چهرة معصوم
در بهار سال 59 شهيد صياد شيرازي به سنندج آمده و در پادگان لشكر 28 بود. ايشان برنامة سخنراني داشتند. به اتفاق برادران پيشمرگ جهت استماع صحبتهاي شهيد صياد شيرازي به پادگان لشكر رفتيم و با برادران ارتشي تجمع نموديم.
شهيد صياد شيرازي وارد جمع شد، در حالي كه به دليل مجروحيت با عصا راه ميرفت. تصوري كه مستمعين داشتند اين بود كه ايشان به عنوان يك فرمانده نظامي لابد به بحثهاي تخصصي نظامي خواهندپرداخت. اما وقتي اين شهيد گرانقدر سخنراني خود را شروع كرد همه مات و متحير شدند. با تسلطي كه بر آيات قرآن و احاديث داشت، آن چنان عالمانه استدلال ميكرد كه گويي سالها در كسوت طلبگي به آموختن معارف اسلامي پرداخته است. سخنانش به حدي گيرا، شيوا و جذاب بود كه شديداً حاضرين را تحت تأثير قرار داد. اين امر براي بنده بسيار جاي شگفتي بود كه چگونه ممكن است كسي كه مدتها در ارتش شاهنشاهي خدمت كرده و در جو آلودة ضدديني ارتش آن زمان پرورش يافته است، اين گونه با دين و مباني آن آشنايي داشته باشد و تا اين حد از نظر معنوي جذابيت داشته باشد.در اين ميان چهرة معصوم شهيد صياد شيرازي براي من جلوة ديگري داشت و واقعاً مجذوب و شيفتة جمال نوراني ايشان شدم.
سعة صدر شهيد بروجردي
در اواخر سال 59 به دلايلي از يكي از مسؤولين سپاه دلگير شدم و تصميم گرفتم از سپاه خارج شوم. استعفايم را تقديم آن برادر كردم و ايشان هم پذيرفتند و گفتند: «سلاح و تجهيزاتي را كه در اختيار داري، به انبار بده و بعد برو!»
وقتي از اتاق خارج شدم، در راه شهيد بروجردي را ديدم. ماجرا را از من پرسيد، من هم توضيح دادم، اما ايشان در مقابل گفتند: «من با استعفاي شما موافق نيستم!»
من خيلي اصرار كردم و در نهايت گفت: «تصميم با خود شماست. اما با توجه به وضعيت منطقه، صلاح نيست اسلحه و مهمات را تحويل دهيد.» نامهاي به آن شخص نوشتند كه ايشان تا هر وقت كه خود تشخيص دهد، ميتواند اسلحه و تجهيزات را در اختيار داشته باشد.
سلاح و تجهيزات را برداشتم و به منزل رفتم. حدود يك ماه از اين جريان گذشت. احساس كردم كه حضور من در سپاه ضروري است و از تصميمي كه از قبل گرفته بودم، منصرف شدم و دوباره به سپاه برگشتم. چند روز پس از برگشت، دوباره شهيد بروجردي را در ورودي سپاه ديدم كه با يك دستگاه جيپ قصد رفتن به مأموريت داشت. احوالپرسي كرد و گفت: «چهكار كردي؟»
گفتم: «تصميم گرفتهام كه در سپاه بمانم.» خيلي خوشحال شد. از ماشين پايين آمد، صورتم را بوسيد و گفت: «كار خوبي كردي، من ميدانستم بر ميگردي!»
اين نزاكت و ادب در برخورد و اين دورانديشي و مردمداري شهيد بروجردي را هيچ وقت فراموش نميكنم و به عنوان يكي از سبزترين خاطراتم در مدت خدمت در سازمان پيشمرگان هميشه در ذهنم تداعي ميشود.
نسيم شهادت
براي انجام عمليات در روستاي دوويسه مقدمات لازم را آماده كرده بوديم و در محل باشگاه افسران در حال انتخاب افراد بوديم.
جمعي از پيشمرگان جوان و كارآزموده را گلچين كرديم. در بين پيشمرگان برادري بود به نام «درويش احمد» كه به نسبت سايرين سن بيشتري داشت. ايشان جزو گروهي بودند كه بايد در ستاد ميماندند.
وقتي اسامي را خواندند و افراد برگزيده مشخص شدند، از صف پيشمرگان خارج شد و نزد ما آمد و گفت: «مرا هم با اين گروه اعزام كنيد.» به ايشان گفتيم چون شما مسن هستيد، بهتر است در سنندج بمانيد و اينجا خدمت كنيد.
در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، در نهايت عصبانيت صدايش را بلند كرد و گفت: «بنده پيشمرگ نشدهام كه در شهر سنندج بمانم، بنده سلاح برداشتهام تا خونم در راه اسلام ريخته شود و به شهادت برسم!»
در همان جا خدمت برادر اميني (از فرماندهان وقت) كه در كنار بنده بود، عرض كردم: «نسيم شهادت براي درويش احمد وزيدن گرفته است، چهرهاش و نحوة سلوكش كاملاً تغيير كرده و من مطمئن هستم ايشان در اين عمليات به شهادت ميرسند!»
پس از اصرار فراوان، او را اعزام كرديم. يك روز پس از اعزام در اطراف روستاي دوويسه به كمين گروهكها افتاد و همراه هشت نفر ديگر از پيشمرگان فداكار به شهادت رسيد.
كاظمي؛ فرمانده مردمي
مدتي بود كه اهالي روستاي حسنآباد سنندج را به منظور حراست از روستاي خود مسلح كرده بودند. يك روز به ما خبر دادند كه اهالي روستا تحت فشار گروهكها راه افتادهاند و به طرف شهر سنندج راهپيمايي ميكنند. رفتيم و آنها را در خيابان حسنآباد متوقف كرديم و از آنها خواستيم تا خواستههاي خود را طرح كنند.
گفتند: «بايد استاندار بيايد تا با او گفتگو كنيم.» گفتيم امكان آمدن استاندار وجود ندارد، اما اگر به روستا برگرديد قول ميدهيم فرمانده سپاه را به آنجا بياوريم تا به مشكل شما رسيدگي كنند. مردم قبول كردند و به روستا برگشتند.
موضوع را خدمت شهيد كاظمي گفتيم. ايشان با طيب خاطر پذيرفتند و بدون فوت وقت به روستاي حسنآباد رفتند و در ميان مردم حاضر شدند. عدة زيادي از مردم تجمع كرده بودند و همهمة عجيبي در جمع حكمفرما بود.
شهيد كاظمي گفت: «برادران! اينگونه به نتيجه نميرسيم. شما نمايندگاني انتخاب كنيد تا دور هم بنشينيم و راهحلي براي مشكل شما پيدا كنيم.» جمعيت از بين حاضرين چند نفر را انتخاب كردند. آنها به اتفاق شهيد كاظمي به پايگاه بسيج رفتند. در آنجا شهيد كاظمي نشست و با دقت به صحبتهاي نمايندگان مردم گوش داد.
ماحصل خواسته آنها اين بود كه چون گروهكها در منطقه حضور دارند، اگر اسلحة سپاه در اختيار ما باشد، قطعاً آنها حمله ميكنند و به كسي از مردم رحم نميكنند و همه را به خاك و خون ميكشند.
شهيد كاظمي گفت: «شما تشريف ببريد، ما با هم مشورت ميكنيم و نتيجه را تا چند دقيقة ديگر به اطلاع شما ميرسانيم.» وقتي آنها از اتاق خارج شدند، شهيد كاظمي خطاب به ما گفت: «برادران! حق با مردم است. ما به اينجا آمدهايم تا به اين مردم خدمت كنيم، نه اينكه موجبات نگراني آنها را فراهم كنيم، لذا برويد و به آنها بگوييد هر كسي كه دوست دارد اسلحهاش را نگه دارد و هر كسي كه هم نميخواهد اسلحه داشته باشد، آن را تحويل دهد.»
ما هم رفتيم و پيام شهيد كاظمي را به مردم رسانديم، عدهاي از اهالي سلاحهايشان را تحويل سپاه دادند و تعدادي هم داوطلبانه مسلح باقي ماندند.آنچه در اين رويداد قابل توجه است درايت، دلسوزي، كارداني و عاقبتانديشي شهيد كاظمي است، چرا كه مدتي پس از آن اهالي بدون هيچ اكراه و اجباري داوطلبانه مسلح شدند و به حراست و پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداختند و اگر در آن روز اجبار و تحميل صورت ميگرفت، قطعاً تبعات بدي براي نظام داشت.
برخورد انساني
سازمان پيشمرگان مسلمان كرد سنندج در محل سالن ورزشي جنب پادگان لشكر (سالن آزادي) مستقر بود. يك شب ديدم آقايي را آوردهاند كه داراي جسمي تنومند است و چشمان او را بستهاند. از پيشمرگان پرسيدم ايشان كي هستند؟ گفتند از سران گروهكهاي ضدانقلاب هستند. گفتم چشمانش را باز كنيد.
نزد ايشان رفتم و به گفتگو پرداختم. در حين صحبت متوجه شدم اين شخص از سطح سواد و معلومات بسيار بالايي برخوردار است. يكي از همرزمان را كه اطلاعات خوبي داشت، دعوت كردم تا سه نفري به گفتگو بپردازيم.
هنوز ابتداي صحبتهاي ما بود كه خبر آوردند و گفتند آقاي بروجردي براي ديدار با پيشمرگان به سالن ميآيند. بلافاصله خودم را به شهيد بروجردي رساندم و ماجراي دستگيري آن فرد را خدمتشان عرض كردم و از ايشان دعوت كردم به جمع ما بپيوندد. با رغبت پذيرفت.
حدود 4 ساعت با آن شخص در ارتباط با مسائل مختلف (از جمله ماركسيسم، وضعيت عملكرد گروهكها و…) بحث كرديم، تا اينكه آن شخص گفت: «بنده نه مسلح هستم و نه جزو سران گروهكها هستم، اما با توجه به تبليغاتي كه گروهكها در منطقه ميكردند، به شدت از پاسداران و پيشمرگان مسلمان متنفر شده بودم و اگر چنانچه پاسدار و يا پيشمرگي را گير ميآوردم، با همين دستانم خفهاش ميكردم، ولي اكنون كه اين برخوردهاي انساني شما را ديدم، هم به اشتباه خودم پي بردم و هم به اوج عناد و دشمني گروهكها با نظام و اكنون نيز آمادهام در افكار و انديشههايم تجديد نظر كنم.»
بعد از پايان جلسه، شهيد بروجردي به ما توصيه كردند و فرمودند: «اين فرد انسان صادقي است. اشتباهاتي در تفكر دارد كه من اميدوارم اخلاص و صداقتش به او كمك كند تا اصلاح گردد و همان جا دستور داد ايشان را آزاد كرديم.»
آن فرد پس از آزادي در شهر سنندج چندين مسؤوليت را عهدهدار شد و اكنون نيز در تهران استاد دانشگاه است و منشأ خدمات بسيار ارزندهاي براي كشور بوده و هست.
خاطرات آقاي محمدطاهر فرشادان
از پيشمرگان مسلمان كرد شهرستان سنندج
 
گزارش مرتبط: