به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، این روزها که یاد و خاطره حماسه بزرگ «آزادسازی خرمشهر» بر سر زبانها است، به یاد شجاعتها و از خودگذشتگیهای شیرزنان خرمشهری، به دیدار یکی از این حماسه سازان رفتیم که کرجیها افتخار همسایگیاش را دارند.
خانم «بلقیس ملکیان»، در 31 شهریور
1359 دختری است 27 ساله که در پایه پنجم دبستان تدریس میکند. مجرد است و به دلیل فوت
والدینش، سرپرستی خواهرها و برادرهایش را برعهده دارد. تابستان 1359 از طرف جهاد در
بهداری خرمشهر تعلیم امدادگری میبیند.
ناگهان و بیهیچ مقدمهای جنگ آغاز میشود
و با اولین موشکی که به خرمشهر اصابت میکند، بلقیس به همراه دوستانش برای کمک راهی
بیمارستان میشوند.
و این گونه تعریف می کند:
با اولین موشکهایی که به شهرمان اصابت
کرد با دوستانم رفتیم بیمارستان. اجساد تکه پاره شده را برایمان میآوردند. خاطرم هست
در سردخانه بیمارستان آنقدر جسد گذاشته بودند که جوی خون از زیر درب سردخانه جاری شده
بود.
هواپیماهای عراقی بسیار پایین حرکت میکردند
و از شدت فشار صوت پرواز جنگنده ها آدمها به روی هم پرتاب میشدند.
اطراف بیمارستان را هم زدند. سرها و دست
و پاهای زیادی به اطراف پرتاب شد. صحنه بسیار وحشتناکی بود. اما در آن وضعیت دیگر در
شرایطی نبودیم که به خودمان و ناراحتی روحیمان فکر کنیم. تعدادی از دکترها و پرستارها
فرار کرده بودند و کادر بیمارستان بسیار اندک بود.
ما چند نفر، هر روز مشغول کمک بودیم. حتی
فرصتی برای خستگی نداشتیم. تا این که دستور تخلیه بیمارستانهای خرمشهر رسید. برادر
کوچکم در سپاه خرمشهر بود. همه خانوادهام از شهر رفته بودند. من و برادرم ماندیم و
گاهی همدیگر را در خانه یا در مسجد جامع خرمشهر میدیدیم. برادرم در آنجا به جوانان
آموزش نظامی میداد.
به ما دخترها هم تعلیم تیراندازی و پرتاب
نارنجک دادند تا در مواقع لزوم بتوانیم از خودمان و بقیه دفاع کنیم.
من همراه بقیه دخترها در مطب «دکتر شیبانی»
مستقر بودیم. تعدادی از دخترها بعد از هر انفجار میرفتند کوچههای اطراف و زخمیها
را به داخل مطب میآوردند و ما تندتند پانسمان میکردیم و کمکهای اولیه را بر روی
آنها انجام میدادیم.
خانوادهها در آن زمان از ما خبر نداشتند.
شبانه روز مطب بودیم.
تا این که دستور تخلیه خواهران از خرمشهر
را سردار شهید «محمد جهان آرا» صادر کرد. قرار شد ما را منتقل کنند به بیمارستان طالقانی
آبادان. پشت یک وانت در حالی که اسلحههای آماده شلیک را در دست داشتیم دراز کشیدیم
تا اگر از پشت سر تعقیبمان کردند یا قصد حمله داشتند ما از خودمان و وانت در حال حرکت
دفاع کنیم.
اما به خواست خداوند با این که در اکثر
کوچههای شهر نیروهای عراقی پراکنده شده بودند، هیچ کس مانع ما نشد و ما توانستیم به
سلامت از خرمشهر خارج شویم. ضمن این که در طول مسیر تعدادی از زخمیهای پراکنده شده
در کوچهها را نیز نجات دادیم و با خودمان به آبادان منتقل کردیم.
در بیمارستان طالقانی آبادان مشغول بودیم
که عملیات «بیت المقدس» آغاز شد. تعداد زخمیها زیاد بود به طوری که روی برانکاردها پرشده
بود از زخمی های خونین خاک آلود که منتظر اتاق عمل بودند.
تنها کاری که آن زمان میتوانستم برایشان
انجام دهم این بود که صورتهایشان را با دستمال خیس میشستم و آنها آرام چشمانشان
را باز میکردند و با نگاه از من تشکر میکردند.
من همیشه به دوستانم میگفتم «اگر خرمشهر
آزاد شود، من پای برهنه تا آنجا میدوم!» وقتی که خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدم از
خوشحالی نمیتوانستم حرف بزنم. همهمان بیاندازه خوشحال بودیم. در بیمارستان مارش
نظامی پخش میشد. همه به هم تبریک میگفتند و ما با لبهای خندان و با انرژی بیشتر
به زخمیها رسیدگی میکردیم. اما خوب خیلی فرصت شادمانی نداشتیم.
یادم هست به همین مناسبت در همان ایام در
بیمارستان نمایشگاه هم زدیم و هر کداممان کارهای دستمان را برای نمایشگاه آوردیم. من
یک آرم بزرگ سپاه را نقاشی کرده بودم و در نمایشگاه گذاشتم.
کمی که جنگ آرام گرفت، آموزش و پرورش فراخوان
زد برای بازگشایی مدارس. من هم به عنوان یک معلم از بیمارستان و دوستانم جدا شدم و
دوباره به سنگر علم و دانش بازگشتم.
روزها به دانش آموزان پایه سوم ابتدایی
درس میدادم و شبها به بزرگسالان. آن روزها خیلی انرژی داشتم. اگر مریض میشدم هم
فرصت دکتر رفتن نداشتم. تمام سعیم این بود که از تمام انرژی و فرصتهایم برای خدمت
به اسلام و انقلاب استفاده کنم.
هنوز هم با یادآوری آن روزها قلبم به شدت
به درد میآید. به خاطر جوانهایی که از دست دادیم هنوز هم اعصابم ناراحت است. غمگین
میشوم. بعضی از شهدا را خودم چشمهایشان را بستم. آن صحنهها را هرگز از یاد نمیبرم.
تلخ بود. خیلی تلخ. از یادآوری خیانتهای افرادی چون «بنی صدر» هنوز هم عذاب میکشم.
اما وقتی فکر میکنم که خداوند لیاقت خدمت
در آن روزها را به من داد، خوشحال میشوم و لذت میبرم.
آن زمان، روزهایی بود که به خداوند خیلی
نزدیک بودیم. فاصله بین زمین و آسمان از بین رفته بود و ما به آن مهربان نزدیک بودیم.
خیلی نزدیک...
انتهای پیام/