گفت‌و‌گو با اکبرنیا، آزاده جنگ تحمیلی:

سهم من از اسارت، یک تکه آسمان آبی بود

زمانی که هنوز اسیر نشده بودم و روی تانک نشسته بودم احساس می کردم روبه‌روی من پرده سینما قرار دارد و همه چیز مانند یک فیلم روبروی من در حال نمایش بود.
کد خبر: ۲۳۳۳
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۸ - 13September 2013

سهم من از اسارت، یک تکه آسمان آبی بود

خبرگزاری دفاع مقدس: 16 ساله بود که با گفتن، ب، بسم الله عازم جبهه شد. عبدالحمید اکبرنیا، برادر شهید عبدالنبی اکبرنیا، یکی دیگر از آن اسرایی است که غربت را به خوبی تجربه کرده است و روزهای سخت اسارت را خوب به یاد دارد. وی نقاشی است که درد های دوران دفاع مقدس را به تصویر می کشد.

متولد سال 46 هستم. از سال 60، زمانی که 16 سالم برای رفتن به جبهه اقدام کردم که اجازه نمی دادند. تنها امتیازم برای رفتن به جبهه، حضور پدرم در میدان نبرد بود. سال 61 بعد از عملیات رمضان بود که به جبهه رفتم. دوره آموزشی و پدافند را در کوشک پشت سر گذاشتم. بعد از برگشتن به دزفول، برای انجام عملیات محرم مجدداً عازم جبهه شدم که البته دراین عملیات شرکت نداشتم. بعد از این عملیات آموزش ها سنگین تر شد و ما آماده شدیم برای عملیات والفجر مقدماتی که در 17 بهمن 61 شروع شد. در مرحله دوم در 19 بهمن ماه  وارد عملیات شدیم. صبح روز بیست و یکم بود که از سه طرف محاصره شدیم، تنها سمتی که راه برگشت داشتیم پشت سرمان بود که آن هم امکان پذیر نبود، به خاطر اینکه یک جاده آسفالته بود و حدود یک  متر از زمین بلندتر بود، این در حالی بود که عراقی ها ما را در یک دشت محاصره کرده بودند.

رویش برگی نو، اما تلخ در زندگی

مدتی گذشت، بدون اینکه بتوانیم دفاع کنیم یکی یکی بچه ها شهید می شدند. عراقی ها هم خیلی تمایل داشتند که ما را اسیر کنند، چرا که تعداد اسرایشان کم بود. عراقی ها در صدد بودند موازنه عددی برقرار کنند و علاوه بر این، اسارت ما برای آنها، جنبه تبلیغاتی داشت. حدود ده و سی دقیقه صبح بود که عراقی ها محاصره را تنگ تر کردند و ما راهی جز اسارت نداشتیم. با اسارتمان برگی نو، اما تلخ در زندگیمان رقم خورد.

جبهه، یک فیلم واقعی

ما را به عقب خط عراق منتقل کردند. فکر همه چیز را کرده بودیم جز اسارت، به خصوص من که تجربه چندانی نداشتم و در واقع اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم.

وقتی وارد منطقه جنگی شدم، ترسیدم. منتها 10الی 15 دقیقه که آتش دشمن باریدن گرفت ترس من ریخت. زمانی هم  که هنوز اسیر نشده و روی تانک نشسته بودم احساس می کردم روبرویم پرده سینما قرار دارد و همه چیز مانند یک فیلم روبروی من در حال نمایش بود.

شهادتین قرین تمام لحظاتمان بود

 30 ،40 نفر بودیم که ما را داخل  تانکی گذاشته و به سنگری زیرزمینی منتقل کردند. صدای گلنگدن اسلحه آمد. قصد تیرباران ما را داشتند، با یکی از دوستانم شهادتین را می خواندیم بی آنکه مثل عراقی ها برای زنده ماندن التماس کنیم. ما آماده شهادت بودیم و هیچ ترسی از این لحاظ نداشتیم.

آرزویم حضور دوباره در جبهه بود

حدود 8 سال در اسارت بودم؛ ترس در دوران اسارت برای من نوسان داشت، گاهی زیاد و گاهی کم  می شد. روزهای اول، ما هنوز اسارت را باور نکرده بودیم وحتی فکر نمی کردیم طولانی شود.

