به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، روزهاي پيش روي، موسم آموختن از منش اخلاقي، اجتماعي و سياسي «سيدآزادگان» است. او در دوران ما، از نمادهاي ايمان و جهاد بود و همين نامِ «سيدعلي اكبر ابوترابي» را بر تارك اخلاق ديني و انقلابي معاصر، همچنان روشن و تابناك نگاه داشته است. در گفت و شنود پيش روي، فرزند ارجمندش «سيدياسر ابوترابي» خاطرات روزهاي با پدر بودن را واگويه كرده است.
شايد مناسب باشد كه درآغاز اين گفت و شنود، قدري از خانواده و اجداد پدريتان برايمان بگوييد؟بسم الله الرحمن الرحيم. مرحوم ابوي فرزند يكي از علماي نامدار زمان خود بودند و در دبيرستان حكيم نظامي قم در رشته رياضي درس خواندند و قرار بود پس از ديپلم همراه پسرداييهايشان براي ادامه تحصيل به آلمان بروند.
پس چطور به حوزه علميه رفتند؟پدر ميگفتند: براي تشخيص راه صحيح زندگي از علي بن موسيالرضا(ع) كمك خواستند و پس از آن اتفاقاتي روي دادند كه ايشان تصميم گرفتند در مشهد مقدس زبان عربي را فرا بگيرند. همزمان خود را براي شركت در آزمون دانشگاه الازهر مصر هم كه شعبهاي از آن در نجف اشرف بود آماده كردند و قبول شدند و به اين ترتيب قدم به عرصه علوم ديني گذاشتند.
از چه مقطعي مبارزات سياسي خود را آغاز كردند؟ ايشان به دليل شرايط خانوادگي، با خانواده اكثر علماي بزرگ قم ارتباط داشتند و مخصوصاً با شهيد «آيت الله سيد مصطفي خميني» بسيار صميمي بودند. نقطه آغاز و اوج مبارزات مرحوم ابوي قضيه 15 خرداد سال 1342 بود.
درچه دورهاي ازدواج كردند و نحوه آشنايي ايشان با مادرتان چگونه بود؟
ساواك به افراد متأهل كمتر شك ميكرد، چون اغلب مبارزان به دليل شرايط خاص زندگيشان كمتر تن به ازدواج ميدادند، زيرا زندگي مبارزاتي فراز و نشيبهاي خطرناك و فراواني دارد و كمتر قرين آرامش است. به همين دليل هم پدر در سال 1344 يا 1345- كه تصميم گرفتند به شعبه دانشگاه الازهر در نجف بروند ازدواج كردند. خانواده پدري و مادريام از قديمالايام و نسل اندر نسل با يكديگر آشنايي داشتند. مادرم در مدرسه اسلامي اماميه در ميدان شاپور درس خواندند و بعد از پيروزي انقلاب مدرك كارشناسي معارف گرفتند. خانواده دو طرف شناخت عميقي از يكديگر و ملاكهاي اصلي مورد نظر هم داشتند، لذا هر دو بهخوبي از روحيات و اعتقادات هم آگاه بودند.
چه ملاكهايي مد نظرشان بود؟
اصالت خانوادگي، سلامت و صداقت. پدر خيلي خوب ميدانستند با چه مسائلي درگير خواهند شد و لذا انتخاب درست شريك زندگي برايشان بسيار مهم بود. ابداً اهل شتاب و عجله نبودند و قبل از اقدام به هر كاري، جوانب آن را كاملاً ميسنجيدند.
مادرتان از مبارزات پدرتان خبر داشتند؟
خير، نه ايشان و نه حتي خانواده خود حاجآقا، اطلاع دقيقي از فعاليتهاي ايشان نداشتند.
چرا چنين موضوعي را از شريك زندگيشان مخفي كردند؟
چون نميخواستند آرامش محيط خانواده را به هم بزنند. مهمتر از آن معتقد بودند اين امري است بين ايشان و خدايشان و اگر اخلاص ايشان حقيقي باشد، هر كسي هم كه وارد زندگي ايشان شود، اين نكته را درك خواهد كرد و در كنار ايشان خواهد ماند و اگر نباشد خود به خود نميماند. اخلاص كمنظير حاجآقا، همواره ايشان را بر صراط مستقيم حفظ ميكرد. خانواده مادرم هم با شناخت عميقي كه از خانواده و شخصيت پدرم داشتند، از اين ازدواج بسيار خشنود بودند.
هيچوقت از مراسم ازدواجشان براي شما تعريف كردند؟
بله، جشن مفصلي در منزل پدربزرگم كه در خيابان ايران بود گرفتند و مراسم را كامل و جامع برگزار كردند.
