به گزارش خبرنگار حوزه حماسه و پایداری دفاع پرس، 30 ساله و کارمند بود که به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی به دست نیروهای عراقی افتاد. داستان اسارت احمد رضایی از روز 21 بهمن آغاز میشود و تا سالهای بعد در اردوگاه موصل 1 ادامه پیدا میکند. اما روزهای سخت اسارت در اردوگاه موصل احمد را از رسالتی که برای آن به جنگ رفته بود، بازنداشت. در اردوگاه به همراه تعدادی از دوستانش گروهی برای اجرای برنامههای فرهنگی هنری تشکیل داد تا لبخند را لبان اسرا بنشانند.
احمد رضایی که حالا 62 سال سن دارد در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس دفتر خاطرات روزهای اسارت را ورق میزند.
توهین برخی ایرانی های خود فروخته به اسرا
اسیرکه شدم و ما را به سمت عراق بردند. در طول راه تمام حواسم به این بود که واکنش مردم عراق با دیدن اسرا چیست. ما را در بغداد می چرخاندن از خیابان ها و محله های بغداد و حتی دانشگاه رد شدیم همه مردم سرشان به کار خودشان بود و عکس العملی نشان نمی دادند. از محله های پایین بغداد هم که رد شدیم کاسب ها و مردم مشغول کارهای روز مره خودشان بودند.
تنها جایی که به اسرا توهین شد زمانی بود که از قسمت های بعثی نشین بغداد رد شدیم. کارکنان بعثی علیه بچه ها شعار می دادند و توهین می کردند. در شهر العماره چند ایرانی که از قبل انقلاب به کشور عراق پناهنده شده بودند به اسرا توهین های بدی کردند حتی به یکی از دوستان اسیرم هم چاقو زدند و سنگ انداختند.
از اجرای تئاتر در اردوگاه تا خنده افسر عراقی
وقتی به جبهه رفتم چون سنم به نسبت به دیگر رزمنده ها بالاتر بود. با تجربیات و شنیده هایی که داشتم می دانستم جنگ همه چیز دارد و آماده هر حادثه ای بودم. روزهای اسارت وقتی دیدم اکثر اسرا از من جوان تر هستند و با این فکر که این ها مثل بچه های خودم هستند با یکی دوتا از دوستانم که اهل کاشان بودند شروع به برگزاری برنامه های فرهنگی و هنری از قبیل اجرای تئاتر و سرود و نوحه کردیم تا جو اردوگاه عوض شود.
گاهی سر برنامه هایی که اجرا می کردیم صدای خنده بچه ها چنان بالا می رفت که مسئول آسایشگاه تذکر می داد آرام تر بخندند مبادا افسران عراقی صدای بچه ها را بشنوند و اذیت کنند. بهترین خاطره ام در اسارت دیدن همین خنده بچه ها بود
برنامه های اجرا شده در آسایشگاه با مراقبت شدید برگزار می شد. مثلا توی حمام تئاترمان را که بیشتر به صورت روخوانی و ذهنی بود تمرین می کردیم. یک بار داستان پوریای ولی که درباره جوانمردی و پهلوانی بود را توی آسایشگاه اجرا کردیم. افسر عراقی هم هر پانزده دقیقه از جلوی در آساشگاه رد می شد و کشیک می داد. توی اردوگاه زورخانه درست کردیم. شاخه های درختان را کنده بودیم و پتوها را به دیوار و پنجره ها وصل کردیم. بلاخره افسران عراقی متوجه شدند ریختند توی آسایشگاه و همه چیز را بهم زدند. بهانه اوردند که شما می خواهید شورش کنید.
مسئول آسایشگاه به افسران عراقی توضیح داد که این فقط یک تئاتر اسست و هیچ شورشی در کار نیست، با این حال قانع نشدند. قرار شد تا تئاتر را با چند شرط برای افسران عراقی اجرا کنیم. اول اینکه فقط یک نفر از افسران عراقی حضور داشته باشد دوم اینکه مثل بعضی اردوگاه ها که اسرار ا مجبور می کردند تا تئاتر ضد ایرانی بازی کنند و فیلم ضبط شده اش را در تلویزیون پخش می کردند کسی از ما فیلمبرداری نکند. یادم است بعد از اجرای تئاتر کلی افسر عراقی خندید.
هنوز جمعیت استقبال کننده از اسرا را در هیچ جا ندیدم
زمانی که خبر آزادی ما را دادند خیلی خوشحال شدم به یاد دارم دکتر پاکنزاد از دوستان اسرای ما به مناسبت ازادی شعری را در رابطه با امام سروده بود و قرار شد هنگام ورود به ایران بخواند.
چیزی که بعد از ورودم به ایران خیلی متعجم کرد استقبال مردم از آزاده ها بود. مردم در تمام طول مسیر حضور داشتند و هیچ وقت چنین جمعیتی را ندیده بودم. این استقبال و حجم جمعیت را حتی در استقبال از روسای جمهور هم در این سالها ندیدم.