در ظهر عاشورای سال 59 عملیات (ظهر عاشورا) در منطقه سومار توسط 9 نفر انجام شد که در این عملیات دو نفر به نام «محمود اخلاقی» و «محمود یوسفیان» به شهادت میرسند. پنج نفر دیگر نیز در عملیاتهای دیگر به شهادت می رسند.
در ادامه بخشی از خاطرات شهید «محمود اخلاقی» به روایت همرزمان و مادر شهید مرور میخوانید.
اگر خدا بخواهد همه چیز بی اثر می شود
نزدیک اذان بود هلیکوپترها راکت میزدند و میگها بمباران میکردند. درست زیر آتش توپخانه عراقیها بودیم یک دفعه محمود بلند شد رفت طرف رودخانه، با شهید فولادی دویدیم طرفش، داد زدم کجا میروی؟ ما به تو نیاز داریم؟
گفت: برادرجان آهسته، من کنارت هستم. از میدان مین رد شد کنار رودخانه وضو گرفت و برگشت. خیلی خجالت کشیدیم یکی از بچهها گفت می شود تیمم کنیم. گفت آب نزدیک است. گفتیم آخه میدان مین! گفت: توکلت به خدا باشد. اگر خدا بخواهد همه چیز بیاثر میشود. داشتیم میرفتیم که پایم به تله نارنجک گیرکرد، تلهای که اگر پرمرغی به آن برخورد کند منفجر میشود. تله از زمین درآمد و به دنبال من کشیده شد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. همه وضو گرفتیم و سالم برگشتیم.
این اتفاق هم دست خدا بود
مهمات کم داشتیم به محمود گفتم چرا مهمات نمیآورند خیلی ناراحت بودم. محمود میگفت: هر وقت خدا خواست مهمات میرسد. همه چیز دست خداست. گفتم درسته قدرت خداست ولی ما مهمات میخواهیم. محمود وقتی دید من ناراحتم، گفت: اشکالی ندارد برادر جان. با هم رفتیم یک جعبه مهمات آوردیم اما جعبه را خودش به تنهایی حمل میکرد هر کار کردم نگذاشت کمکش کنم. جعبه مهمات هم سنگین بود. ناگهان در حین راه رفتن، به زمین خورد و آن وقت من توانستم جعبه مهمات را کمکش بیاورم. اما در بین راه میگفت این اتفاق هم دست خدا بود.
فردا که عملیات داریم این بیل مکانیکی یک غنیمت است
گروه نه نفره از فرمانده سپاه سومار جدا شدیم. وبه طرف منطقه حرکت کردیم و دیگر او را ندیدیم آن زمان هنوز تشکیلات وسازمان دهی و امکانات درستی نبود. خودمان از بین گروه شهید علی آقاماهانی را به عنوان فرمانده انتخاب کردیم. تصمیم گرفته شد قبل از عملیات به شناسایی منطقه برویم و بعد عملیات انجام دهیم یک بیل مکانیکی ازعراق پشت خط بود که مزاحم ما بود. ما دید نداشتیم. گفتیم: این را منهدم کنیم. اما شهید اخلاقی گفت: نه فردا که عملیات داریم این بیل مکانیکی می افتد دستمان واین یک غنیمت است. ودراین شرایط نباید آن را از بین ببریم.
شب تاسوعا خواندن زیارت عاشورا را پیشنهاد داد
با شهید «اکبر محمدحسینی» رفتیم برای شناسایی منطقه تا بتوانیم عملیات را به خوبی انجام دهیم. بعداز شناسایی شهید اکبرمحمدحسینی وضعیت منطقه را برای بچهها توضیح داد. همان شب (شب تاسوعا) شهید محمود اخلاقی به گروه نه نفره پیشنهاد داد زیارت عاشورا بخوانیم وتوسلی به ائمه اطهار داشته باشیم و فردا عملیات را انجام دهیم.
یکی میگفت: میتوانیم روز عملیات انجام دهیم. یکی میگفت: روز نمیشود. اما محمود خیلی با اعتماد بنفس و محکم میگفت: نه، ما هیچ مشکلی نداریم می توانیم عملیات را روز انجام دهیم. شب تاریک است چشممان نمیبیند. خلاصه آن شب به پیشنهاد محمود دسته جمعی در داخل سنگر زیارت عاشورا خواندیم که حال عجیبی بچه ها پیدا کردند و روز تاسوعا هم حرکت کردیم برای انجام عملیات در موقعیتی که قبلاً شناسایی کرده بودیم.
هیچ وقت راز دلت را به کسی نگو
یک شب با بچه ها دور هم جمع بودیم. یک جریانی را تعریف کردیم بچه ها خندیدند. البته به حالت شوخی ومزاح. محمود صدایم زد، گوشه ای و گفت: هیچ وقت راز دلت را به کسی نگو و کمتر صحبت کن. بعد هم کلی از من معذرت خواهی کرد وگفت: ببخشید که شما را نصیحت کردم شما باید مرا نصیحت کنید.
