هاشم امانی:شهادت طلبی ها موجب انقلاب شد

کد خبر: ۲۰۲۰۵۳
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸ - 03February 2013

آنچه در پي مي آيد روايتي است كه پير سپيدموي مبارزات 6 دهه اخير كشور ما، از برخي از مقاطع زندان متوالي و طولاني خويش در اين گفتگو بيان داشته است. خاطرات او از رويدادهاي نهضت ملي و نيز انقلاب اسلامي در عداد صادقانه ترين روايات است كه اميد مي بريم به زودي تدوين شود و در اختيار پژوهندگان تاريخ حاضر قرار گيرد.

از چه زماني وارد عرصه مبارزات شديد؟

ما از بچگي فشارها و خفقاني را كه در زمان رضاخان عليه اسلام و مبارزين وجود داشت، با تمام وجود درك كرده بوديم. پدر مرحوم ما، چه وقتي در همدان بود و چه در تهران، درد سياسي داشت و حتي زماني كه كسي معمولاً روزنامه نمي خواند، ايشان روزنامه مطالعه مي كرد و از همين طريق نيز ما با وضعيت كشور آشنا مي شديم. فشارهاي آن زمان براي ما ملموس بود. يادم مي آيد در محله پاچنار، در محله زيرگذرقلي كه منزل ما آنجا بود، پاسباني به نام رمضان خان گشت مي زد كه خيلي خشن و قلدر بود. يك روز ديدم كه اين ناجوانمرد، چادر زني را به زور از سر او كشيد و او را به باد كتك گرفت. اين زن از زير مشت و لگد رمضان خان فرار و خود را در يك نانوايي پنهان كرد، اما اين پاسبان از خدا بي خبر، در نانوايي هم او را رها نكرد. 
اين مسايل بر روي ما فشار زيادي وارد مي كرد، به همين خاطر مجموعه اين عوامل باعث شد كه پس از تبعيد رضاخان و ورود متفقين، به نهضت هاي اسلامي كه با رژيم و اجانب مبارزه مي كردند؛ بپيونديم. در راس نهضت هايي كه در آن زمان تشكيل شد، حركت آيت الله كاشاني بود. ايشان در پامنار به روشنگري مردم مشغول بودند. البته افراد ديگر هم بودند. از ديگر نهضت ها حاج سراج ناصري بود كه اتحاديه مسلمين را ايجاد كرد و اقدامات مناسبي را انجام داد. حاج رضا فقيه زاده و شريعتمداري نيز از جمله اين افراد بودند. با اقدامات اين عزيزان، اسلام در ميان مردم جان تازه اي گرفت. در همان زمان بنده به همراه مرحوم حاج احمد شهاب و شهيد عراقي، عضو رسمي فدائيان اسلام بوديم. بعد از فدائيان در مجمع مسلمانان مجاهد فعاليت مي كردم. مجمع مسلمانان مجاهد از جمله گروه هاي مبارزي بود كه با آيت الله كاشاني در ارتباط بود. اعضاي هيئت مديره آن 12 نفر بودند و بنده نيز صندوقدار اين مجمع بودم. در عين حال امور مالي فدائيان اسلام را نيز اداره مي كردم. 
گويا اولين زنداني شدن شما هم به همان دوران بازمي گردد. 

بله زماني كه شهيد نواب صفوي را بازداشت كردند، برادران گفتند كه برويم و در زندان متحصن شويم تا نواب آزاد شود. بنده به هماه پنجاه و چند نفر ديگر در نزديكي زندان تحصن كرديم. آقايي به نام صرافان كه آدم زرنگي بود، مامور زندان و افسر زندان هم سروان ابراهيمي بود. ملاقات ها در حياط زندان انجام مي شد. تعداد ملاقات كنندگان هم زياد و حدوداً بيست سي نفر بود. وقتي كه ما وارد شديم و زمان ملاقات تمام شد، عده اي در داخل مانده بوديم. در زندان را قفل كردند و نزديك به يك ماه، زندان دست ما بود تا اينكه يك شب آمدند و زدوخورد خيلي شديدي پيش آمد كه تا ساعت 2 نصف شب ادامه داشت و همه ما، جز حاج احمد شهاب را كه حالش خيلي بد بود، به زندان شماره 3 قصر بردند. زندان شماره 3 هنوز افتتاح نشده بود و ما را با دستبند و پابند به اتاق هاي انفرادي و چند نفره بردند.