سن پدر و مادرتان هنگام ازدواج چقدر بود؟
حاجآقا 27 سال و مادرم 17 سال داشتند. آنها بعد از ازدواج به قم ميروند و در منزل پدربزرگم اقامت ميكنند. مادرم تعريف ميكردند كه: در همان روزهاي اول زندگي، دو نفر به سراغ حاجآقا ميآيند و ايشان براي اينكه همسرشان نگران نشود، ميگويند: اينها از دوستانشان هستند!
مادرتان هيچوقت به فعاليتهاي سياسي مرحوم پدرتان شك نكردند؟
چرا، ولي هيچوقت كنجكاوي نميكردند. پدر هم حداقل اطلاعات را در اختيار مادر قرار ميدادند تا خطري متوجه ايشان نشود. ايشان معتقد بودند بايد كانون خانواده را آرام نگه داشت تا وقتي شرايط اجتماعي دشوار ميشود، بتوان به اين كانون پناه برد و آرامش خود را مجدداً به دست آورد.
اشارهاي به فرازهاي مختلف زندگي سياسي پدرتان داشته باشيد؟
پدر مبارزات خود را از قم شروع كردند، اما دو فراز مهم در مبارزات ايشان بود؛ يكي ارتباط با شهيد اندرزگو و ديگري حمل اسناد و مدارك محرمانه به ايران. ايشان در سال 1349 كه همراه مادر به ايران آمدند، بخشي از دستنوشتهها و اسناد حاوي اسامي و نشاني افراد را كه به امام وجوهات ميپرداختند، با خود به ايران آوردند. متأسفانه به دليل همكاري حزب بعث و ساواك ايران، اين مأموريت لو رفت، ولي حاجآقا قبل از دستگيري توانستند فهرست اسامي را به مادرم بدهند و فقط جزوات به دست ساواك افتاد. مادر در شرايط بسيار دشواري به ايران ميرسند و بلافاصله فهرست اسامي را از بين ميبرند، فهرستي كه بهقدري براي ساواك مهم بود كه به خاطر دسترسي به آن، حكم اعدام حاجآقا را لغو كرد! ساواك كوشيد با فشار به خانواده مادريام فهرست را پيدا كند، ولي نه مادر واقعيت امر را براي كسي بازگو كردند و نه حاجآقا در طول شش ماهي كه در زندان بودند، حرفي زدند و سرانجام ساواك به اين نتيجه رسيد كه جز همان جزوات و كتابها، چيز ديگري همراه آنها نبوده است!
ذكر اين نكته را ضروري ميدانم كه مادر با چنان هوشمندي و درايتي جو خانه را آرام نگه ميداشتند كه همه اقوام كه هيچ، گاهي ساواك هم تصور ميكرد حاجآقا يك زندگي معمولي دارند و خبري از مبارزه در آن نيست! ساواك تصور ميكرد مادرم همسر يك طلبه هستند كه گاهي براي تبليغ به شهرستانها ميرود و طلبهها به خانه آنها رفت و آمد ميكنند و گاهي هم براي سركشي به خانوادهشان به تهران ميآيند.
چه موقع به نجف رفتند؟
بعد از پذيرش در دانشگاه الازهر و پس از دو سه ماه اقامت در قم به نجف رفتند.
از كي و چگونه با شهيدآيت الله بهشتي آشنا شدند؟
شهيد بهشتي از دورهاي كه پدر در دبيرستان تحصيل ميكردند، ايشان را ميشناختند و از نظر خانوادگي هم شناخت كاملي روي ايشان داشتند. پدر در سال 1349 به سوريه سفر ميكنند و شهيد بهشتي در آنجا به ايشان پيشنهاد ميكنند بهجاي ايشان به مسجد هامبورگ بروند و مسئوليت آنجا را به عهده بگيرند. شهيد بهشتي در سال 1351، مدتي در مجلسي كه جد مادريام برگزار ميكردند، سخنراني ميكردند و از آنجا هم با پدر و خانواده پدري و مادريام آشنا بودند.
پدرتان پيشنهاد شهيد بهشتي را پذيرفتند؟
خير، به دليل مشغله زياد نتوانستند بپذيرند، مضافاً بر اينكه در آن سال، نخستين فرزندشان هم به دنيا آمد.
مادرتان از زندگي در نجف، برايتان چه خاطراتي را نقل كردند؟
ميگفتند: تنها حسن زندگي در نجف، همجواري با حرم اميرالمؤمنين(ع) بود، وگرنه زندگي در يك خانه كوچك و با آب و هواي گرم نجف، فوقالعاده دشوار بوده است. مرحوم ابوي بعدها خانهاي روبهروي مدرسه آيتالله شاهرودي ميسازند، ولي به علت بازگشت به ايران و ممنوعالورود شدن به عراق، مجبور ميشوند آن را بفروشند.
شبي را كه پدرتان به جبهه رفتند و پس از آن اسير شدند به ياد داريد؟
بله، يادم هست؛ مثل هميشه براي مسائل مالي، يادداشتي به مادرم دادند و با لباس شخصي رفتند كه به گروه دكتر چمران بپيوندند. مادرم خيلي دلشان ميخواست ما هم به جبهه برويم، ولي حاجآقا موافق نبودند.
ظاهراً يك بار هم خبر شهادت ايشان را به شما داده بودند.
بله، در دي ماه سال 1359 براي ما خبر آوردند كه ايشان در ارتفاعات اللهاكبر شهيد شدهاند. باور اين موضوع براي ما بسيار دشوار بود.
چرا؟
چون حاجآقا از نظر جسماني و انجام عمليات جنگي، فوقالعاده ورزيده و قوي بودند. ايشان قبل از اسارت، 15 بار به قله دماوند صعود كرده بودند و در شناي ورزش زورخانهاي، ركورد 3500 بار را زده بودند! دكتر چمران هم باور نميكردند ايشان شهيد شده باشند و لذا سه روز مهلت خواستند تا موضوع را كاملاً بررسي كنند و ببينند آيا ايشان اسير شده يا به شهادت رسيدهاند؟ بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه حاجآقا شهيد شدهاند و آن مقاله خواندني را نوشتند. در پي اين بيانيه مقام معظم رهبري هم پيام دادند و مراسم عزاداري برگزار شد.
خود شما باور كرديد ايشان شهيد شده باشند؟
مادرم و خانواده حاجآقا باور نكردند و همه منتظر بازگشت ايشان بوديم.
چگونه از اسارت ايشان باخبر شديد؟
مرحوم آيتالله العظمي مرعشي نجفي به پدربزرگم پيغام دادند كه: نيمه شب خانمي تلفن زده و گفته است به خانواده ابوترابي بگوييد كه حاجآقا زنده است! آقاي مرعشي ميپرسند: به چه استنادي اين حرف را ميزنيد؟ آن خانم گفته بود: بگوييد من فاطمه هستم! از آن به بعد ايشان از هر اسيري كه آزاد ميشد، جوياي حال پدر بودند و به همه هم سفارش كرده بودند كه در روز آزادي پدر، در حسينيه ايشان مراسم استقبال خوبي برگزار شود، اما متأسفانه دو هفته قبل از بازگشت حاجآقا، در سال 1369 فوت كردند.
چقدر طول كشيد تا مطمئن شديد پدرتان زنده هستند و اسير شدهاند؟
يك سال. صليب سرخ بعد از اين مدت، خبر اسارت ايشان را رسماً به اطلاع ما رساند.
از نحوه اسارتشان چه ميگفتند؟
پدر همراه گروهي براي عمليات شناسايي در دل دشمن نفوذ ميكنند، ولي عمليات لو ميرود و آنها محاصره ميشوند. پدر در گودالي ميافتند و سربازان عراقي گودال را گلولهباران ميكنند. زنده ماندن ايشان در آن وضعيت، واقعاً به معجزه شبيه بوده است! حتي دكتر چمران هم از روي تيرهاي خالي شده به اين نتيجه ميرسند كه پدرم شهيد شدهاند، اما تقدير اين بود كه ايشان زنده بمانند و آن نقش تأثيرگذار را در اسارت ايفا كنند.
در سالهاي بعد و دوران اسارت پدرتان، مادرتان چگونه فرزندان و خانه را مديريت ميكردند؟
همين قدر بگويم كه مديريت مادرم بهقدري درخشان بود كه وقتي پدر پس از مدت طولاني غيبت به خانه برگشتند، همه امور مورد تأييد ايشان بود.
واكنش پدرتان در برابر اين همه صبر و تحمل مادرتان چه بود؟
در نامههايي كه براي مادر مينوشتند، ميگفتند: « نميخواستم شما اين همه فشار را تحمل كنيد، ولي چاره نداشتم! يقين بدانيد اگر ثوابي برايم باشد، شما بيشترين بهره و سهم را ميبريد و اگر من خطا و نقصي داشته باشم، شما مبرا هستيد.» مادرم نگاه ديني و سياسي بسيار دقيقي داشتند و حاجآقا از مشاورههاي ايشان چه قبل از انقلاب و چه پس از آن بهرههاي فراواني بردند. هميشه هم به نظرات و تصميمات مادر احترام ميگذاشتند.
