کنی؟
تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده میرم.
چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.
ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.
ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه میخوای چه کار؟
ـ همه مشکل همینجاست که یک راننده بند من شده، اونم رانندهای که حقوق بیتالمال رو میگیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.
ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.
ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، میترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی میآمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرجهای دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی میداد).
تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمیرفت.
ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟
ـ هفت، هشت روز.
رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمکمان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئیننامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفتهای طول کشید؛ وقتی میخواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.
ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیتالمال، انشاءالله خدا خودش اجرت رو بده.
ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت میگیریها.
شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیتالمال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند.
وقتی اینها را تعریف میکرد، لحنش جور خاصی شده بود. حاجی برونسی با گریه ادامه داد: "خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب میکشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیتالمال که یک سر سوزنش حساب داره."