فصل سوم
رحيم صفوي گفت: «بيا صيّاد، پيداش كردم. آنجاست، نزديك هواپيما.» صيّاد پا تند كرد و همراه رحيم صفوي به سوي هواپيمايي كه صدها رزمنده در حال سوار شدن به آن بودند، رفت. چمران را ديد. در حال راهنمايي نيروهايش بود. قبلاً او را فقط در تلويزيون و هنگام سخنراني در مجلس شوراي اسلامي و يا نماز جمعه ديده بود. رحيم صفوي جلو رفت و گفت: «سلام آقاي دكتر!» دكتر چمران به سويش برگشت. لباس رزم به تن و كلاه سربازي به سر داشت. چشمانش از پسِ عينك قاب مشكياش ميخنديد. با صيّاد و رحيم صفوي دست داد. رحيم صفوي گفت: «من رحيم صفوي و ايشان سروان صيّاد شيرازي هستند. از اصفهان آمدهايم.»
چمران عرقِ صورت آفتابسوختهاش را گرفت و گفت: «ببينم، از طرف آقاي بجنوردي استاندار اصفهان آمدهايد!»
رحيم صفوي شادمان گفت: «بله!» صيّاد تعجب كرد كه چطور دكتر با اين همه مشغله و گرفتاري سريع فهميد آنها از طرف استاندار آمدهاند. دكتر چمران گفت: «اتفاقاً ما هم عازم كردستانيم. شما هم ميتوانيد با هواپيمايي كه ما ميرويم، بياييد.»
درهاي هواپيما بسته شد. هواپيما دور زد. سرعت گرفت و پرواز كرد. صيّاد به صدها جواني كه سرزنده و بشاش به جنگ دشمن ميرفتند خيره شد. چمران از بين نيروها گذشت و به سويشان آمد. كنارشان نشست و گفت: «آقاي بجنوردي تلفني كمي از قضيه را گفت. حالا شما بگوييد اصل ماجرا چيست؟»
صيّاد گفت: «چند هفته پيش خبر آمد كه پنجاه و دو نفر از پاسدارهاي اصفهاني در نزديكي سردشت در كمين ضدانقلاب افتاده و شهيد شدهاند. از بين آنها فقط يك نفر زنده مانده كه او هم به سختي مجروح شده و خودش را به مردني زده بود. مردم اصفهان خيلي منقلب و ناراحتند. در جلسة شوراي اصفهان قرار شد كه من و برادر صفوي بياييم كردستان و تحقيق كنيم چرا اين جنايت انجام شده و چه بايد كرد؟»
چمران عينكش را برداشت و گفت: «از اوضاع كردستان حتماً خبر داريد. متأسفانه كردستان به دست ضدانقلاب اسير شده. هر گروهك و نيروي ضدانقلابي آنجا جمع شده و مردم كرد را تحريك ميكنند كه خودمختاري بگيرند. ميخواهند آنجا را از ايران جدا كنند. قبل از عيد اگر دستور قاطعانة امام نبود، پاوه را از دست ميداديم. الان هم هر روز يك بلوا و آشوب درست ميكنند. اين جوانها عوض اينكه به آباداني مملكت كمك كنند، مجبورند به جنگ كساني بروند كه استقلال اين مملكت را نميخواهند. متأسفانه دست دولتهاي خارجي هم در كار است. حالا كه ميرويم آنجا، ميتوانيد تحقيق كنيد و ريشة ماجرا را پيدا كنيد. خب! باز هم ميبينمتان.»
چمران بلند شد و به سوي رزمندههاي ديگر رفت. صيّاد همانطور كه با چشم، چمران را دنبال ميكرد به رحيم صفوي گفت: «ميبيني آقارحيم! آدم باورش نميشود كه ايشان با اين كه وزيردفاع و معاون نخستوزير هستند، لباس رزم بپوشند و به جنگ اشرار و ضدانقلاب بروند.»
رحيم صفوي از پنجره به بيرون به ابرها نگاه كرد و گفت: «معجزة انقلاب ما همين است. همه برادر شدهايم!»
ساعتي بعد هواپيما در باند فرودگاه نشست. آنها از هواپيما پياده شده و همراه ديگران سوار هليكوپتر شدند.
4
چمران گفت: «اين هم سردشت. ميتوانيد كارتان را شروع كنيد.»
و سلاح يوزياش را برداشت و همراه نيروهايش به ساختمان اصلي پادگان سردشت رفت. رحيم صفوي گفت: «بايد پيش برادر نصيري برويم و از آنجا تحقيقاتمان را شروع كنيم.»
هر دو راه افتادند.
صيّاد و رحيم صفوي در حال گفتگو با نصيري بودند كه متوجه جنبوجوش و رفتوآمد نيروها شدند. نصيري گفت: «يك دقيقه اجازه بدهيد.»
