این پا دیگر پا بشو نیست

کد خبر: ۱۹۶۴۱۸
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۹ - 03October 2012

تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم. یک هفته مریض شد. کلی آه و ناله راه انداخت که تو می خواهی خودت را بدبخت کنی. ...

*

بدن ایوب پر از تیر و ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، 45 دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. 

*

در زدند. ایوب پشت در بود؛ با سر و صورت کبود و خونی. جیغ کشیدم «چی شده ایوب؟»

آوردمش توی خانه «هیچی،کتک خوردم.» 

هول کردم «از کی؟ کجا؟»

ـ توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دست شان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.

آستینش را بالا زدم «فقط همین؟»

پلک هایش را از درد به هم فشار می داد «خب، قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام.» و خندید.

دستش کبود شده بود. گفتم «باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطوری شدی.»  

*

چه قدر ناز آدمهای مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم که متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم، برایش توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را می خواهد. به روان درمانی و گفتاردرمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط مقدار قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مددکارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند «به ما همین قدر حقوق می دهند.» اینطوری ایوب به ماه نرسیده دوباره بستری می شد. 

*

محمد حسین وقتی کوچکتر بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن می بیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم برهم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. 

*

خیره شدم توی چشمهایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ایوب دوست داشته باشم.  

*

از جایم پریدم «تبر را می خواهی چه کار؟» انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت «هیس. کاری ندارم. می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست»

حالش خوب نبود. نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.

ـ راست می گویی، ولی امشب دیروقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر برایت قطع کند.  

*

چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم «به من دروغ نگو. هیجده سال است دارم می بینم ایوب هر روز آب می شود. هر روز درد می کشد. می بینم هر روز می میرد و زنده می شود. می دانم ایوب رفته است.»

گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم «رفته؟»

دکتر سرش را پایین انداخت و سردخانه را نشان داد...

 

برش هایی از کتاب "اینک شوکران3-ایوب بلندی به روایت همسر شهید" نوشته زینب عزیزمحمدی

****

پی نوشت

ایوب بلندی

تولد: 29 آذر 1339

ازدواج با شهلا غیاثوند: 28 آذر 62

سفر به انگلستان: مهر 63، بهمن 64

شهادت: 4 مهر 80

 

 

نظر شما
پربیننده ها