 
جريان دومين زندان شما چه بود؟

در فاصله سال هاي 34تا40 اختناق شديدي بر ايران حاكم بود. اين فضا تا زمان ارتحال آيت الله العظمي بروجردي ادامه داشت. سپس بحث مرجعيت پيش آمد و نام مراجع بزرگي نيز مطرح شد. مردم طي سال هاي خفقان، انتظار فردي را مي كشيدند كه وارد عرصه مبارزه با رژيم شود و آنها تحت رهبري او حركت كنند، به همين دليل به مرور زمان، بحث مرجعيت در اما م راحل متمركز شد. روزي با شهيد عراقي در خيابان 17 شهريور فعلي راه مي رفتيم كه ايشان به من گفت: «فردي در قم پيدا شده كه به نظر مي رسد آيت الله كاشاني ثاني باشد. ما بايد با او همراه شويم.» در اين زمان ما حدود 20 نفر بوديم كه از آن جمله مي توانم به آقايان عسگراولادي، مصطفي حائري و ابوالفضل حاجي حيدري اشاره كنم كه روزهاي جمعه دور هم جمع مي شديم. و درباره مسايل روز بحث و تبادل نظر مي كرديم. 
آقاي عسگراولادي پيشنهاد كردند تا نام جمع خود را «مسلمانان آزاده» بگذاريم و اين اولين نامي بود كه براي جلسات خود گذاشتيم. به تدريج با ساير گروه ها نيز ارتباط برقرار كرديم و به فعاليت پرداختيم. يك گروه، گروه مسجد شيخ علي بود، گروه برادران اصفهاني نيز هم آمدند و اين سه گروه با هدايت امام راحل (ره)، پايه گذار جمعيت موتلفه اسلامي شدند كه مجري منويات و دستورات امام راحل بودند. يك جمعيت توانا و موثر كه غير از انگيزه و جهاد براي اسلام، هيچ انگيزه ديگري نداشت. موتلفه كه تشكيل شد، مردم نيز از آن حمايت كردند. 
در مراسم هائي كه برگزار مي كرديم، تعداد زيادي شركت مي كردند. در ماه رمضان سال 1343، در مسجد جامع تهران، طي30 شب مراسمي را برگزار كرديم كه واقعاً مردم از آن استقبال كردند. اولين كسي كه آن زمان در ايام ماه مبارك رمضان در مراسم ما در مسجد جامع سخنراني كرد، حاج اصغر مرواريد بود و سپس از سخنران هاي ديگر استفاده شد. سال بعد اين مراسم تا هفدهم ماه مبارك رمضان ادامه داشت، اما رژيم با حمله به مسجد جامع و دستگيري چند تن از دوستان ما، برنامه را تعطيل كرد. دو روز بعد از تعطيلي اين مراسم بود كه منصور را ترور كرديم. 