نصيري رفت. صيّاد رو به رحيم صفوي گفت: «فكر ميكني چه اتفاقي افتاده؟»
رحيم صفوي شانه بالا انداخت. نصيري آمد و با ناراحتي گفت: «خبر رسيده كه يك گروه از بچهها تو كمين دشمن افتادهاند و كمك ميخواهند. دكتر و نيروهايش ميخواهند بروند.»
صيّاد دودل ماند چه كند. از طرفي دوست داشت با چمران برود و از سوي ديگر براي كار ديگري آنجا آمده بود. سرانجام رو به رحيم صفوي گفت: «آقا رحيم! من طاقت ندارم؛ من با دكتر ميروم.»
نصيري گفت: «خيلي خوب است؛ دكتر دست تنهاست.»
رحيم صفوي گفت: «پس من هم ميآيم.»
ـ نه شما بمان و به كار ادامه بده.
صيّاد سريع به طرف چمران رفت و گفت كه ميخواهد بيايد. چمران گفت: «شما خستهايد.»
ـ شما هم خستهايد. چه فرقي ميكند. من هم ميخواهم كاري بكنم.
ـ احسنت به شما! برويد اسلحه بگيريد و بياييد. من با گروه ديگر ميآيم.
صيّاد يك ژ-3 و چهل فشنگ گرفت و همراه ديگران سوار هليكوپتر شد. پرّههاي هليكوپتر چرخيد و از زمين كنده شد.
5
هليكوپتر به زمين نزديك شد. كمك خلبان درِ كشويي را كنار كشيد و فريادش از وراي صداي پرّهها و هجوم باد به گوش همه رسيد: «يا الله! ميپريد و يك پشتك و سريع پشت آن تخته سنگ برويد.»
رزمندهها يكييكي پايين پريدند. صيّاد هم پايين پريد و پشت تخته سنگ رفت. آفتاب در مغرب به خون نشسته بود و رگهاي سرخ در آسمان پخش كرده بود.
پاسداري كه فرمانده آنها بود نيروها را تقسيم كرد و گفت: «در منطقه پخش شويد. در دو گروه. وقتي منور شليك كردم؛ سريع برميگرديد همينجا سوار هليكوپتر ميشويم.»
صيّاد با گروه هفت نفرهاي كه كاكرستم راهنمايش بود راه افتاد.
هنوز از تپه پايين نرفته بودند كه به سويشان تيراندازي شد. درگيري آغاز شد. از بين آن هفت نفر چهار نفر پاسدار و سه نفر ديگر ارتشي بودند. صيّاد فرياد زد: «بياييد اين طرف.»
و گروه را به سوي غاري كه در پناه يال يك تپه بود هدايت كرد. در همان حال آنها به سوي مهاجمين شليك ميكردند. هليكوپتر پرواز كرد و رفت.
صيّاد گفت: «مهماتمان كم است، در تيراندازي دقت كنيد.»
گلولهها به تختهسنگها ميخورد و كمانه ميكشيد. نيم ساعت بعد چند هليكوپتر ديگر آمد و دهها رزمنده پايين پريدند.
صيّاد و ديگران از غار بيرون آمدند و از تپه پايين رفتند. كاكرستم آنها را به سوي نقطة اصلي برد. ضدانقلاب متوجه آنها نبود و آنها آرام و بيصدا به سوي نقطة اصلي درگيري ميرفتند.
6
هنوز به مركز درگيري نرسيده بودند كه منوري بالاي تپهاي كه حركت را آغاز كرده بودند روشن شد. يكي از پاسدارها گفت: «بايد برگرديم. هليكوپتر آمده است.
خواستند برگردند كه هليكوپتر را ديدند كه از زمين كنده شد و رفت. كاك رستم وحشتزده گفت: «ما را جا گذاشتند.» پاسداري گفت: يعني ما را از ياد بردند؟»
در يك آن همه گيج و متحير شدند. صيّاد سريع گفت: «بيسيم دست كيه؟»
صدايي نيامد.
ـ نقشه دست كيه؟
باز صدايي نيامد. صيّاد جا خورد. براي لحظهاي دست و پايش را گم كرد. اما بعد با صداي محكم گفت: «نترسيد! خدا با ماست. از اين تپه برويم بالا تا بگويم چه كار كنيم.»
هشت نفر مطيع و آرام پشت سرش از تپه سنگي بالا رفتند. صيّاد آنها را پشت تخته سنگي نشاند و گفت: «من سروان صيّاد شيرازي هستم. دورههاي مختلف چتربازي و كماندويي را ديدهام. به همة تخصصها و فنون جنگ هم واردم. از هيچ چيز نترسيد. اگر خودمان را ببازيم، دستي دستي كشته ميشويم و يا اسير دشمن ميشويم. از حالا طبق اصول نظامي حركت ميكنيم. من يك آموزش كوتاه به شما ميدهم. خوب دقت كنيد.»