از ايام بازگشت ايشان به وطن برايمان بگوييد.
پدر در سال 1369 برگشتند. جالب اينجاست كه قبل از اينكه به خانه برسند، مقام معظم رهبري ايشان را به نمايندگي خود در امور آزادگان منصوب كردند. يعني قبل از اينكه به خانه برسند مسئوليت اجتماعي به عهدهشان قرار گرفت. متأسفانه آن روزها كانونهايي كه بايد خانوادهها را براي ديدار عزيزانشان پس از سالها اسارت آماده كنند، بيشتر به فكر تهيه قند، شكر، شيريني و گل بودند. مادر كه احساس ميكردند ممكن است اين بار هم خبر اشتباه باشد، حتي اجازه چراغاني هم ندادند تا فضاي خانواده دوباره به هم نريزد. پدر جزو آخرين آزادگاني بودند كه به كشور برگشتند. موقعي كه ايشان اسير شدند، هشت سال بيشتر نداشتم و زمان آزادي ايشان يك جوان 18 ساله بودم. جالب اينجاست كه از ساعت هشت شب تا سه نيمه شب همراه ايشان اين طرف و آن طرف ميرفتم، ولي ايشان نميدانستند من فرزندشان هستم!
همه ما ميدانستيم حاجآقا وقتي برگردند قرار نيست پيش ما باشند، به همين دليل از نظر روحي آمادگي نديدن ايشان را داشتيم و چند ماه طول كشيد تا رابطه پدر ـ فرزندي بين ما شكل بگيرد.
مسئوليت جديد پدرتان چه تأثيري روي خانواده داشت؟
بسياري از همسران آزادگان از مادرم درباره مسائل خانوادگي ما سؤال ميكردند و مادر ميگفتند: «دليل ندارد همه مثل هم رفتار كنند، مهم اين است كه اصول صحيح در زندگي رعايت شوند.» خانوادههاي آزادگان به وسيله تلفن خاصي، هميشه ميتوانستند با حاجآقا در تماس مستقيم باشند.
نحوه رفتارشان با فرزندانشان چگونه بود؟
در دهه 50 گاهي به خانه ميآمدند. پس از پيروزي انقلاب بيشتر شنبه شبها به خانه ميآمدند. جنگ كه شروع شد، از همان ابتدا به جبهه رفتند و اسير شدند و بعد از 10 سال به خانه برگشتند. به قول مادرم: « ايشان 10 سال اسير بودند و بعد مفقودالاثر شدند!» با تمام اينها، حاجآقا چون سراپا خير، خوبي، درستي، راستي و احترام بودند، همه دوستشان داشتيم و با ايشان بسيار راحت و صميمي بوديم. تكتك اعضاي خانواده خيلي راحت ميتوانستند عقايد خود را بيان كنند، مخصوصاً مادرم خيلي صريح حرفشان را ميزدند. پدر ميگفتند: «اگر روش مرا قبول نداريد، بگوييد تا آن را تغيير بدهم، چون رضايت شما برايم خيلي مهم است» و واقعاً هم همين كار را ميكردند. اساساً با همين روحيه بود كه توانستند 43 هزار اسير را مديريت كنند. به نظر من آرامشي كه در اثر تدبير پدر و مادرم بر فضاي خانوادگي ما حاكم بود، سبب شد همه كارها به نحو مطلوب پيش بروند.
ايشان اهل گردش و تفريح هم بودند؟
حدوداً سالي دو بار به سفر ميرفتيم و البته ايشان در سفر هم امور شغلي خود را انجام ميدادند. به همين دليل هم هميشه نمازشان را كامل ميخواندند و روزههاي مستحبي خود را ميگرفتند. بسيار به پيادهروي علاقه داشتند و در تعطيلات تابستان از حرم حضرت معصومه(س) تا حرم حضرت رضا(ع) را پياده طي ميكردند.
از خبر تصادف ايشان چگونه مطلع شديد؟
اول صبح بود كه اين خبر را به ما دادند، ولي ما باور نكرديم! يكي از خبرگزاريها، اولين جايي بود كه خبر را منتشر كرد. بعد هم اخبار راديو، خبر را اعلام كرد. پيكر ايشان چهار بار در مشهد، تهران و قزوين تشييع شد و در 29 صفر پس از نماز مغرب و عشا در جوار مولاي خويش آرام گرفتند.
مهمترين ويژگي پدرتان را چه ميدانيد؟
پدر يك منتظر واقعي ظهور آقا امام زمان(عج) بودند و بر همين مبنا همه زندگي خود را صرف خدمت كرده بودند.
منبع: روزنامه جوان