ماجراي ترور حسن علي منصور چه بود؟

من و حاج آقا صادق و شهيد عراقي و برخي ديگر، اين نوع كارهاي يعني تشكيل جلسه و پخش اعلاميه و... را مثمرثمر نمي ديديم و اين تفكرات در ما و شهيد عراقي بيشتر بود، چون مي ديديم تاثيري بر دولت ندارد و با چند تروري كه انجام شده بود، يعني ترور هژير و رزم آرا، اثرگذاري مشخص شد اعتقادمان اين بود كه بايد ضربه هايي وارد شود. 
بعد از تبعيد امام، كار خاصي، انجام نشده بود. سال بعد، برنامه ريزي سالگرد 15خرداد در منزل ما بود و تمام پلاكاردها در منزل ما تهيه شد. ساواك با خبر شده بود كه عده اي مي خواهند در مسجد شاه (امام فعلي) سالگرد بگيرند. نظامي ها كنار مسجد ايستاده بودند، ولي ما از پايين تر، پلاكاردها را به دست گرفتيم و يك نفر قرآن گرفت و رفتيم تا چهار راه سيروس و بعد سرچشمه تا مسجد سپهسالار. مردم گروه گروه با عكس و پلاكاردها به ما ملحق شدند. در آنجا نظامي ها حمله كردند و زدوخورد زيادي شد و شهيد عراقي و سي چهل نفر ديگر دستگير شدند و فكر كنم سه چهار ماهي در زندان بودند. 
در 15خرداد، بعد از دستگيري امام حركتي شد، ولي براي تبعيد امام كار چنداني نشد. به ياد دارم در 15خرداد، شهيد عراقي روي جيپ ايستاده بود و مردم را دعوت مي كرد و مي گفت كه مغازه ها را ببندند. به ميداني هم كه طيب بود، رفت و از ميداني ها دعوت كرد و طيب و اطرافيانش هم كلانتري شماره 6 را تخليه كردند و به هم ريختند، اما حركت سازماندهي شده اي نبود، بلكه هر كدام متفرقه كار انجام دادند. من هم نزديك مسجد امام بودم و آنجا خيلي درگيري بود و مردم خيلي تلاش مي كردند كه اداره راديو را به دست بگيرند. اين روزها شلوغ بود و چندين نفر گلوله خوردند. حركت خودجوش بود و مردم خودشان به سمت راديو حركت كردند تا نزديك ساعت دو كه فعاليت مردم كم شد و نظامي ها از كم شدن جمعيت استفاده كردند. كلا نزديك به 13روز، 
بازار تعطيل بود و مردم را مي گرفتند، از جمله سيدمحمود محتشمي را گرفتند. در هر حال بعد از 15خرداد و بعد از تبعيد امام، مردم حركتي نكردند، غير از اينكه مثلا در بازار حضرتي كه متدينين بودند، بازار تعطيل شد كه خيلي هم به آن اهميت داده نشد. 
چه شد كه شما در ميان گزينه ها به اعدام انقلابي حسن علي منصور رسيديد؟

ما تقريبا پنج نفر بوديم با شهيد عراقي و حاج صادق كه دنبال راهكاري مي گشتيم. يادم هست كه حاج صادق مي گفت ديگر اين صداها فايده ندارد، بايد صدا از گلوله بلند شود. بعد حاج صادق، توسط اندرزگو و عراقي با بخارائي ارتباط پيدا كرد و من اسلحه تهيه كردم. شهيد اندرزگو به مسجد شيخ علي مي آمد و پيش حاج صادق رفته از طرف خودش و بخارائي و نيك نژاد و صفار هرندي اعلام آمادگي كرده بود. چون شهيد عراقي با تجربه تر و آب ديده تر بود، او گفته بود كه برويد پيش عراقي. شهيد عراقي بعد از صحبت با آنها به حاج صادق گفته بود كه اينها بچه هاي خوبي هستند و آمادگي اين كار را دارند. بعد هر روز با يكي يا تعدادي شان با حاج صادق مي رفت براي تمرين تيراندازي و آمادگي براي عمليات. 
ما به صورت مستمر به همراه شهيد عراقي، شهيد حاج صادق اماني، آقاي عباس مدرسي فر و عزت الله خليلي در منزل آقاي مدرسي فر جلساتي داشتيم و وظايف را تقسيم مي كرديم. در اين جلسات مسئوليت تهيه اسلحه برعهده من قرار گرفت. اين تصميم حول و حوش 15خرداد گرفته شد. 9 قبضه اسلحه تهيه شد، تعدادي از سلاح ها از طريق كساني تهيه شد كه اسلحه تعمير مي كردند. بعد از ترور منصور نيز اسلحه ها را مدتي در منزل ما و بعدا در منزل حاج محمد اماني مخفي كرديم. در آنجا نيز احساس ناامني مي كرديم، لذا چمدان اسلحه ها را آقاي عسگراولادي به فردي به نام خان قلي دادند و او نيز آنها را با يك دوچرخه با خود برد. البته اين فرد از محتواي چمدان اطلاعي نداشت. اين اسلحه ها بعد از مدتي در منزل حاج آقا ي تقريبي توسط رژيم پيدا شد. 
ترور منصور چگونه به تصويب رسيد؟

