پسر اولش «محمدمهدی»، هجده سال بیشتر نداشت که سال 62 در عملیات «والفجر 2» در منطقهی حاج عمران، آسمانی شد. «حمیدرضا»یِ طلبه، پسر دومش، هم هفده ساله بود که در سال 62 و در عملیات «قادر» در جزیرهی مجنون شهید شد.
سالها از شهادتشان میگذرد، ولی هنوز هم که هنوز است، خبری از جنازههای مطهرشان نیست.
یکی از روزهای پاییزی سال 87 بود که زنگ تلفن خانهی حاجاحمد بهصدا در آمد:
حاج خانم پروین: سلام! بفرمایید.
سلام مادر! یادت هست به من گفته بودی هر وقت آقای «باقرزاده» آمد کاشان، خبرم کن. الآن ایشان کاشان هستند. خیلی سریع خودت را برسان تا نرفتهاند... خداحافظ
حاجخانم و حاجاحمد با هر وسیلهای که بود، خودشان را به شهر رساندند.
حاجاحمد کناری ایستاده بود، با چشمانی اشکآلود و گلویی بغضگرفته. حاجخانم هم که انگاری پس از سالها یک گوش شنوا برای حرفهایش پیدا کرده بود، شروع کرد به صحبت و درد دل کردن با سردار:
همیشه سر نماز دعایتان میکنم. هر موقع که تریلیهای شهدا را میآورند، همیشه آنها را بدرقه میکردم؛ در تهران، قم و... یک روز در قم، چون راه دیگری نداشتم که خدمت شما برسم، کاغذی پیدا کردم و چند کلمهای برای شما نوشتم و دادم به یکی از رانندههای تریلی که بدهد به شما. او هم داده بود و شما هم جواب داده بودید که من از زحمت شما خیلی شرمنده بودم.
ما قابل نیستیم! ما خدمتگذار شماییم.
اختیار دارید! شما پاسدار خون شهدا هستید؛ چندین سال است که جنگ تمام شده، هر کس الآن باید استراحت بکند، اما شما شب و روز با یارانتان زحمت میکشید. خدا سلامتیتان بدهد. ما تا زندهایم، شرمندهی شما هستیم...
بچههای ما هر وقت میرفتند، التماس میکردند و میگفتند: اگر جنازههای ما را نیاوردند، شما مادر وهب باش. سری که برای خدا دادی، پس نگیر. گفتم: باشه مادر!
از خدا شرمندهام که ما را از هر نظر برکت داده و طوری قرار داده که مورد رضای او باشد... دو بچههام که رفتند، یک تکه از جنازهشان برنگشت و شاید اگر نیامدند، خواست خودشان بود. پسر سومیام طلبه است، چهارمی هم توی سپاه است و پنجمی در بیمارستان کار میکند.
پسر طلبهام، مریضی بدی گرفت و دکترهای کاشان جوابش کردند. او را به تهران بردیم و بهسختی پذیرشش کردند. از خدا خواستم که اگر بچهام، پیش خدا عمر دارد، فرد مفیدی برای مملکت باشد و اگر ندارد، دوست دارد در جبههی جنگ شهید بشود. این جنگ خودش یک نعمت است. الحمدلله خداوند شفا داد و فرد مفیدی برای خود و اجتماعش شد. فقط دوست دارم یک سال برای یادوارهی شهدا قدم به چشم ما بگذارید. این پسر طلبهام خیلی توی این کوه و بیابان با موتور کار میکند، مداح و سخنران میآورد. خیلی فعالیت میکند.
ما در روستا سه مفقود داریم. همانجایی ماندند که جان دادند و دوست داشتند بمانند. من هم دوست دارم که خدا قبولشان کند. یکیشان هفده و دیگری هجده ساله بود. هرجا که هستم راضیام به رضای خدا. اگر آنقدر قوی نبودند که به عباس(ع) و علیاکبر(ع) اقتدا کنند، به طفل سیزدهسالهی امام حسن(ع) اقتدا کردند؛ قاسم(ع)...
اما سردار! حالا بعد از چندین سال، دیگر فرسوده شدهام. ما میخواهیم که چند تا شهید گمنام را برای روستا بگیریم. مسئولین هم قبول کردند و قول هم دادند. مردم پاشنهی در خانهمان را درآوردند از بس میپرسند که شهدا را کی میآورند. ما هم فقط میگفتیم: میآورند. دو بار آمدم تهران، ولی موفق نشدم خدمت شما برسم.
چشم حاجخانم! ما به خاطر اینکه دو شهید از شما رفتند، جای آن دو، دو شهید به شما میدهیم.
سه شهید! یک شهید مفقود دیگر هم داریم. شهید «غیاثی.»
خیلی خب! حالا سه تا را ما قبول میکنیم، اما به یک شرط. و آن اینکه، اهالی خودشان باید جای شهدا را بسازند. بعدا نیایید و بگویید که پول نداریمها! پول گلاب و اینحرفها را...
سروجانم به فدایشان! خودم دیگ گل محمدی میگیرم و میبرم. آنجا را گلستان میکنم.
یک شرط دیگر هم دارد. و اینکه ما را دعا کنید.
ما همیشه شما را دعا میکنیم.
سردار خم شد و دست و صورت حاجاحمد را بوسید.
حاجخانم گفت: محرم انشاءالله منتظر باشیم؟
سردار درحالیکه خم شده بود و به چادر مادر بوسه میزد، گفت: انشاءالله.
هشتم اسفند 87، روز شهادت امام رضا(ع)
تابوتهای مطهر را داخل تریلی کوچکی گذاشتیم و به روستاهای اطراف بردیم تا بقیه هم از عطر این گلهای بهشتی استفاده کنند...
چه پیرمردها و پیرزنهایی که تا سر جاده به استقبال شهدا آمده بودند. شرکت جوانان روستا در رسم زیبای طبقچینی، شور خاصی به محفل شهدا داده بود؛ هرچند که در طول اجرای برنامهها، جوانان حرف اول را میزدند. در روستایی، پدر شهیدی میگفت: باید حتماً جنازههای مطهر را تا سر قبر پسرم بیاورید.
در روستای دیگری، اهالی التماس میکردند که یکی از شهدا را به آنها بدهیم و...
اشکوآه، تبرک و توسل، اسپند و قربانی، همه و همه در آن سرمای منطقهی کوهستانی از یکطرف و از سوی دیگر، کاروان مطهر شهدای گمنام، خون تازهای به رگهای روستا تزریق کرده بود...
اکنون بیش از سه سال است که روستایمان با آمدن این سه لالهی مطهر رنگوبوی خاصی گرفته است. تنها روستایی که توانست این مهر افتخار را بر پیشانیاش حک کند.
آری! اینجا دیگر قطعهای از بهشت شد... و ما هر شب جمعه راهی راهیان نور میشویم.
ما در روستا سه مفقود داریم. همانجایی ماندند که جان دادند و دوست داشتند بمانند. من هم دوست دارم که خدا قبولشان کند. یکیشان هفده و دیگری هجده ساله بود. هرجا که هستم راضیام به رضای خدا. اگر آنقدر قوی نبودند که به عباس(ع) و علیاکبر(ع) اقتدا کنند، به طفل سیزدهسالهی امام حسن(ع) اقتدا کردند؛ قاسم(ع)...
اما سردار! حالا بعد از چندین سال، دیگر فرسوده شدهام. ما میخواهیم که چند تا شهید گمنام را برای روستا بگیریم.
حسین برادران