احمد ایزدی
او را به مناجاتهای سوزناکش میشناسند؛ مناجاتهایی که توانست بهواسطهی آنها اذن دخول به بارگاه کبریایی حضرت حق را پیدا کند و در برابر دیدگانش، پرده از اسراری بردارند که در تصوّرِ اهل دنیا هم نمیگنجد.
آنچه میآید، کف دستی از اقیانوس بیکرانِ وجودِ شیربچهی زابلستان، سردار شهید «حسینعلی عالی»، فرمانده محور اطلاعات لشکر «41 ثارالله(ع)» کرمان است.
نسأل الله منازل الشهداء
تولد: 1346، روستای جهانگیر، شهرستان زابل
شهادت: عملیات «کربلای 5»
¨
گفتم: «دیگر جبهه رفتن بس است. تو که میگفتی میخواهی پزشک یا دندانپزشک بشوی؛ پس بیا همین جا و درست را بخوان.»
گفت: «درس هم به موقعش. حالا جبهه به ما نیاز دارد و دین و شرف ما مورد هجوم دشمن قرار گرفته. حالا وقتش نیست که من فقط درس بخوانم. إنشاءالله وقتی جنگ تمام شد، میآیم و با خیال راحت درس میخوانم.»
گفتم: «آخه مردم میگویند شما برای فرار از درس خواندن به جبهه میروید.»
خیلی خونسرد گفت: «برای من اصلاً مهم نیست. بگذار هرچی میخواهند، بگویند. وقتی امام میگویند بروید جبهه، وظیفه است که برویم. دستور ولی فقیه این است. انسان نباید کلاه شرعی درست کند و به بهانهی تحصیل، جان خودش را حفظ کند.»
سال 64، وقتی از جبهه آمد که در سال چهارم تجربی ثبتنام کند، خوشحال شدیم. گمان کردیم میماند و به جبهه نمیرود، اما در کمال تعجب دیدیم که دوباره به جبهه رفت. نیمهی دوم فروردین برگشت تا برای امتحانهای نهایی خرداد و کنکور آماده شود. امتحانها را که داد، دوباره رفت. وقتی کارنامهی سازمان سنجش آمد، خیلی تعجب کردم؛ همهی نمراتش بدون استثنا رضایتبخش بودند.
¨
پس از عملیات، برای مدتی به مرخصی آمده بود. همه خوابیده بودند و فقط حسین و چندتا از بچههای کوچک بیدار بودند. در زدند. وقتی در را باز کردیم، دو زن افغانی را دیدیم که برای گرفتن کمک آمدهاند.
حسین آنها را به خانه دعوت کرد و با عزت و احترام ازشان پذیرایی کرد. از مشکلاتشان پرسید و همهی چیزهایی را که لازم داشتند، حتی خیلی بیشتر از توقعشان در اختیارشان گذاشت. بعد آنها را تا چند قدم بیرون از خانه بدرقه کرد.
¨
خبر دادند که حسین زخمی شده و در بیمارستان «بوعلی» تهران بستری است. خودم را به بیمارستان رساندم. شمارهی اتاقش را گرفتم و رفتم سراغش. توی اتاقش نبود. خیلی نگران شدم. در راهرو با عجله میدویدم تا از مسئول بخش جریان را بپرسم که ناگهان صدای آشنایی مرا به خود آورد. صدای حسین بود. برگشتم. مردی در برابرم ایستاده بود که تمام صورتش سوخته بود و عینک به چشم داشت. اول نشناختمش، ولی وقتی نگاهم به پیشانیاش افتاد، شناختمش. حسین آرام و خونسرد در راهرو قدم میزد. پرسیدم: «چی شده که شیمیایی شدی؟»
گفت: «هیچی. هواپیماهای عراقی بمبباران شیمیایی کردند.»
ولی دوستانش میگفتند که او برای نجات همسنگرانش خود را به منطقهی شیمیایی رسانده و هنگام نجاتِ آسیبدیدگان، مجروح شده است.
وقتی به زابل آمد، بدنش را به ما نشان نداد. با اصرار ما فقط مُچ دستش را نشان داد و گفت: «همین است دیگر... چیزی نیست، خوب میشود.»
یک روز وقتی خواب بود، بیآنکه بفهمد، پیراهنش را بالا زدیم و دیدیم کمر و شانههایش طوری سوختهاند که برای ما قابل تحمّل نیست؛ ولی او هیچوقت ابراز ناراحتی و شکایت نمیکرد.
¨
چشمهایم شیمیایی شده بودند و دیدم را از دست داده بودم. به بیمارستان اعزام شدم. در بیمارستان صدایی آشنا به گوشم رسید. شک کردم صدایی که شنیدم صدای حسین بود یا نه. با صدای بلند گفتم: «حسینآقا! شما هستی؟»
جواب داد: «بله!»
با خوشحالی همدیگر را در آغوش کشیدیم. جایی را نمیدیدم، ولی احساس میکردم در سالن بزرگی بستری هستم. مجروحان زیادی در آنجا بودند. حسین جراحاتش سنگینتر بود، اما به من روحیه میداد. در بیمارستان به ما پیشنهاد کردند برای ادامهی معالجه به خارج از کشور اعزام شویم، ولی حسین نپذیرفت. پس از بازگشت از سفر اتریش، وقتی در عملیات «کربلای 1» شرکت کردم، دوباره او را دیدم. او و بیشتر برادرانی که در عملیات «والفجر 8» شرکت کرده بودند، با عینک دودی آمده بودند و چهرههایشان سیاه شده بود. حسین نیز با اینکه جراحاتش بیشتر از من بود، به عملیات آمده بود.
¨
عراقیها یکی از دوستان حسین به نام «مسعود» را به اسارت گرفتند. حسین این موضوع را نمیدانست و برای مسعود دلتنگ شده بود. یک شب به حضرت زهرا(س) متوسل شد تا با عنایت حضرت خبری از مسعود پیدا کند. همان شب در خواب دیده بود که حضرت زهرا(س) میفرمایند: «ناراحت نباش و غصّه نخور. دوست شما سالم است، اما فعلاً در دست عراقیها اسیر است.»
¨
در زابل درجهی حرارت هوا در فصل تابستان بسیار بالاست. همسایهای تهیدست داشتیم که در خانهشان یخچال نداشتند. حسین هر صبح کاسههای یخ را از توی یخچال برمیداشت و برای آنها میبرد.
وقتی برای نماز صبح برمیخاست، طوری که آنها نفهمند، کاسهها را روی دیوار میگذاشت تا آب شوند و آنها با آب سرد وضو بگیرند. همسایه میگفت: «ما بعدها فهمیدیم که کار حسین است.»
¨
در دورهی آموزش نظامی بسیج به سر میبرد. کتابها، وسایل و لباسهایش را با خودش به خوابگاه برده بود تا هم درس بخواند و هم آموزش ببیند. در این مدت از خانوادهاش کمک مالی نخواست و همین بود که ما گمان میکردیم او با همان حقوق کمِ بسیج، اموراتش را میگذراند؛ اما پس از شهادتش فهمیدیم که بخشی از همان حقوق ناچیز را هم به دوستش میداده تا کمکخرجِ تحصیل او باشد. حتی یک بار که کاپشن نو خریده بود، آن را به یکی از دوستانش هدیه کرد و تا حدود دو سال، یعنی به اندازهی عمر یک کاپشن، از خانواده پول خرید کاپشن نخواست.
¨
شهید «بشارتی» تعریف میکرد، با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اول برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من نماز خواندم. در قنوت از خدا خواستم که یقینم را زیاد کند. پس از نماز دیدم حسین میخندد. بهم گفت: «میخواهی یقینت زیاد بشود؟»
با تعجب گفتم: «بله! اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشت رو بگذار روی زمین و گوش کن.»
همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف میزند، نصیحتم میکند و میگوید: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مُدام برایم حرف میزد. سپس حسین لبخندی زد و گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
¨
وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمیگردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفهی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در پشت جبهه و در سنگر تحصیل مبارزه کنی.»
فقط میخندید و گاهی میگفت: «توی جبهه آدم میتواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما میخواهید من به جبهه نروم؟!»
¨
شب عملیات «کربلای 5»، حدود یک ساعت پیش از عملیات، حسین را دیدم که روحیهی خاصی پیدا کرده بود. با بیشتر دوستان خداحافظی کرد و وقتی در آخر به من رسید، گفت: «من در این عملیات شهید میشوم.»
گفتم: «شوخی میکنی... ما باهم هستیم، هرجا برویم. من هم با تو همراهم. اگر قرار باشد برویم، با هم میرویم.»
گفت:« اینطور که تو فکر میکنی، نیست. شهادت شرایطی میخواهد و مقدماتی دارد. اینطوری نیست که هرکس وارد عملیات شد، شهید بشود. من به یقین رسیدهام و میدانم از این عملیات برنمیگردم.»
گفتم: «اما من با تو خداحافظی نمیکنم.»
گفت: «خداحافظی نمیکنی؟ همین؟»
گفتم: «نه!»
با دلخوری رفت و با بقیهی بچهها خداحافظی کرد. آن شب وارد آبهای شلمچه شدیم. باید سه کیلومتر میرفتیم تا به آبهای دشمن برسیم. گفت: «ناصر! تو هنوز با من خداحافظی نکردهای. بعداً پشیمان میشوی.»
گفتم: «تو که از همهچیز خبر نداری، چرا چنین حرفی میزنی؟! شهادت دست خداست.»
گفت: «مسأله از نظر من تمام شده است و مطمئنم که در این عملیات به شهادت میرسم. بهتر است بیایی و با من خداحافظی کنی.»
گفتم: «حالا که اینقدر اصرار میکنی، باشد؛ اما باید دست من را هم بگیری و با خودت ببری.»
گفت: «هنوز وقتش نرسیده. تو باید بمانی؛ هنوز خیلی کار داری.»
گفتم: «به هر جهت وقتی رفتی، فکر ما هم باش.»
گفت: «حالا ببینم خدا چی میخواهد...»
و بعد وارد آبهای محدودهی دشمن شد. با فاصلهی زیادی از هم حرکت میکردیم. او در ابتدای محور حرکت میکرد. حاج «قاسم سلیمانی» دستور داده بود با فاصله از هم حرکت کنیم تا اگر در بین راه مشکلی پیش آمد، یا عملیات لو رفت، بچهها کمتر دچار مشکل شوند. همینطور دستور داده بود که هرکدام از برادران محور به شهادت رسیدند، ما به راهمان ادامه بدهیم.
نرسیده به سیمخاردار دشمن احساس کردم که تشکیلات هدایتگری ندارد. گردان را به سیمخاردار دوم و سوم رساندم، بچهها را به گروه ملحق کردم و خودم را هرطور که بود، به خاکریز دشمن رساندم. احساس کردم جای حسین خالی است. بچهها را از خاکریز هدایت کردم و با صدای «اللهاکبر»، عملیات و پیشروی نیروها شروع شد. هوا هنوز تاریک بود. هرچه نگاه کردم، حسین را ندیدم.
پس از یک ساعت با قایقهای خودی به عقب برگشتم. از شدت خستگی به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، سراغ حسین را گرفتم. بچهها گفتند، حسین هنگام عبور از یکی از سیمخاردارها به شهادت رسیده است.
یادداشتهای شهید
«...برای آنها (شهدا) میگویم، اما سنگلاخها و کوهها و درهها و بوتهها و علفزارها صدایم را به گوش آنها نمیرسانند. اگرچه همیشه عشق به وصال آنها دارم، ولی رسیدن و دیدن آنها بدون رضایت خداوند مرا رضا نمیکند و من در انتظار چنین لحظهای هستم؛ چون میگویند:« دیدن صورت مؤمن، حسنه میآورد.»
همواره آنها را میخواهم و هنگامی که آنها را ببینم، همچون تشنهای هستم که در کویر خشک زندگی جرعهای آب پیدا کرده است و من آنها را دوست داشتم و برای آنها میسوزم.
خانوادهام، دوستان شهیدم! اینها که همچون گُل بودند و ما خار آنها بودیم.»
«خدایا! من عاصی روسیاه اگر در جبهه، خانهات را نمیبینم که زیارت کنم، میخواهم که خودت را با وصالت زیارت کنم و بهجای غسل کردن با آب، در خون خودم شنا نمایم. میخواهم با ریختن خونم که همان غسل است، گناهانم را پاک نمایی و بهجای قربانی دادن، خودم را قربانی تو کنم؛ شاید مورد رضایت تو افتد و مرا نیز ببخشایی و این حج را نیز قبول کنی.»
«خداوندا! میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطرهی خون، راه آنها را ادامه بدهم. میخواهم همچون دوستانم به سوسوی آن ستارهای که نور امید به من بخشیده، پر بکشم.»
«خداوندا! در این دوران، انسانها چگونه فکر میکنند، چه میبینند و چه میکنند؟ آیا کسانی که در پشت میزهای ریاست و مقامهای دنیوی، خود را میبینند، این فکر را نمیکنند که قبل از آنها کسانی دیگر بودهاند که اینها جانشین آنها شدهاند و آیا فکر نمیکنند که روزی خواهند مُرد؟...
ای انسان! هرچه وظایف (پُست و مسئولیت) داشته باشی، هیچکس در روز آخر و در ساعت گذاشتن در لحد، به درد تو نمیخورد؛ پس به خود آی که آنچه در روز محشر و در شب اول قبر به سراغت میآید، اعمال خودت میباشد که در این دنیا داشتهای.»
«خداوندا! من نه بهشت میخواهم، نه شهادت. من ولایت میخواهم؛ ولایت مولا علی(ع). مرا به ولایت مولا علی بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریاد من برسان.»
«خداوندا! اگر ره گُم کردهام، رهنما میجویم. اگر در این دنیا نتوانستم دوست و آشنا و همقلب پیدا کنم، تو را میجویم؛ زیرا میدانم که تمامی این دوستیهای دنیا فقط و فقط چند صباحی بیشتر نیست و آنچه باقی میماند، دوستی با تو است.
آنچه برای انسان باقی میماند، نامی نیکو است و آنچه به درد میخورد، توشه و هزینهی سفری است که منِ عاصی تاکنون آن را از دست دادهام؛ با اعمال خود که اکنون درک کردهام که برای سرانجام کارم به درد نمیخورد؛ زیرا ممکن است (حتماً) رضایت غیر از تو نیز در آن دخالت داشته باشد و این کارها بهجز ریا چیزی نبوده است.
خداوندا! من آن سائلِ کاهلِ افتاده در درگاه گناهکار و پریشانخاطر و مضطرم؛ ببخشا خطاهایم. اگر نبخشی جرم و خطاهایم را، دگر جایی ندارم جز درگاه رحمتت.»
«خدایا! ما را از دوستان حسین(ع) قرار ده تا در آخرت از کسانی باشیم که خون حسین(ع) را یاری نمودهاند و در راهی که حسین علیهالسّلام شهید شده است، کشته شده باشند.»
وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمیگردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفهی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در پشت جبهه و در سنگر تحصیل مبارزه کنی.»
فقط میخندید و گاهی میگفت: «توی جبهه آدم میتواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما میخواهید من به جبهه نروم؟!»
گفت: «من در این عملیات شهید میشوم.»
گفتم: «شوخی میکنی... ما باهم هستیم، هرجا برویم. من هم با تو همراهم. اگر قرار باشد برویم، با هم میرویم.»
گفت:« اینطور که تو فکر میکنی، نیست. شهادت شرایطی میخواهد و مقدماتی دارد. اینطوری نیست که هرکس وارد عملیات شد، شهید بشود. من به یقین رسیدهام و میدانم از این عملیات برنمیگردم.»
گفتم: «اما من با تو خداحافظی نمیکنم.»
گفت: «خداحافظی نمیکنی؟ همین؟»
گفتم: «نه!»
با دلخوری رفت و با بقیهی بچهها خداحافظی کرد. آن شب وارد آبهای شلمچه شدیم. باید سه کیلومتر میرفتیم تا به آبهای دشمن برسیم. گفت: «ناصر! تو هنوز با من خداحافظی نکردهای. بعداً پشیمان میشوی.»