اختصاص به حسن علي منصور نداشت. چند نفر هدف بودند از جمله علم، نصيري... ما در هيئت هاي موتلفه تصميم گرفته بوديم دولتمردان را ترور كنيم و اين منحصر به منصور نبود. به عنوان مثال در مسجد مجد كه اسدالله علم گاهي در آنجا حضور مي يافت، براي ترور او و يا سپهبد نصيري، آمادگي داشتيم، اما بعدها اين امر منتفي شد. جلسات و تبادل نظرات ادامه داشت تا بالاخره تصميم گرفتيم منصور را بزنيم و برنامه ريزي كرديم كه اين كار را جلوي مجلس انجام دهيم. آن زمان غير از شاه هيچ كس حق نداشت با ماشين وارد مجلس شود و بايد جلوي در مجلس پياده مي شد و اين امر براي حفظ پرستيژ مجلس بود و ما نيز از همين نكته استفاده كرديم و منصور را به سزاي خيانت هايش رسانديم. 
شما براي جواز شرعي اين ترور هم اقدامي كرده بوديد؟

چون ارتباط با امام كه در تبعيد بودند وجود نداشت و شهيد بهشتي و سايرين كه نماينده ايشان بودند، در حدي بودند كه فتوا بدهند. از آنها فتوا گرفته شد. البته در مورد كساني چون حسن علي منصور با آن جنايت ها، براي ترورشان نيازي به فتوا نبود. من در جايي خواندم كه حسن علي منصور براي آمريكائي ها از شاه هم مهم تر بود، چون كسي بود كه اين همه خيانت به كشور و به اسلام كرد. كسي كه به پيغمبر(ص) فحش بدهد، قتلش از قبل مشخص است. اينها هم، چنين بودند و اصلا نياز به فتوا نبود.
اعدام انقلابي منصور در اول بهمن 1343رخ داد شما را چه زماني دستگير كردند؟

