وقتی یک ارمنی پرچم عاشورا را بالا می‌برد

کد خبر: ۱۹۸۱۷۷
تاریخ انتشار: ۲۰ دی ۱۳۹۱ - ۰۹:۲۴ - 09January 2013
نهادهای زیادی در زمینه دفاع مقدس می‌نویسند و کتاب چاپ می‌کنند اما اینکه تا چه حد عظمت این موضوع حفظ و حراست می‌شود، جای سوال دارد. جنگ آثار زیادی در ایران داشت و بسیاری از مناسبت‌ها را دستخوش تغییر کرد و افراد و ناشران زیادی هم به این موضوع پرداختند. خاطرات و زندگینامه‌ها زیادی هم نوشته شد که برخی از آنها ارزش‌ بارها خواندن را دارند.

بار دیگر نگاهی هرچند کوتاه به کتاب «چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟» به قلم حجت شاه‌محمدی می‌کنیم که خاطرات سورن هاکوپیان را روایت می‌کند. کتابی که گوشه‌هایی از آن را چندین بار برای خواندن مخاطبان در این صفحه‌ها قرار دادیم و البته ناگفته نماند که خواندن کتاب نه تنها برای یک‌بار و برای چندین بار ارزش والایی دارد. این کتاب داستان زندگی یک ارمنی نیست، داستان یک فرد نیست، داستان یک گروه هم نیست، بلکه داستان بسیاری از شهدا و جانبازان است. شهدایی که در مظلومیت جنگیدند و در مظلومیت به دیدار حق شتافتند.

شاید تکرار مکررات باشد که بگوییم نیروهای بعثی جان، آیین و دین نیروهای ما را مورد هجمه قرار دادند و از هیچ کاری کم نگذاشته‌اند تا صدای آنها را خفه کنند اما نتوانستند، اما تکرار می کنیم این موضوع را به روایت سورن هاکوپیان تا نشان دهیم که نیروهای عراقی چگونه از نیروهای ما در سوله‌ای تنگ و تاریک که هیچگونه امکاناتی نداشت می‌ترسیدند و چگونه به استقبال محرم رفتند...

بخش‌هایی از کتاب را بخوانید:

* این واکسن مخصوص مسلمانان است



«آخرین نفر که از در سوله بیرون رفت، جلو آمدم تا پزشک‌یار سوزن را زیر پوستم فرو کند. استوار نعره‌ای کشید و مترجم تازه وارد، حرفش را تکرار کرد: «تو نمی‌خواد واکسن بزنی.»

با تعجب استوار را نگاه کردم. سربازی که به تازگی جای عباس آمده بود، خشن حرفش را دوباره تکرار کرد. شایع بود عباس راهی بیمارستان شده است. وقتی از خودشان علت را می‌پرسیدیم، با چشم غره جواب می‌دادند. بعد برای تحکم بیش‌تر، چوب و باتوم را بالا می‌آوردند. البته روزهای آخر کمی فرق کرده بود و روی بدن‌ها نمی‌شست.

مترجم که دوباره حرف استوار را تکرار کرد، کمی خنده چاشنی صورتم کردم و پرسیدم:

ـ واسه چی من نباید واکسن بزنم؟

ـ به تو ربطی نداره. این واکسن، مخصوص مسلموناست.

باید حرفشان را گوش می‌کردم، شاید برای من برنامه دیگری داشتند. از در سوله که بیرون آمدم، با دل‌شوره سراغ حاجی رفتم. از رضا خواست علت را جویا شود. مثل اینکه حرف‌های من و استوار را شنیده بود.

«استوار می‌گه واکسن فقط واسه مسلموناست.»

همه نگاهم کردند و خندیدند. هیچی نشده، پچ‌پچ افتاد عراقی‌ها واکسنی کشف کرده‌اند که مخصوص ایرانی‌های مسلمان است و اگر به کس دیگری تزریق شود، مشکل‌ساز خواهد بود. گرچه این حرف بین دوستان به مسخره تکرار می‌شد، اما باعث می‌شد دل شوره من کم شود.

آفتاب که غروب کرد، دارو و اثرش را کم‌کم نشان داد. می‌دانستیم اتفاقی خواهد افتاد. اما از نحوه خیزش حادثه اطلاع نداشتیم. اردوگاه در سکوت کامل به سر می‌برد و کسی نبود بپرسیم بعد از تزریق واکسن، چه باید کرد.

ساعتی از شب نگذاشته، ابتدا تعدادی که ضعیف‌تر بودند، از فشار درد و داغی تب، به طور غریبی توی خودشان پیچیدند.

