وي ادامه داد: اين سرگروهبان که آدم خوبي بود و دوست نداشت او را سرگروهبان خطاب کنيم،به عمو زعيم مشهور بود. يک روز مرا صدا زد و همراه خودش به جنوب تهران - پشت شهر که مرکز فحشا بود،برد. در آنجا عموزعيم به من گفت: اين مردهاي جوان را بشمار. متحير شدم؛حدود 76 نفر که همه حدود 16 تا 25 سال داشتند،خودشان را مانند زنها آرايش کرده بودند و خودفروشي ميکردند و جوانان 16 تا 18 سالهشان را هم 5 تومان به افغانيها ميفروختند. اين گوشهاي از صحنههاي آنجا بود.
همان جا شاه را نفرين کردم که با کشور شيعه چه کرده و جوانها را به چه روزي انداخته است؟ به قول خودشان ژاندارمري هم از آنجا محافظت ميکرد و افرادي با قد بلند و سبيل کلفت و هيکل تا ميتوانستند باج ميگرفتند.
آن قدر وضع خراب بود که در پادگان سلطنتآباد، فرماندهي چيتساز به ما سفارش ميکرد که گرد اينگونه مراکز و افراد نرويم، حتي افسران شاه هم از اين اوضاع دل خوشي نداشتند،مگر تعدادي از امراي ارتش که خود و خانوادهشان زشتترين کارها را در ستاد ارتش انجام ميدادند.
پس از مدتي حکومت نظامي اعلام شد. هر روز يک گروه از ما را به پاسگاه ونک ميفرستادند،امواج صداي مردمي که راهپيمايي ميکردند و شعار مرگ بر شاه سر ميدادند، شيشههاي آپارتمانها را به لرزه درميآورد و هرچه به پاسگاه ژاندارمري نزديکتر ميشدند شعارهايشان کوبندهتر ميشد.
يکي از گروهبانان طرفدار شاه شعارش اول شاه، بعد از خدا بود، وقتي برايمان سخنراني ميکرد،مي گفت: اگر شاه نبود مملکت اين قدر پيشرفت نميكرد.بچهها به هم نگاه ميکردند و ميخنديدند. او که تازه گروهبان دوم شده بود وقتي صداي مردم را شنيد سربازي را صدا زد و گفت: برو تفنگ مرا بياور و چند تير هوايي شليک کرد. اما همين که جلوي راهپيمايي آشکار شد، خدا ميداند چه جمعيتي و چه عظمتي و چه طور ساختمانها ميلرزيد. سرگروهبان به محض ديدن اين عظمت بدنش لرزيد و گفت: خدايا مگر اين شاه چه کرده؟ و وسط برفها افتاد و غش کرد. تعدادي از مردم وقتي جلوي پاسگاه ميرسيدند گلي به گردن ما ميانداختند.
قرار شد شبها در محلهها گشت بزنيم و هر کسي را که ديديم، دستگير کنيم. سر و صدا در شب زيادتر بود و مردم آتش سوزي راه ميانداختند. من راننده ريوگاز بودم و بس که سرباز سوار ميکرد. اگزوز ماشين خراب بود و اتفاقاً صداي تير مي داد هرچه سرگروهبان ميگفت که درستش کنيد، ما امروز و فردا ميکرديم.
وي اضافه کرد: يک شب سربازها داخل ماشين شدند و سرگروهبان هم کنار من نشست و به طرف جمعيت رفتيم. هرچه نزديکتر ميشديم، من بيخودي ماشين را گاز ميدادم تا صداي گاز ماشين مردم را متوجه نزديک شدن نظاميها کند و بتوانند فرار کنند وقتي به محل رسيديم، اثري از مردم نبود و سرگروهبان عصباني شد و تهديد به زندان کرد. البته از مدتي قبل با من درگير شده بود.
همين سرگروهبان يک شب،هنگام گشت زني به خانم محجبهاي توهين كرد و تهديدش کردم که به مردم تحويلش ميدهم.
سردار شفيعي در خصوص يکي ديگر از خاطراتش گفت: شب، بچهها همراه يک سرگروهبان، سه نفر مست را گرفتند که با خودشان قمه داشتند، آنها بازداشت کردند، روز بعد افسري آمد و گفت: ديشب کسي را دستگير کردهايد؟ بچهها گفتند: بله، سه نفر را دستگير کردهايم. افسر فکر ميکرد که كساني از انقلابيون را دستگير کردهايم. خوشحال شد و در زندان را باز کرد ولي با آن سه نفر که هنوز همست بودند مواجه شد. اين سه نفر از طرفداران شاه بودند و تا صبح به مردم ناسزا ميدادند.
افسر از سرگروهبان سؤال کرد اينها چه کردهاند؟ گفت: قربان مست بودند و قمه به دست آسايش مردم را به هم ميزدند.
افسر که خيلي عصباني شده بود يقه سرگروهبان را گرفت و گفت: شاه رفت، مملکت رفت. آن وقت شما ... سرگروهبان گفت: به درک که رفت افسر با عصبانيت بيسيم را زير پا گذاشت و رفت.
وي به بيان خاطره ديگري پرداخت و گفت: مدتي هم در پاسگاهي در خيابان وليعصر سرباز بودم. يک شب پسر بچه 6- 5 سالهاي را گرفتند که فقط مي گفت:مرگ بر شاه. هرچه آدرس منزل و اسمش را ميپرسيدند فقط مي گفت: مرگ بر شاه. تصميم گرفتند آزادش کنند و با وجود سردي هوا مواظب او باشند و ببينند کجا ميرود؟.
پسربچه که متوجه شده بود او را تعقيب ميکنند همان جلوي پاسگاه نشست و تکان نخورد. همه خسته شده بودند و دلشان مي سوخت همه از اين بچه خوششان آمده بود، سرانجام آزادش کردند و او با احتياط و آرام از پاسگاه دور شد.
سردار حميد شفيعي
منبع: ايسنا