بنده در 9 بهمن ماه دستگير شدم. ابتدا شهيد بخارائي دستگير شد و از كارتي كه در جيبش پيدا كردند، توانستند او را شناسايي كنند. به خانه محمد بخارائي مراجعه مي كنند و در آنجا از ارتباطات او سئوال مي كنند و مطلع مي شوند كه با حاج صادق اماني ارتباط دارد. بقيه را نيز دستگير كردند. من از آن شب به خانه نرفتم، تا اينكه از يك قرار تلفني كه با كسي گذاشتم توانستند من را در محل قرار ملاقات دستگير كنند. ضد اطلاعات هم من را گرفت. بعد از اين ماموران تا 21 روز در خانه ما حضور داشتند، چون موفق نشده بودند حاج صادق را بگيرند و مي ترسيدند ترور ديگري صورت بگيرد. رژيم واقعاً وحشت كرده بود. برخي از افراد دستگير شده، از زمان تررو هم اطلاع نداشتند، چون كار كاملاً تشكيلاتي بود. 
در دادگاه از يكي از ما پرسيدند: «شما چطور از ترور منصور مطلع شديد؟» و پاسخ داده شد: «در خيابان بودم كه ديدم ماشين ها بوق مي زنند و چراغ هايشان را روشن كرده اند و من از اين جهت متوجه ماجرا شدم.» جواب براي رئيس دادگاه بسيار سنگين بود. دادگاه ما در ارديبهشت برگزار شد و رژيم طي اين مدت به دنبال مرتبطين با ما بود. به عنوام مثال شهيد عراقي را بدون اينكه كسي اعترافي بكند و تنها براساس حدس و از روي سابقه ايشان در واقعه 15خرداد دستگير كردند. در بازجويي ها نيز هيچ كس منكر كارهايش نمي شد و همه راحت اقرار مي كردند. براي مثال از شهيد اماني پرسيدند: «شما چرا اين اسلحه را به محمد بخارايي داديد؟» و ايشان محكم پاسخ دادند: «براي اينكه منصور را ترور كند.» يا عباس مدرسي فر خطاب به رئيس دادگاه پاسخ داد كه ترور منصور وظيفه شما بوده است. در كنار دستگيري شاخه نظامي، شاخه سياسي و فرهنگي را نيز به دليل ارتباط با ما دستگير كردند و براي آنها از جمله شهيد لاجوردي، شهيد صادق اسلامي و توكلي بينا يك يا دو سال محكوميت بريدند. در اين مرحله شكنجه زيادي در كار نبود. 
ما را بيشتر با كابل و باتوم مي زدند كه به هيچ عنوان قابل مقايسه با كميته مشترك ضدخرابكاري نبود. دادگاه هم كه تشكيل شد، رئيس اول آن سرهنگ بهبودي بود كه بعدها اعدام شد. دادگاه محاكمه ها، اصلاً شباهتي به دادگاه كساني كه قرار بود اعدام شوند، نداشت. همه ما بشاش و خوشحال بوديم و در بعضي مواقع حتي دادگاه را به سخره مي گرفتيم. در اين دادگاه، چهار شهيد عزيزمان حكم اعدام گرفتند، اما در دادگاه دوم كه صلاحي رياست آن را به عهده داشت، من و شهيد عراقي نيز به ليست اعدامي ها اضافه شديم. صلاحي ادعا مي كرد كه دادگاه اول به ما آسان گرفته است و به خيال خود مي خواست سخت گيري كند. در اين دادگاه آيت الله انواري به 15سال، مرحوم حاج احمد شهاب10 سال و حميد ايپكچي به 5 سال حبس محكوم شدند، لكن به دليل فعاليت گسترده علما در بيرون، حكم ما به حبس ابد تغيير يافت. به حكم نيز اعتراض نكرديم. 
شما چه زماني از تغيير حكم اعدامتان مطلع شديد؟

سرهنگ پريور، رئيس كل زندان ها بود و ما را خواست. روال اين بود كه اگر يك نفر مي خواست اعدام شود، چند نفر ديگر را هم با او مي خواستند، بعد بقيه را مي فرستادند و او را نگه مي داشتند و به او مي گفتند. شهيد عراقي رفت و به پريور گفت كه هيچ نيازي به اين كار نيست و همه مي دانند. وقتي شهيد عراقي آمد و آن چهار نفر رفتند، متوجه شدم كه عفو شده ايم. تا شب قبل، از اجراي حكم، اطلاع نداشتيم. البته از صدور حكم در دادگاه دوم تا اجراي آن، ده روز بيشتر طول نكشيد. جالب آنكه در هنگام قرائت حكم در دادگاه آنكه مي لرزيد، كسي نبود جز رئيس دادگاه، در بين ما حالت شعفي به وجود آمده بود. 
از شب آخري كه با شهيدان بوديد، تصويري در ذهنتان مانده است؟