کسانی که هنوز هوشیار بودند، آستین‌ها را بالا زده و به کمک‌شان رفتند. اما آنها هم کم‌کم رمق از دست دادند و کنار بقیه، روی زمین افتادند.

شب از نیمه گذشته بود که با صدای درهم و ناله‌های یک نواختی بیدار شدم. میان تاریکی سوله، دنبال کسی بودم تا همراه او، به کمک دوستان بروم، اما کسی رمق ایستادن نداشت و هنوز دستی را نگرفته، دیگری صدایم می‌کردم. چند بار تصمیم گرفتم به سوی در بروم و نگهبان را صدا کنم، اما به یاد حرف استوار می‌افتادم که تکرار می‌کردم:«تب و لرز می‌کنید. نگران نباشید»

به سختی توانستم حاجی را پیدا کنم. وضع بهتری نداشت تا بتواند راهنمایی‌ام کند. حتی نتوانست بنشیند. تنها بودم و راه‌حلی هم به نظرم نمی‌رسید. تمام آبی را که داخل سوله بود، روی صورت‌ها پاشیدم تا شاید رنج دوستان را کم کنم. اما یک نفره، تلاش‌هایم به نتیجه نمی‌رسید.

کم‌کم طاقتم طاق شد و به سوی در رفتم. مشت‌های گره کرده‌ام را روی در کوفتم و آب طلب کردم. نگهبان پشت در می‌خندید و با حرف‌هایی که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، آزارم می‌داد. این میان، تنها صدای ناله‌گونه حاجی بود که تسلای درد و تنهایی‌ام می‌شد.

* آن شب خدا را همیشه به خودم نزدیک‌تر می‌‌دیدم

تا طلوع آفتاب، وقت زیادی باقی‌مانده بود. همه از فرط درد، میان یکدیگر می‌لولیدند. جمع می‌شدند و باز می‌شدند. دستی را می‌خواستند تا بدن‌های کوفته‌شان را کش بدهد و آبی که حلقوم‌های خشک و آتش گرفته را تر کند. در آن شرایط سخت، کاری جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا و مسیح مصلوب از دستم بر نمی‌آمد.

شاید آن شب، یکی از شب‌هایی بود که خدا را از همیشه به خود نزدیک‌‌تر می‌دیدم.

حس نزدیکی‌ام به خدا جوری بود که دنیا و تمام چیزهایی را که به آنها دل‌بستگی داشتم، از یاد بردم. آنقدر از خودم جدا شده بودم که دیگر صدایی نمی‌شنیدم. وقتی به خود آمدم که خورشید نیمه آسمان بود.

مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم، اما درک انقلاب بهمن ماه و حضور در تظاهرات خرمشهر، ذهنم را به اصفهان و محله حسین‌آباد و دسته‌های عزادار آن حوالی کشاند. روزهای محرم، به خصوص تاسوعا و عاشورا، مردم با پرچم‌ها و علائم مختلف، خیابان را پر می‌کردند. می‌دانستم در آن لحظه، در ایران غوغایی برپاست و ذهنم به دنبال روز واقعه، منتظر بود تا قافله کربلا راه بیفتد.

به امید دیدن کسی که ایستاده باشد، میان سوله قد راست کردم.یأس سردی وجودم را پر ساخته بود. بدن‌های تب‌دار، قوس برداشته و چون کرم درون خود می‌پیچیدند. هنوز هم سکوت با ناله‌ها شکسته می‌شد. به سوی حاجی رفتم تا شاید با صدایش، روحی به آن جماعت مرده بدهد. اما رنگ پریده و نزار، چشمان بی‌رمقش را نیمه باز به سقف دوخته بود. چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد که برایم مفهومی نداشت.

* مفهوم عاشورا برای یک ارمنی یعنی حرکت



به یاد چند روز گذشته افتادم و دلم سوخت. چه با شور و شوق سهمیه خرما و نان خود را به رضا دادم تا در کنار دیگران، شریک غم آن‌ها باشم. انتظار داشتم ظهر روز عاشورا، از آنچه دیگران داده‌اند سهمی به نیت آزادی بگیرم. اما چه سرد انباشته‌های‌مان گوشه سوله، روی زمین افتاده بود. نمی‌توانستم زمان را به حال خود واگذارم. باید برای رسیدن به شور عاشورایی آن جماعت تب‌دار، کاری می‌کردم.



عاشورا برای من، مفهوم حرکت دارد. در هر نقطه‌ای که باشی، ایستادن جایز نیست. باید برخاست و برای احیای حق، قدم برداشت. باید از خود گذشت و برای معبود دیوانه شد. می‌دانستم که برای اجرای منظورم، همان‌طور که عیسی مسیح در کتاب مقدس فرموده است، تنها نخواهم بود.

