در بخشي از اين خاطره به روايت برادر شهيد محمدمهدي ميرزاييان آمده است: خيلي ناراحت شدم. قرار نبود او به جبهه بيايد. علت آن هم، مريضي مادر بود و تصادف خودش. مادر مريض بود و بايد يکي کنار او حضور ميداشت.
خودش هم که تصادف کرده بود. حدود چهل روز در بيمارستان بستري شده بود، آمدنش به جبهه صلاح نبود.
از فرمانده مرخصي گرفتم تا او را بيابم و از ماندن در جبهه منصرفش سازم. کمتر از ساعتي او را پيدا کردم. با ديدنش چنان پرخاش کردم که شگفتزده شد.
- چرا به جبهه آمدي؟ کي گفت بيايي؟... مگه قرار نبود تو بماني؟... چرا مادر را تنها گذاشتي؟ انتظار اينگونه بازخواست شدن را نداشت. بعد از اينکه حرف هايم را خوب شنيد، اولين جمله اي که به کار برد، از عصبانيتم کم کرد.
- داداش خوبم چطوره؟
خواستم خودم را کنترل کنم، گفتم
- من ميگم چرا آمدي جبهه؟... اونوقت تو حالم را ميپرسي؟
- آخه دلم برات تنگ شده بود
اين جمله او مرا کاملاً خلع سلاح کرد. آرام شدم. به من نزيک شد. وقتي دستم را در دستش قرار داد، گرماي وجودش را حس کردم.
- اگر اين رازي که مي گم برام حل کردي، من هم برمي گردم
- چه رازي؟
- حاج مجيدزينلي، حاج احمداميني را مي شناسي؟
سري تکان دادم. يعني که:"بلي".
- الان اين دو بزرگوار، توي جبهه هستند
- خب؟!
- هردو داداش دارند، که اينجا هستند چندنفر ديگر را هم مي شناسم که همين وضعيت را دارند...
- خب...
- اگر قرار بود من به جبهه نيام...اونا هم نبايد ميآمدند... برو اول به سراغ آنها، اگر برگشتند من هم برميگردم...
قانعم کرد، آن هم با يک دليل محکم، از برخوردم پشيمان شده بودم. مرا در آغوش گرفت و بوسيد:
- خدا خواسته که ما سربازش باشيم... بنده خدا کي باشه؟
منبع : خبرگزاري ايسنا