آن شب را ما12 نفر در كنار هم گذرانديم. همگي روحيه عالي داشتند و هيچ يك از ما ترس نداشتيم. آن چنان شرايط براي ما عادي بود كه مثلاً زماني كه شهداء را براي اعدام صدا مي زدند، مرتضي نيك نژاد داشت مسواك مي زد كه ماموران صدايش كردند. شهيد گفت: «بگذاريد مسواكم را بزنم مي آيم.» و يا روز آخر كه به شهدا ملاقات دادند، به او گفته بودند كه براي نجاتش پنج هزار تا لاحول و لا قوه الا بالله بگويد. شهيد در لحظات آخر با حالت مزاح گفت: «دو هزار تايش را گفته ام، سه هزار تاي بقيه را نيز تا مرا مي برند مي گويم!» حاج صادق اماني نيز در همان حال ما را به آينده اميدوار و توصيه اخلاقي مي كرد. 
بعد از شهادت آن چهار عزيز ما را به عنوان زنداني عادي به زندان قصر بند9 منتقل كردند. در اين بند، قاتلان، قاچاقچيان و جاني ها را نگه مي داشتند و آن قدر شلوغ بود كه شب ها كه در را مي بستند، جا نبود كه برخي بخوابند و يا بنشينند، به همين خاطر تا صبح سرپا بودند. قصدشان نيز اين بود كه روحيه ما را بشكنند، ولي بالاخره به دليل فعاليت هاي دوستان در بيرون زندان و تلاش هاي خودمان، ما را به زندان شماره 3 كه مخصوص زندانيان سياسي بود، انتقال دادند. 
در بند9 برخورد زندانيان عادي با ما خيلي خوب بود و احترام ما را نگه مي داشتند. قاچاقچي معروفي بود به نام قاسم گربه كه آمد و گريه كرد و به ما گفت: «ما براي دنيايمان اينجا هستيم و شما براي آخرتتان.» گاهي اوقات شام و ناهار مهمان آنها بوديم. در زندان رسم بر اين بود كه زندانيان تازه وارد، ابتدا دم در مي نشستند و بعد از چندين ماه وارد اتاق مي شدند، ولي با تصميم خود زنداني ها ما از همان روز اول وارد اتاق ها شديم. اين مدت يك سال طول كشيد. در زندان شماره3 نيز به دليل آنكه كمونيست ها حضور داشتند، در اذيت بوديم، ولي شرايطش از زندان عادي خيلي بهتر بود. با اين حال مزاحمت هايي نيز براي ما داشتند. شهيد عراقي چندين بار با آنها برخورد كرد و نامه هائي را نيز در اين باره به بيرون زندان فرستاد كه يكي از اين نامه ها پيدا شد و به همين خاطر40 روز او را به انفرادي بردند. در انفرادي خيلي او را اذيت كردند، به طوري كه وقتي برگشت، 10 سال پيرتر، قد رشيدش خميده و صورت او تكيده و لاغر شده بود و تا مدتي حرف نمي زد. بعد از آن نيز به زندان برازجان تبعيد شد. 
در ماجراي تلاش جزني كه به اتفاق هفت نفر از همراهانش كه دو نفر به نام هاي سيد كاظم ذوالنور و مصطفي خوشدل از مجاهدين خلق بودند، قصد فرار داشتند كه براي ايجاد رعب و ترس در زندانيان، همه آنها را اعدام كردند. شهيد عراقي و چند نفر ديگر را هم مقصر قلمداد و به برازجان تبعيد كردند. به هر حال در طي13 سال زندان، اتفاقات زيادي براي ما رخ داد. 
شما پس از انتقال به زندان شماره3 با ماركسيست ها هم برخورد داشتيد. برخورد آنها با شما كه اقدام مسلحانه كرده بوديد چگونه بود؟