عدالت
یک روز صبح دو عدد دانه خرما همراه غذا برایمان آوردند. آن زمان در آن شرایطی که آنجا داشتیم دو تا دانه خرما هم خیلی ارزش داشت. به خاطر اینکه غذا و آب کم بود. شهیدعلی آقاماهانی دوتا دانه خرما را داد دست شهید محمود اخلاقی وگفت: شما بین بچه ها قسمت کنید. محمود دوعدد دانه خرما را به نه قسمت مساوی تقسیم کرد و به هر کس یک ذره خرما رسید. اما لذت این یک ذره خیلی بیش تر از آن چیزی است که ما الان می بینیم و میخوریم. محمود همیشه می گفت باید همه جا و همه وقت عدالت رعایت شود.
روز عاشورا عملیات داریم
عراقیها شبها تا نزدیک ما میآمدند و مین میکاشتند. ولی حق نداشتیم حتی یک تیر شلیک کنیم. میخواستیم عملیات انجام دهیم. محمود گفته بود روزعاشورا عملیات داریم وکل مهماتمان یک آرپیچی با 3تا گلوله، تیربار M ژ 3 با 120 تیر چند تا نارنجک و اسلحه ژ3 با 100 تا تیر فشنگ با این مهمات ظهرعاشورا عملیات را انجام دادیم.
عصر روزتاسوعا (یک روز قبل ازشهادتش) در جمع بچهها سخنرانی کرد و گفت: حجت من بر شما تمام. در قیامت نگویید کسی برایتان نگفت که نمازتان را به وقت بخوانید، وضو بگیرد، منتظر بنشینید تا اذان شروع شود بعد به نماز بایستید این جور نباشید که همین طور راه بروید اذان شروع و بعد شما مجبور باشید نماز بخوانید. شما مشتاق باشید، آرزویتان باشد برای این که با خدا سخن بگویید قبل از اذان وضو بگیرید ومنتظر اذان باشید.
روز تاسوعا همه بچهها روزه بودند
بچهها با هم بحث میکردند آیا امشب که شب تاسوعاست در این منطقه صلاح است عزاداری کنیم یا خیر؟محمود آن شب هیچ نظری نداد وگفت من می روم بیرون. سریع از چادر بیرون رفت. دنبالش رفتم با هم سینه زدیم وعزاداری کردیم. محمود با این کارش نشان داد این جا هم بایدبرای امام حسین(ع) عزاداری کنیم. بعد رو کرد به بچه ها و گفت: فردا تاسوعاست مستحب است روزه بگیریم خیلی ثواب دارد. روز تاسوعا همه بچه ها روزه بودند.
به احترام لب های تشنه امام حسین (ع) روز عاشورا آب نخوریم
محمود میگفت: امروز روزعاشورا است بایدیک کاری بکنیم. 3 ماه است توی این منطقه هیچ پیشروی اتفاق نیفتاده. بایدیک تحرک ایجاد کنیم به خدا ایمان داشته باشیدکه خدا با ماست. با هم قرار گذاشتیم به احترام لبهای تشنه امام حسین (ع) روز عاشورا آب نخوریم. محمود گفت: امروز باید برویم و خونمان را در راه اسلام بریزیم واین منطقه را از دست دشمن نجات بدهیم. امروز هیچ جا نمیرویم مگر پیش خدا، یا به زیارت امام حسین (ع).
با ترس و لرز دعا خواندیم
زیر آتش سنگین دشمن محمود پیش نماز بود. نماز که تمام شد بلافاصله بلند شدیم که برویم. محمود گفت: برادران کجا؟ گفتیم چیه؟
گفت: بنشینید مگرهر روز چه کار میکردید گفتیم: هر روز تعقیبات ودعای فتح مکه وتسبیحات حضرت زهرا (س) را میخواندیم.گفت: امروز هم بخوانید مگر امروز چه فرقی دارد با روزهای قبل. نشستیم و دعا را خواندیم. اما ما با ترس و لرز دعا خواندیم ولی محمود طبق عادت همیشگی دو رکعت نماز هم خواند خیلی با آرامشتر از همیشه.
خدایا! نذر من را قبول نکردی
میدانستم محمود شهید میشود یک ختم واقعه برداشتم که اگر شهید شد روز عاشورا روز شهادتش باشد. چون میخواستم هر وقت گریه میکنم برای امام حسین (ع) گریه کنم، وقتی روز عاشورا خبری نشد گفتم خدایا! نذر من را قبول نکردی؟
مادرم آماده شده بود برود مسجد که من خبر شهادت محمود را به او دادم. مادرم اول پرسید کی شهید شده؟ گفتم روز عاشورا. گفت:خدایا! ممنونم که نذر من را قبول کردی. میخواست برگردد منزل اما دوباره به سمت مسجد حرکت کرد.
گفتم: محمود شهید شده! گفت: محمود اول به امامش اقتدا کرد و امام حسین (علیهالسلام) هم برای نماز شهید شد. رفت مسجد صف اول ایستاد تا نماز بخواند.
کنار پیکر محمود گفت: به من تسلیت نگویید تبریک بگویید که چنین فرزندی را تربیت کردم و با رضایت کامل به جبههها فرستادم و تقدیم اسلام کردم. سخنرانی مادرم در کنار جنازه محمود همه را متعجب کرده بود.
رفتم جلو اول پاهایش را بوسیدم بعد دستش را و بعد هم سرش را به همه گفتم: پاهایش را بوسیدم چون در طول 19 سال زندگی یک راه خطا نرفت، دستش را بوسیدم چون اسلحه به دست گرفت و از دین و آئین و ناموسش دفاع کرد، صورتش را بوسیدم و ازش خواستم که من را هم شفاعت کند.