گفت و گو با جانباز علی خسروی

بار اصلی جنگ بر دوش قشر مستضعف بود

«اندیکا، ایذه، لالی، مسجد سلیمان» و... شاید اکنون شنیدن نام هر کدام از این شهرستان‌ها برای بچه‌های جهادی یادآور مناطق محروم باشد.
کد خبر: ۱۹۷۵۹
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۷ - 22May 2014

بار اصلی جنگ بر دوش قشر مستضعف بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از جوان، «اندیکا، ایذه، لالی، مسجد سلیمان» و... شاید اکنون شنیدن نام هر کدام از این شهرستانها برای بچههای جهادی یادآور مناطق محرومی باشد که سازندگی و محرومیتزدایی در آنها از چند سال پیش در دستور کار اردوهای جهادی قرار گرفته است، اما این نقاط که هنوز نیز آثار فقر و محرومیت بر چهرهشان سایه افکنده، در دوران دفاع مقدس شاهد رشد و پرورش مجاهدان غیوری بودند که رزم مردانهشان در میادین نبرد همواره زیبا و ستودنی بود. جوانان گمنام و بیادعایی که در دل فقر رشد یافتند و ندای واقعی قیام جبهه استضعاف خمینی کبیر را با دل و جان آموخته و درس عشق و دلدادگی را در میادین نبرد و با نثار خونشان پس دادند. در آسمان گمنامی این شیربچههای خمینی نام ستارگان درخشانی به چشم میخورد که تابناکی و درخشانی روح بلندشان را نه با چشم ظاهر که با دیده جان باید نگریست و اگر لایق باشیم از چشمه صفا و پاکیشان جرعهای بنوشیم. متن زیر حاصل همکلامی «جوان» با جانباز علی خسروی از رزمندگان شهرستان اندیکاست که با او از دوران حضورش در جبهههای جنگ تا مجاهدت پاکترین و بیغل و غشترین شیربچههای خمینی کبیر به گفتوگو نشستهایم.

در زمان جنگ معمولا خبرنگارها از رزمندهها میپرسیدند از کدام شهر به جبهه اعزام شدید؟ پاسخ شما به این سؤال چیست؟ چطور مسیر زندگیتان به جنگ و جهاد کشیده شد؟

من از شهرستان اندیکای استان خوزستان به جبهه اعزام شدم. البته آن زمان اندیکا هنوز یک بخش بود و با وجودی که بزرگترین بخش کشور هم به شمار میرفت، از کمترین امکانات مثل آب آشامیدنی مناسب، برق، جاده و... بیبهره بود و حتی یک مدرسه راهنمایی نداشت و ما برای ادامه تحصیل خانهای را در مسجد سلیمان اجاره کرده بودیم. جنگ که شروع شد به خاطر بمبارانها و حمله دشمن دوباره به زادگاهمان روستای رستمآباد در اندیکا برگشتیم. یکی دو سالی ترک تحصیل کردم تا اینکه در اندیکا یک مدرسه راهنمایی بنا شد و همه بچههای بخش به همین یک مدرسه میآمدند. بنابراین من هم مثل خیلی از بچههای این منطقه که با مرز فاصله زیادی نداشت، از نزدیک جنگ را احساس میکردم و در سال ۶۳ که ۱۶ سالم شد همانند اغلب دوستان و همکلاسیهایم به جبهه رفتم.

نام اندیکا همین امروز هم آدم را یاد محرومیت میاندازد، چطور بچههای این مناطق بدون امکاناتی مثل رادیو و تلویزیون و در جریان اخبار و اطلاعات قرار گرفتن، تا این میزان از آگاهی و بصیرت برای حضور در جبههها برخوردار بودند؟

شاید نشود پاسخ روشن و دقیقی به این سؤال داد! چراکه درک روحیات، حال و هوا و تفکرات آن بچهها کار راحتی نیست. چه برسد به اینکه بخواهیم آن را برای دیگران توصیف کنیم. شاید این بچهها خیلی سواد نداشتند اما معنی جبهه استضعاف و استکبار را که مد نظر حضرت امام بود به خوبی دریافته بودند. احساس وظیفه میکردند که در عاشورای زمان سمت حق را بگیرند و سینهشان را مقابل گلوله یزیدیان زمان ستبر کنند. آنها درس آموخته مکتب حسینی بودند و یک عمر در هیئات مذهبی ذکر «یا حسین» را شنیده بودند، حالا و در هنگامه جنگ تحمیلی که کربلایی دیگر بود، چطور میتوانستند جانب حق را رها کنند و بیتفاوت باشند.

اگر میشود یکی از همین شیربچههای محروم اما باصفا را معرفی کنید.