ماركسيست ها چندان از مسلمانان انتظار فعاليت مسلحانه با رژيم را نداشتند. و جنگ مسلحانه را تنها حق خود مي دانستند و براي مبارزان مسلمان ارزشي قائل نبودند، ولي با حضور ما و تعدادي ديگر از مسلمانان آنها دچار نگراني بسياري شدند. همه ما تحت مديريت شهيد عراقي فعاليت مي كرديم. واقعاً انسان مدير و مدبري بود. در دوران تحصن براي آزادي شهيد نواب صفوي هم مديريت ما با ايشان بود كه به نحو احسن انجام داد. در همان زمان نيز ماركسيست ها با ما دشمني كردند. در دوران تحصن، يك بار ماموران به ما يورش آوردند و كتك مفصلي به ما زدند، به طوري كه مرحوم حاج احمد شهاب به حال مرگ افتادند و آنها از ترس، او را به بيرون زندان و در خيابان منتقل كردند و به اقوامش خبر دادند. 
در زندان شماره3 نيز ما را خيلي اذيت مي كردند. بعد هم ما را به زندان شماره4 منتقل كردند. در اين زندان شهيد عراقي و سايرين را به برازجان تبعيد كردند و ما در همان جا مانديم. بعد نيز ما را به زندان شماره1 ضدامنيت كه رزم آرا ساخته بود و سه بند داشت فرستادند. اين همان زنداني بود كه شهيد نواب نيز قبلاً در همان جا زنداني بود. سه بند ديگر هم به آن اضافه كرده بودند و ما را در بند6 كه مخصوص حبس ابدي ها بود، قرار دادند. 
در همين زندان مدتي هم شما با مجاهدين خلق مجاور بوديد. برخورد آنها با شما كه از آنها پيشكسوت تر بوديد، چگونه بود؟

در سال1350 اعضاي مجاهدين خلق از جمله مسعود رجوي، عطايي و موسي خياباني را نيز به زندان شماره3 قصر آوردند. آنها خيلي سعي مي كردند با ما همراه شوند، ولي ما آنها را به خود راه نمي داديم. تلاششان اين بود كه طرز فكر ما با آنها يكي شود كه ما به همين دليل با آنها مقابله مي كرديم. البته كمي بعد اينها ماركسيست شدند. تقي شهرام را فراري دادند و گفتند شكست ما به دليل اعتقاد دين مان بوده است. كتابشان هم در زندان رسيد و ما خوانديم. بعد از تغيير ايدئولوژي مجاهدين، علماي زندان از جمله آقاي منتظري و انواري عليه اينها فتوا دادند. 
شما از همين زندان بود كه آزاد شديد؟

نه، از اين زندان نيز ما را به كميته مشترك ضدخرابكاري بردند. اوضاع آنجا واقعاً وحشتناك و زجرآور بود. براي مدت طولاني ما را در بند انفرادي كه ابعادش از 50-60 سانتيمتر تجاوز نمي كرد، نگه داشتند كه نه امكان خواب بود و نه حتي دراز كردن پا. هر اتفاقي كه در بيرون عليه رژيم مي افتاد، فشار روي ما بيشتر مي شد. بعد از مدتي ما را به اوين انتقال دادند و در آنجا با تعداد زيادي از دوستان مانند آقاي بادامچيان، هرندي، آيت الله هاشمي رفسنجاني در يك بند بوديم كه به بند علماء معروف شد. زندان ما ادامه پيدا كرد تا در تاريخ 1355/8/20آزاد شديم و كمي بعد از ما شهيد عراقي و 60-70 نفر ديگر هم به طور جمعي آزاد شدند. 
شما محكوم به حبس ابد بوديد. چه شد كه رژيم شما را آزاد كرد؟

مي گفتند ما همه كساني را كه براي حكومت اخلال ايجاد كرده اند يا مي خواهند بكنند، شناسايي كرده ايم و ديگر هر عملي عليه رژيم منتفي است؛ به همين خاطر دليلي ندارد اين افراد را كه زنداني بودن آنها در خارج از كشور نيز انعكاس مناسبي ندارد، نگه داريم. ما را صدا كردند و گفتند كه وسائلتان را جمع كنيد. 
موقع آزادي، هيچ تعهدي از شما نگرفتند؟

نه، هيچ. من و يك گروه حدودا بيست نفري بوديم كه در آذرماه آزاد شديم. بقيه60 نفري مي شدند. عراقي و عسگراولادي و انواري و حيدري و... را در 14بهمن آزاد كردند. 
در سال 55-56 فعاليت سياسي مي كرديد؟

ارتباط داشتيم، ولي فعاليت هاي سياسي كم شده بودند، تا زماني كه رشيدي مطلق مقاله اي نوشت. واقعا نمي دانم قضيه چه بود؟ انگار خودشان دوباره آتشي روشن كرده باشند. شايد شاه مي خواست تير آخر را بزند و پرونده بسته شود. 
براي شما كه نزديك به 13سال در زندان به سر برديد، خانواده چه نقشي ايفا كرد؟