صيّاد در چند دقيقه روش عبور در شب، طريقة گرفتن سلاح براي سر و صدا نكردن و خيز سهثانيه و توقف براي استراق سمع و غافلگير كردن دشمن را به آنها آموخت. بعد گفت: «دعاي فرج را حتماً بلديد. آرام با هم ميخوانيم و متوسل ميشويم به امام زمان تا از اين وضعيت نجاتمان دهد.»
همگي دست بلند كردند و دعاي فرج را زمزمه كردند. صيّاد آنها را در يك ستون و به فاصلة يك متر از هم چيد و بعد گفت: «آن چراغهايي كه ميبينيد سردشت است. مجبوريم مستقيم برويم و شايد از جاهاي سخت و صعبالعبور بگذريم. دلتان را به خدا بسپاريد و مطمئن قدم برداريد. راه ميافتيم.»
ستون هشتنفره در سياهي شب راه افتاد.
7
نيم ساعت از حركت ستون ميگذشت كه از دوردست؛ از جايي كه آمده بودند صداي شليك گلوله بلند شد. صيّاد قدمهايش را تند كرد. ناگهان پارس چند سگ از صدها متر آن طرفتر بلند شد. صيّاد عقب برگشت و گفت: «حتماً اين نزديكيها روستا قرار دارد. نبايد متوجهمان شوند.»
پا تند كردند.
چهار ساعت بعد به يك پل رسيدند. يكي از ارتشيها با خوشحالي گفت: «رسيديم. اين پل كلته است. آن طرف پاسگاه ژاندارمري قرار دارد.»
صيّاد گفت: «اگر دستهجمعي برويم فكر ميكنند افراد دشمنيم و به طرفمان شليك ميكنند. شما بمانيد. من ميروم و به آنها ميگويم آشناييم.»
يكي از پاسدارها گفت: «برادر صيّاد! مراقب باش. شايد بدون ايست دادن شليك كنند. بهتر نيست از همين جا فرياد بزنيم و به آنها خبر بدهيم؟
ـ نه! اين طور بدتر ميشود. من تنها ميروم.
صيّاد سلاحش را برداشت و به طرف پل رفت. هنوز چند قدم روي پل نرفته بود كه ناگهان صداي شليك بلند شد و گلولهاي از چند سانتي صورتش گذشت. صيّاد روي پل خيز رفت و فرياد زد: «نزنيد. ما خودي هستيم!»
صدايي از سنگر كنار پل بلند شد: «خودي كيست؟»
ـ من سروان صيّاد شيرازي هستم.
ـ اسلحهات را بگذار زمين. دستانت را بگذار روي سرت و بيا جلو.
صيّاد اسلحه را زمين گذاشت و دو دست بر سر به طرف پاسگاه راه افتاد. در چند قدمي سنگر بود كه ناگهان از بالاي برج پاسگاه به سوي نقطهاي كه هفت نفر ديگر پناه گرفته بودند شليك شد. صيّاد فرياد زد: «نزنيد! ما خودي هستيم. نزنيد.»
شليك قطع شد. دو سرباز با سلاح نشانهرفته به طرف صيّاد از سنگر بيرون آمدند و صيّاد را بازرسي بدني كردند. بعد فرمانده پاسگاه آمد. صيّاد در چند كلمه ماجراي جا ماندنشان را تعريف كرد. فرمانده پاسگاه به يكي از سربازها گفت دنبال آن هفت نفر برود.
لحظاتي بعد صيّاد و نيروهايش كنار بخاري پاسگاه بودند. فرمانده پاسگاه با بيسيم با سردشت تماس گرفت.
8
هنوز آفتاب سر نزده بود كه چمران با يك هليكوپتر آمد. خوشحال و خندان صيّاد را بغل كرد و گفت: «خدا را شكر كه سالم و سلامتيد. ما وقتي برگشتيم و در بيمارستان داشتيم به مجروحين ميرسيديم، فهميديم شما جا ماندهايد. سراغت را از بچهها گرفتم. هيچكس ازت خبر نداشت. ديگر از شماها قطع اميد كرده بوديم كه خبر دادند سالميد. تمام شما هشت نفر قهرمان هستيد!»
چمران صورت تكتك آنها را بوسيد و بعد سوار هليكوپتر شدند و به سردشت بازگشتند.
آخرین گلوله صیاد
به قلم داود امیریان
گزارش مرتبط :
ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/ من صيّادشيرازي هستم(بخش سوم)