سردار شهید سیدمرتضی حسینپور یک نمونه بارز این بچههاست. او متولد ۱۳۳۷ در روستای قاسمآباد اندیکاست. ایشان از آن دست رزمندههایی بود که حتی قبل از شروع جنگ تحمیلی در ناآرامیهای کردستان حضور یافته و با ضد انقلاب جنگیده بود. بعد از شروع جنگ هم به مصاف دشمن متجاوز رفت و در سال ۶۴ که قرار شد هر شهر گردانی تشکیل بدهد، ایشان به اتفاق سردار کریم کریمپور گردان سلمان را تشکیل دادند و شهید حسینپور قائم مقام عملیاتی گردان شد. از صفا و خلوص سید مرتضی هرچه بگویم کم گفتهام. خیلی از بچههای فامیلش هم به جبهه آمده بودند و اتفاقا دو پسرعمو، یک پسردایی، یک پسرعمه و همچنین پسرخواهرش هم در گردان سلمان کنار خودش بودند که همگی به شهادت رسیدند. شهید حسینپور به واقع یک مجاهد در راه خدا بود همه بچههای گردان از صمیم قلب او را دوست داشتند. ایشان در عملیات والفجر۱۰ و به اتفاق یکی از پسرعموها و پسرعمهاش در یک شب به شهادت رسید. سید مرتضی در خلال جنگ تحمیلی متأهل شده بود و دو دختر از او به یادگار مانده است. اما همه وجودش را وقف پاسداری از کشور و نظام اسلامی کرده بود. حتی دوستانش میگفتند که از گرفتن حقوق پاسداریاش ابا داشت. او سردار بزرگی بود اما به نظر من بزرگترین نشانش همین گمنامی و عدم شناخته شدنش است.

معمولا گردانهایی که در شهرهای کوچک تشکیل میشدند بیشتر از همولایتیها و افراد آشنا بودند، گردان سلمان هم چنین وضعیتی داشت؟

بله، همان طور که از احوال شهدای حسینپور گفتم آنها شش نفر از اعضای یک فامیل بودند که همگی در این گردان حضور داشته و به شهادت رسیدند. یا بهتر بگویم حتی هر کدام از سه گروهان این گردان هم مربوط به منطقه خاصی بود. مثلاً گروهان فتح معمولا از بچههای اندیکا بود. گروهان فجر مسجد سلیمانی و گروهان نصر هم از ایذه و لالی، بنده از زمان تشکیل گردان سلمان فرمانده گروهان فتح بودم و به خاطر صمیمیتی که بین بچههای گروهان بود تا انتهای دفاع مقدس و حتی چند سال پس از آنکه همچنان در خط مقر داشتیم، گروهان فتح را ترک نکردم. اغلب بچهها یا با هم فامیل بودند یا هم طایفهای، مثلاً اغلب گروهان فتحیها از طایفه قندعلی بودند.

حضور در جمع با صفای محرومترین و گمنامترین رزمندگان دفاع مقدس قاعدتاً مملو از صحنههای زیبایی هم خواهد بود، اگر میشود یکی از این صحنهها را برایمان بیان کنید.

در عملیات کربلای۵ یکی از بچههای لشکر۷ ولی عصر که متشکل از بچههای خوزستانی بود، کاری انجام داد که هنوز تصور آن برایم مشکل است. آن روز من شاهد ایثار یکی از رزمندگان بودم که داوطلبانه روی سیم خاردار خوابید تا دیگر رزمندهها از رویش عبور کنند. به شخصه شاهد بودم که چطور او تا آخرین لحظه و رمق پای اعتقاداتش ایستاد و وقتی که همه رزمندگان از سیم خاردارها رد شدند، دیگر توان ماندن نداشت و مرغ جانش بال گشود و به سوی معبودش پرید.

در پایان یادی کنیم از شهدای مناطق محروم اندیکا.

خوب است یادی کنیم از شهدای خانواده حسینپور. قبلا هم عرض کردم که این بچهها همگی در گردان سلمان بودند. جالب اینکه هر شش نفر نیز به شهادت رسیدند و جالبتر آنکه سه نفر از آنها با هم در کربلای۵ و سه نفر دیگر هم در کنار هم و در والفجر۱۰ آسمانی شدند. گویی در مرامشان بود شهد و شیرینی شهادت را تنهایی درک کنند که این طور دوستان و اقوامشان را با خود شریک میکردند. شهیدان علیگدا حسینپور، قدرتالله نوذری و نجف قلی حسینپور به عنوان پسرعمو، پسرخواهر و پسردایی سردار شهید سید مرتضی حسینپور در کربلای ۵ و منطقه شلمچه به شهادت رسیدند و خود سید مرتضی به همراه جعفر قلی پسرعمه و علی حسینپور پسرعموی دیگرش هم در والفجر ۱۰ و منطقه حلبچه آسمانی شدند.

نظر شما
پربیننده ها