در ماه های اول در آسایشگاه، خصوصاً برای ما که جوان بودیم سخت گذشت. هنوز دنیا را ندیده بودیم و خواب های ما خواب آزادی، برگشت نزد یاران و حضور در جبهه بود. من علاقه داشتم و نیت داشتم که تا آخر جنگ در جبهه بمانم.

در اسارت به استقبال عراقی های می رفتیم

مدتی طول کشید تا اسارات را باور کنیم. وقتی می خواستیم وارد اردوگاه شویم  باید ازتونل وحشت می گذشتیم، در همین حین به شدت تحت شکنجه قرار می گرفتیم. با کابل های دردناکی ما را می زند و در این بین برای عراقی ها سن و سال فرقی نمی کرد و حتی کسانی که سن کمتری داشتند را بیشتر شکنجه می دادند. روزها می گذشت،  خود را با شرایط  وفق می دادیم، علاوه بر این چون عقیده وآرمان مشخصی داشتیم این سختی ها برایمان بی معنا بود.

 بعد از گذشت مدتی ترسمان ریخته بود و حتی خود به استقبال عراقی ها می رفتیم. ایثار بچه ها را به یاد دارم که در هنگام ضرب و شتم جمعی  در مقابل شلاق های عراقی می ایستادند تا به دیگران آسیبی نرسد.

 

سهم من از اسارت، یک تکه آسمان آبی بود

اردوگاهی که بیشتر جنبه تبلیغاتی داشت رمادیه بود. شکل اردوگاه رمادیه با موصل متفاوت بود. اردوگاه موصل چهار دیواری بود که دیوارهایش حدود بیست متر ارتفاع داشت، ما می توانستیم تنها قسمتی از آسمان را ببینیم. اما اطراف اردوگاه رمادیه سیم خاردار بود و می توانستیم بیرون را هم ببینیم.

توسط برادران عراقی به اسارت در آمدیم!

در روزهای اول اسارت ما را مجبور کردند که در رادیو عراق، اسممان را بگوییم. ما هم برای اینکه خانواده ها از خبر اسارتمان مطلع شوند خودمان را معرفی کردیم؛ اسم ، محل اعزام  و محل اسارت را باید می گفتیم علاوه بر اینکه باید می گفتیم توسط برادران عراقی به اسارت در آمده ایم.

اعقتاد و ایمان ما را به جبهه کشاند

عراق به دنبال ساختن اردوگاه اطفال بود، علاوه بر این قصد داشتند که مدرسه ای بسازند و کلاس زبان ،کلاس های فرهنگی و... برپا کنند که این کار آنها بعد تبلیغاتی داشت که در این کار نتوانستند موفق عمل کننند.

وقتی ما را به اردوگاه بردند هیچ خبرنگاری تا به حال آنجا نیامده بود. عراقی ها با کابل از ما در خواست کردند که در مورد تبلیغات با آنها همکاری کنیم که به یاری خداوند و با اعتصاب چند روزهی اسرا این اتفاق نیافتاد و حتی باعث تغییر رفتار عراقی ها نسبت به بچه ها شد.

می توان گفت، عراقی ها در چند مرحله خواهان استفاده تبلیغاتی بودند که خوشبختانه نتوانستند و دلیل آن اعتقاد، ایمان و باور عمیق دینی و ملی و مذهبی بود. ما با وجود سن کم، بر اساس احساسات به جبهه نرفتیم .

من جزء هزار نفر  دوم بودم که در تاریخ 27 مرداد سال 69 وارد خاک ایران شده و از آنجا  به پادگان الله اکبر در اسلام آباد غرب رفتیم. اول دوست داشتم امام (ره) را ببینم که متاسفانه در اواخر اسارت ما اما هجرت کرده بودند. اصرار داشتیم که به دیدار رهبری برویم که متاسفانه میسر نشد. وارد شهر شدیم و دوستان و اعضای خانواده را دیدیم و زندگی فصل تازه ای را پیش رویمان گذاشت.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار