به گزارش دفاع پرس از یزد، عباس رنجبر، فرمانده وقت گردان مهندسی رزمی تیپ 18 الغدیر به ذکر خاطرهای کوتاه از حضورش در جنگ تحمیلی اشاره دارد و میگوید: غروب روز 63/4/24 بود. نیروها آماده میشدند تا نمازشان را اقامه کنند و با صرف شامی مختصر، به سمت خط اول حرکت کنند. اذان مغرب که گفته شد نیروها نمازشان را به جماعت خواندند و سپس سفرهای سرتاسری، وسط سنگر پهن کردند و غذا کشیده شد.
همه با عجله شامشان را خوردند و هر کدام از رانندگان سراغ خودروهایشان رفتند تا استارت بزنند و حرکت کنند. وقتی مطمئن شدم هر دو تیم حرکت کردند، من و دو نفر امدادگر و چند تن از رانندگان کمکی، با یکدستگاه آمبولانس که از لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع) به ما مأمور شده بود، به طرف خط اول به راه افتادیم. هوا تقریباً تاریک شده بود، اما بدلیل آن که دشمن روی خط ما دید داشت به ناچار با چراغ خاموش میرفتیم. راننده آمبولانس، مرد میانسالی بود که تجربه کافی رانندگی در شب، آن هم با چراغ خاموش را نداشت.
هنوز از مقر مهندسی زیاد دور نشده بودیم که حس کردم ایشان مشگلِ دید دارد و خلاصه تسلط خوبی در رانندگی نداشت. گفتم: میخواهی من رانندگی کنم؟ ولی ایشان قبول نکرد. میگفت آمبولانس تحویلش است و مسؤولیت دارد. توصیه کردم؛ پس بیشتر دقت کند. همه مشغول خواندن دعا و ذکری شدند. من هم آیت الکرسی را شروع کردم. هنوز تمام نشده بود که یک حادثه اتفاق افتاد!
یک خودرو نیسان وانت، از مقابل ما با چراغ خاموش از خط باز میگشت که شاخ به شاخ با خودرو آمبولانس ما برخورد کرد. حادثه ناگواری بود، چند نفر مجروح شدند، من هم که به شدت، سر و صورتم به شیشه جلوی آمبولانس خورده بود، جراحاتی از ناحیه صورت و پارگی ابرو پیدا کردم.
به زحمت از ماشین پیاده شدیم، بعضیها ناله میکردند. هوا کاملاً تاریک شده بود. هیچ وسیله ارتباطی در اختیار نداشتیم. فاصله ما با سایر نیروها نسبتاً زیاد بود، ناچار بودیم صبر کنیم تا وسیلهای از راه برسد تا ما را به اورژانس برساند. در همین فرصت، از حال همدیگر جویا شدیم، ظاهراً وضع من، نسبت به دیگران کمی بدتر بود، البته یک برادری هم بود که ضربه شدیدی به دماغش خورده بود و خونریزی داشت.
پس از کمی انتظار، خودرویی از راه رسید و ما را که با این وضعیت دید، سوار کرد و به اولین مرکز اورژانس صحرایی محور «خط زید» رساند، در اورژانس، به ما سرم وصل شد، زخمها را هم پانسمان کردند و به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام شدیم، یکی دو روز بیمارستان بودم و در حالی که سر و صورتم کاملاً باند پیچی و چشم چپم نیز بسته بود. دکتر معالج، بیست روز مرخصی استعلاجی برایم نوشت و مرا مرخص کرد تا به شهر خودم بازگردم. دلم برای دوستانِ در خط تنگ شده بود، از بیمارستان بیرون آمدم و گوشه خیابان منتظر وسیلهای بودم که خودرویی نظامی کنارم ایستاد، گفت: کجا برادر؟ گفتم: خط، گفت: با این وضع؟! گفتم: چیزی نیست، کمی زخم برداشته بود، پانسمان کردم.
مرا تا دو راهی رساند و من پیاده شدم، چون او به سمت داخل شهر میرفت. طولی نکشید خودرو دیگری توقف کرد و مرا تا ایستگاه حسینیه رساند و خلاصه از آنجا هم با چند وسیله دیگر خودم را به خط رساندم و کارها باز هم ادامه پیدا کرد. البته تصور گرمای حدود 50 درجه در اواخر تیرماه، در منطقه خوزستان، آن هم در خط مقدم جبهه و کار سخت و پر حجم عملیات خاکی که همیشه توأم با گرد و غبار بود و خوب شدن زخمهای روی صورت من، کمی خوشبینانه به نظر میرسید، اما به خواست خدا، همه زخمها پس از یکی دو هفته، التیام یافت، بجز زخم پارگی ابرو، آن هم علت دیگری داشت.
یک روز در میان، برای تعویض پانسمان میرفتم اورژانس تیپ و هر بار، زخم را شستشو میدادند و باز پانسمان میکردند. تقریباً بیست روز گذشته بود. یکی از روزها، زمانی که یکی از افراد کادر تخصصی اورژانس، زخمم را شستشو میداد، داخل زخم به شیئی خارجی برخورد کرد. به من گفت: کمی تحمل کن، چند لحظه بعد، تکه شیشهای را از درون زخم بیرون کشید و نشانم داد. گفت: دلیل خوب نشدن زخم تو همین بود. دیگه تموم شد، انشاءالله تا چند روز دیگه خوب میشه» و همینطور هم شد.
انتهای
پیام/