«در طوفان‌های زندگی، شما را یتیم و بی‌سرپرست نخواهم گذاشت و به کمک شما خواهم آمد.»

با تکیه به همین آیه و مطمئن از اینکه تنها نیستم، از جا برخاستم و دیوانه‌وار به میان دوستان دویدم. هر کس را به نام می‌شناختم، فریاد کردم. سر در گوش چند نفر گذاشته و التماس‌کنان، خواستم از جا برخیزند. بدن‌های لخت و بی‌جان را به شدت تکان دادم. بوی خوشی می‌آمد و هر لحظه، نیروی بیش‌تری پیدا کردم. آن‌قدر درون خود فرو رفتم که از آن لحظات، چیزی به یاد نمی‌آورم. اینکه چه حالی داشتیم و چه کردم، هنوز هم برایم مبهم است.

نمی‌دانم چه شد. وقتی خدا را با تمام روح و جانم صدا کردم، دستی زیر پیکر خسته‌ام را گرفت و خون داغ میان رگ‌هایم دوید. دلم با تمام شور و شوق به طپش افتاد. صحنه‌های زنده‌ای از حضور مریم مقدس و فرزندش مقابل چشمانم شکل گرفت. هم‌زمان دست‌ها بالا آمد و روی سینه‌ها نشست. از نوحه‌هایی که در روزهای قبل بچه‌ها می‌خواندند، چیزی بلد نبودم. فقط توانستم فریاد کنم «آسدواتس».

همان دم به یاد نوحه‌خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده‌اش، شکرگزار خدا بود. تکانش دادم و صدایش کردم. از پهلو به روی زمین افتاد و چشم باز کرد. هنوز رمق ایستادن نداشت، با این حال، نیم‌خیز، روی دو زانو بلند شد. هق‌هق گریه امانم نداد تا حرفم را بزنم. دست داغش که روی صورتم نشست، دلم یک باره شکست: «ظهر عاشورا است.»

گویی شیشه روح نوحه‌خوان هم شکست و فرو ریخت: «کربلا غوغاست».

به سختی بلند شد و چند بار تکرار کرد «کربلا غوغاست»/ همین کافی بود تا اولین نفر با صدایی ضعیف با او همراه شود.

«من هر چی خوندم، تو فقط بگو یا حسین.»

هر چه گفت و هر چه را خواند، با «حسین، حسین» جواب دادم. هر صدایی که رساتر می‌شد، چند نفر را به دنبال خود می‌کشید و زمین خشکیده، در طلب آب، کم‌کم جان می‌گرفت.

حضور خداوند را به راحتی احساس می‌کردم. شاید دم مسیحایی مسیح (ع) و گرمی خون حسین (ع) بود که تب تند را پایین آورد و دمی بعد، همه روی پا ایستادند.

داغ داغ بودم. سینه‌ام می‌سوخت و حنجره‌ام به خارش افتاده بود. صدایم به سختی بیرون می‌آمد. گریه لحظه‌ای امانم نمی‌داد تا نفس تازه کنم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم مثل دیگران تا آخرین لحظه دوام بیاورم. اما با هجوم وحشیانه نگهبان‌ها، دردی سخت به جانم افتاد و شوری خون، میان لب‌هایم آمد و با ضربات بعدی، نقش زمین شدم.

میان زمین و آسمان، لگدی روی پهلویم نشست. سرم به چیزی خورد و چشمانم برق زد. زمین زیر نگاهم دوید و پوتین‌های نظامی، مقابلم صف کشیدند. وقتی راه افتادند، مرا به دنبال خود کشاندند. چند قدم بیش نرفته، بیرون سوله رهایم کردند. سرم محکم به زمین خورد و مخزن درد شد.

نمی‌توانستم چشم باز کنم. نفسم زیر فشار ضرباتی که به شکم و پهلوهایم وارد می‌شد، بالا نمی‌آمد. میان کلمات عربی که روی ذهنم آوار می‌شد، حسین حسین بچه‌ها را خوب می‌شنیدم. همه زنده بودند و من در حالی که صلیب در دست داشتم، کنار ساحل شهادت، کم‌کم جان می‌دادم. با اصابت ضربه بعدی، خورشید نورش را از چشمانم گرفت. همان لحظه، صدای استوار به گوشم رسید: «این پدرسگم واکسن بزنید تا دیگه یا حسین یا حسین نکنه.»

و من تکرار کردم: «آسدواتس، آسدواتس.»

(آسدواتس درزبان ارمنی به معنای خداست.)»
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار