چند بار به آسایشگاه جانبازان رفته اید؟؟!

کد خبر: ۲۰۱۵۵۶
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۰ - 14January 2013

بزرگوار نسل سومی ، جانبازان عزیز و گرامی و همین طور شهدای بزرگوار کشورم را ارج می نهم .اما خود شما... چند بار رفتین به آسایشگاه ها سر زدین؟ آسایشگاه های جانبازان ؟؟؟؟؟؟؟ من ، نه  پدر مرحومم جانبازبود یا جنگ رفته بود و نه عمویم و نه  هیچ کدوم از آشنایانم ! اماچندین بار به آسایشگاه جانبازان رفتم و از نزدیک شاهد مصائب و سختی هایی که این بزرگواران می کشند ، بوده ام و حتی همراه خانواده یک شهید بزرگوار، به گلزار شهدا هم رفتم .
پیشنهاد می کنم حتما" از نزدیک برید، ببینین ... ببینید که چقدر بی توجهی و بی مهری به این بزرگواران نسل جانبازان ما می شه ...
به نظر من بی هیچ عنوان... با هیچ کلمه ای ... با هیچ جمله ای...  با هیچ چیزی نمی شه ، ذره ای از درد و رنج این بزرگواران را توصیف کرد ! 
بیست و خورده ای سال یا سی سال بیمار بودن جانباز بودن کم نیست !
حتی برای بچه هاشون هم درد کمی نیست که هر بار که می گن بابا ، باید صدای پدر را با سرفه و به سختی بشنوند که می گوید : جان بابا ...
خیلی سخته ...خیلی سخته... خیلی سخته ... خیلی سخته ... بی نهایت سخته...!

سخته وقتی ببینی دخترت یا پسرت می خواهند که با پدرشون برن پارک یا سینما و این حتی اگر به زبان شون هم نمیاد، یک پدر از توی چشم هاشون می خونه... ولی یک پدر جانبازی که بعد از جانباز شدن، مجبوره تمام طول زندگی را روی ویلچر باشه ... همیشه باید حسرت پارک رفتن با بچه هاش به دلش بمونه .

دعوتتان می کنم این نامه را بخوانید تا عمق حرف هایی را که من عرض کردم، از کلمه به کلمه این نامه بچشید :

دردانه من فاطمه جان !

شاید این آخرین نامه پدرت باشد که برای تو نگاشته است. برمن ببخش. پدری را که همچون پدران دیگر، نتوانست برای تو پدری کند . چون پاهایش را داد، تا اسلام و کشور پایدار باشد و در این اواخر چشم هایش را داد تا بیدارباشید... تا مگر گرگی طمع شرف و حیثیت اسلام و شیعه را نکند !

باید چشم هایم کور می شد هنگامی که دید : مسلمان نامی به کشورش تجاوزکرد و از آن بدتر در سوسنگرد به ناموس دختران مسلمان تجاوز کرد و من هیچ کاری نتوانستم بکنم و تا آخرین لحظات عمر خویش، آن کابوس را فراموش نکردم و نخواهم کرد ! و به خاطر آن بود، هنگامی که دختری ۱۲ ساله بودی و رئیس جمهور وقت، به دیدارم در بیمارستان آمد و از تو خواست که چیزی بخواهی تا بدهد و تو ماشین خواستی تا پدرت راحت شود از درد آژانس خواستن و جلویت را گرفتم که ...نه دخترم،  بگذار تفنگ بخرند !... و تو ناراحت شدی و من به هرزحمتی بود آن ناراحتیت را جبران کردم .

امروز بگویم برایت که اگر گلوله ای در آن لحظه داشتم، متجاوزان به ناموس مسلمان ایرانی را به درک واصل می کردم ولی افسوس که نبود !!! ... پس ببین فرق روزهایی را که من دیدم و تو دیدی را ... من از نداشتن گلوله تا آخر عمر زجر می کشم و تو از نداشتن پدری مثل دیگر پدران !!!!

پس درد ما همه از نداشتن است و تو ومن از نداشتن گزیده می شویم . ولی اینک در این کشور پهناور ایران ، کسانی هستند که برای خریدن یک سگ ۲۰۰میلیون تومان خرج می کنند و تازه به قول خودت برای آن سگ ،پزشک اختصاصی هم می گیرند و حاج رضا (سرداری که از اولین روزهای جنگ رزمید و جنگید و زخم ها برداشت و بستری هم نشد و اینک در کنج خانه ای، در یکی از روستاها با فقر و فلاکت  دست و پنجه نرم می کند !) ... با پرونده ای سنگین در بنیاد!  هنوزهم درصد جانبازی ندارد که حداقل حقوق بخور و نمیری داشته باشد و خوب می دانی که بنیاد برای این عزیز چندین بار کمیسیون کرد و چندین بار صفر درصد زد و اینک حاج رضای بچه شهری،  با زن و بچه هایش به روستائی پناه برده تا در آن جا زن و بچه اش در زمین های مردم کار کنند و خرج نان بخور ونمیر را در آورند !‌ حال این که اگر از بودجه بیت المال هم اندکی به خانواده او می رسید خداپسندانه تر بود !

فاطمه ! اگر خواستی برای پدرت کاری انجام دهی، برای حاج رضا ها انجام بده تا روح پدرت شاد شود و شرمنده شهدا نباشد که نتوانستم برای حاج رضاها کاری انجام دهم ! ... خدایا تو نیک می دانی که به هر مسئولی که دیدم ، گفتم که : بچه های رزمنده چه دردهائی را اینک تحمل می‌کنند و هیچ نتیجه ای نگرفتم !!!

دخترم پدرشرمگین ات را ببخش ، به خاطر اینکه جهازیه ات را نصف کردم تا دختر حاج رضا بی جهیزیه و شرمنده به خانه شوهر نرود !!!  ...دخترم همیشه و در همه حال از ولایت امیرالمومنین علی(ع) و اینک در غیبت حضرت حجت(عج) از ولایت فقیه،  نه یک قدم جلو و نه یک قدم عقب نمان که سفارش خدا و امام راحل و شهداست و هرچه فلاکت در گذشته داشته ایم از نبود ولایت فقیه است !

فاطمه جان ! نامه ای هم به پسرت علی نوشته ام که توصیه می کنم، وقتی ۱۵ ساله شد حتما" بدهی تا بخواند و دفترهای خاطراتم را که جبهه نوشته ام به شرط دادن به پسرت علی به تو می سپارم . مواظب باشید که در دفتر خاطراتم اسم منافقانی را که آن روزها ما شناسائی کرده بودیم ولی اینک اهل زر و زور شده اند ،هست . اگر بدستشان بیفتد، نامشان را از بین خواهند برد و من اگر تا به حال نسبت به نشر آن اقدامی نکردم، از ترس جان خود نبود. بلکه برای جلوگیری از آن زر و زور مداران بود ولاغیر !!!                                                                                                               اگر روزی خواستی برسر مزارم بیائی، اول به مزار شهدای گمنام سربزن... سپس به پدرت !

نظر شما
پربیننده ها