در آن برهه من سه فرزند داشتم كه تمام وظيفه نگهداري و پرورش اينها برعهده همسرم بود. همسر بنده دختر حاج امير پاكتچي، از بزرگان بازار بود كه به تقوا و تدين شهرت داشت و خانم من نيز كه از ايمان پدرش بهره هاي فرواني برده بود، در اين دوران با صبوري، شرايط را تحمل و امور را اداره مي كرد. البته سرپرستي بچه هاي من و شهيد حاج صادق برعهده حاج آقا سعيد و حاج آقا هادي اماني، برادرهايم بود، چون همه ما با هم در يك حياط به صورت مشترك زندگي مي كرديم. خانواه ما هيچ زماني گله نكردند و در تمام اين مدت، حامي ما بودند. نفرت از طاغوت آن چنان در بين ما زياد بود كه به اين مسايل فكر نمي كرديم و هدفمان تنها مبارزه با رژيم و براندازي آن بود. و اگر همين الان به سال هاي مبارزه برگردم، دوباره همين مسير را طي مي كنم و هيچگونه پشيماني نسبت به كارهايم ندارم. 
از ملاقات هايتان هم خاطره اي را در ذهن داريد؟

اولين ملاقات مربوط به قبل از اجراي حكم بود كه از پشت پنجره و به اندازه چند كلمه انجام گرفت، اما در زندان عادي ملاقات هاي بهتر و بيشتري صورت گرفت. 
در زندان بحث علمي هم داشتيد؟چه دوره هايي را گذرانديد؟

ادبيات عرب، صرف و نحو، مبادي العربيه كه چهار جلد بود، از نظر فقه دو كتاب شرح لمعه، اصول معالم، اصول مظفر، منظق مظفر، انگليسي هم يك دوره اسنشل و دستور زبان به طور كامل. 
مدركي به شما نداند؟

خير، در زندان مدرك نمي دادند. ما با آقاي احمدزاده كه خيلي علاقمند بود، منطق مي خوانديم و با سيد نورالدين طالقاني، تفسير مجمع البيان مي خوانديم. 
چرا بعد از انقلاب مسئوليتي را نپذيرفتيد؟

من كار و زندگي به هم ريخته اي داشتم. گفتم كه بقيه هستند و كارها را انجام مي دهند. برادرم حاج آقا سعيد، بيشتر در عرصه بود. مثلا در زمان انقلاب در زيرزمين خانه مان اسلحه داشتيم، جوانان مي آمدند، مقداري به آنها آموزش مي داديم. اين قبيل كارها كه تمام شد، براي كانديد شدن براي كميته امور صنفي، حاج آقا سعيد گفتند: «شركت كن.» و من گفتم: «نه شما خودت شركت كن.» با او مشورت مي كرديم، ولي مسئوليت مستقيم داشتيم. 
اگر بازگرديم به سال 42، آيا باز هم همين مسير را مي رويد؟ آيا از اينكه بخش زيادي از زندگي شما در زندان گذشته است، پشيمان نيستيد؟

نه، اين چه حرفي است؟ نمي دانيد مملكت چه وضعي داشت. خانه ما در كوچه گذرقلي بود يك باغچه بود كه مال يك عرق فروش بود و جاهل هاي محل هميشه آنجا بودند و مزاحم زن و بچه مردم مي شدند. سر كوچه ما، عرق فروشي و شيره كش خانه بود و عصر هاي جمعه، همه كارگرها مست مي كردند و توي كوچه ها و خيابان ها، در كافه هاي لاله زار، هر شب دعوا و چاقو كشي بود و... اوضاع بدي بود. در اثر اين كوشش ها و شهادت طلبي ها به اينجا و شرايط امروز رسيده ايم.

منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره 15

 

نظر شما
پربیننده ها