شهید حسین آبشناسان:

آینه ای بود که صداقت و ایثار را در آن می دیدیم

برادر بروجردی آینه ای بود که صداقت و ایثار را می شد در آن به تماشا نشست.
کد خبر: ۲۶۶۵۰
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۱:۱۹ - 31August 2014

آینه ای بود که صداقت و ایثار را در آن می دیدیم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کلام شهید بروجردی نفوذ خاصی داشت. بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده و به قولی بریده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با حاج آقا تمام مسائل برای شان حل می شد و با دلی گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان می رفتند." آری حدیث عشق چنین است: دلاوری رستگار و سرفراز همچون تیمسار سرلشکر شهید حسین آبشناسان فرمانده لشکر 23 نوهد از دیگر شهید والا مقامی همچون بروجردی این گونه سخن می گوید؛ با ذکر این نکته که این خاطرات برگرفته از «مسیح کردستان» نوشته عباس اسماعیلی است.
***
ارتفاعات “گواری” در منطقه “جوانرود” قرار بود برای چندمین بار بازدید و بررسی شود. با تعدادی از برادران در خدمت برادر بروجردی به سمت ارتفاعات راه افتادیم. تعدادمان زیاد بود و ماشین هم وانت تویوتا... از همان ابتدا برادر بروجردی رفت عقب ماشین و پایین هم نیامد. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که جلوی خودرو بنشیند... چاره ای جز تسلیم نبود؛ به ناچار با همان وضعیت به راه افتادیم.
در راه باران شدیدی گرفت؛ باز هم به برادر بروجردی اصرار کردیم:
ـ حاج آقا. آخه درست نیست شما...
ـ شما راهتو ادامه بده؛ فرقی نداره چه من چه شما.
باز هم تسلیم شدیم و راه را ادامه دادیم. در تمام مسیر رفت و برگشت برادر بروجردی در قسمت عقب ماشین بود و چیزی حدود دو ساعت را زیر باران ماند. با این حال حاضر نشد جای خود را با ما عوض کند...
خدا رحمتش کند. برادر بروجردی آینه ای بود که صداقت و ایثار را می شد در آن به تماشا نشست.
***
با برادر بروجردی به پادگان سنندج می رفتیم. در حالی که دقیقاً در دید دشمن و در تیررس آن ها بودیم حاج آقا دائماً به خلبان هلی کوپتر می گفت که “برو پایین تر. برو پایین تر.” نگاهی به دور و برم کردم. دقیقاً در تیررس ضد انقلاب بودیم. چند بار به ایشان گفتم:
ـ آقا این ها می خوان ما رو بزنند. همین ضد انقلاب ها دارن دقیقاً ما رو نشانه می گیرن.
ـ می ریم پایین تر. می ریم که ببینیم منطقه چه جوری است؟
ـ آقاجان راه نیست.
ـ آقا می ریم پایین تر. این ها فعلاً کاری ندارند.
به پادگان که رسیدیم این سؤال تمام ذهنم را پر کرد: به راستی حاجی از کجا می دانست که دشمن با ما کاری ندارد که این قدر راحت ما را تا قلب دشمن برد و با خیال راحت گفت به ما کاری ندارند؟!...
***
در منطقه احتیاج به هلی کوپتر بود و حاج آقا به شیرودی پیغام داده بود که به کمک او نیاز است و هر چه سریع تر خودش را برساند.
فرمانده هوانیروز با وجود نیازی که احساس می شد با دخالت ارتش در عملیات مخالف بود؛ به همین خاطر از پرواز هلی کوپترها ممانعت کرد. در این هنگام شیرودی از راه رسید و وقتی که فهمید حاج آقا پیغام داده و حضور او ضرورت دارد به سراغ فرمانده هوانیروز رفت و مسؤولیت همه مسائل پرواز را خود به عهده گرفت و سریعاً به منطقه آمد.
شهامت شهیدان بروجردی و شیرودی در نابود کردن دشمن و دفع حملات او حماسه ای به یاد ماندنی را بر جای گذاشت.
***
عملیات مطلع الفجر آغاز شده بود. نیروهای اسلام با پشتکار و دقت عملی که داشتند به اهداف از پیش تعیین شده نزدیک می شدند.
در یکی از محورهای عملیاتی نیروها با مقاومت عراقی ها رو به رو شده بودند و احتیاج به کمک داشتند. هر چند وقت یک بار فرمانده گروه بی سیم می زد و از برادر بروجردی درخواست کمک می کرد.
برادر بروجردی با توجه به موقعیت منطقه سفارش می کرد که “مقاومت کنید نیرو می رسد...”.
عده ای از بچه ها که وضعیت نیروها را می دانستند تعجب کرده بودند که چرا ایشان که به وضعیت کاملاً واقف است قول می دهد؛ نیرویی که در کار نیست!...
تماس های گروه عملیاتی قطع نمی شد و برادر بروجردی هم چنان قول می داد که نیرو می رسد... و بالاخره کاسه صبر فرمانده گروه لبریز و این بار عصبانی می شود. برادر بروجردی نیز با آرامش و اطمینان قلبی تمام به او می گوید:
ـ گفتم مقاومت کنید ملائکه الله می رسند... ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل الملائکه...
برادر بروجردی راست می گفت؛ نیروی کمکی وجود داشت و ما از آن بی خبر بودیم. او با تکیه بر روایات و آیه نورانی قرآن با اعتماد به نفس امداد الهی را به نیروها یادآوری می کرد.
***
باشگاه افسران سنندج محاصره شده بود و رساندن امکانات تدارکاتی به نیروها از راه زمینی غیر ممکن به نظر می رسید. بچه ها شدیداً به آب و غذا محتاج بودند و باید به هر ترتیب تقویت می شدند. برادر بروجردی از یکی از خلبانان هوانیروز می خواست که محموله ای را روی باشگاه بیندازد:
ـ می دانم کار مشکلی است. آتش دشمن زیاد است و کار خطرناکی است اما چاره ای جز این نیست. موقع فداکاری و ایثار است. می دانم که شما لیاقت این کار بزرگ را دارید...
اشک در چشمان آن خلبان جمع شده بود. نمی دانست چه بگوید. معلوم بود که از کار نمی ترسد. گریة او به خاطر چیز دیگری بود... تمام نفسش را در سینه جمع کرد و سعی کرد بر خود مسلط باشد. بعد از آرامشی که توانست پیدا کند گفت:
ـ چشم آقا. من حاضرم نوکری شما را بکنم. این کار خیلی کوچکی است در مقابل بزرگواری های شما. افتخار من این است که بتوانم دستور شما را اجرا کنم.
نقشه خردمندانه برادر بروجردی با فداکاری آن خلبان رشید ثمره شیرین پیروزی را به ارمغان آورد.
***
در حال و هوای عملیات بازگشایی محور بانه سردشت بودیم. بچه ها دور هم نشسته بودند و هر کدام دو سه نفری با یکدیگر نجوا می کردند. یکی دو تا هم مثل برادر علی عیاری در گوشه ای خوابیده بودند... چیزی نگذشت که عیاری از خواب بلند شد. نگاهی به او کردم دیدم گل از گلش شکفته و خیلی خندان است. تعجب کردم و پرسیدم:
ـ هان! خیره ان شاء الله؛ خیلی خوشحالی.
ـ آره. خیلی خیلی خوشحالم. خواب دیدم امروز شهید می شم.
همه ساکت شدند. نگاه ها به هم خیره شده بود. ناگهان برادر بروجردی از جا پرید بلند شد و آمد در کنار عیاری نشست:
ـ خب. تعریف کن. خوابتو تعریف کن.
اشتیاق شهادت در برادر بروجردی را من آن جا دیدم و باور کردم. وقتی برادر عیاری خوابش را تعریف می کرد حسرت و شوق شهادت در تمام وجود برادر بروجردی متجلی شده بود.
***
همیشه هر وقت به مردم روستاها می رسید بچه ها را بغل می نمود و نوازش می کرد. دستی به سر و گوش آن ها می کشید و با مردم خوش و بش می کرد. از وضع آن ها می پرسید و از برکات و مراحم اسلام و جمهوری اسلامی برای آن ها سخن می گفت.
***
در برخورد با برادران تحت فرمان بسیار خاضعانه و خاشعانه رفتار می کرد. در عملیات ها دوشادوش برادران جلو می رفت و می جنگید. برادری بزرگ و پدری مهربان برای بسیجی ها بود؛ همه به او عشق می ورزیدند. در کلیة عملیات هایی که ایشان حضور داشت حتی امکان ضعف و دلسردی و شکست های ظاهری هم نبود. وجود مبارکش باعث تحریک و تشویق و ترغیب همه بود. خیلی ها به خاطر عشق به شخص بروجردی و رفتار خاص او از محل های کار خود می بریدند و به کردستان روی می آوردند و مشغول کار می شدند.
***
کلامش نفوذ خاصی داشت. بودند برادرانی که در اثر فشار کار خسته شده و به قولی بریده بودند ولی بعد از چند دقیقه صحبت با حاج آقا تمام مسایل برای شان حل می شد و با دلی گرم و امیدوار دوباره سراغ کارشان می رفتند.
خیلی اوقات دیده می شد بعضی از برادرها دنبال بهانه می گشتند که چند دقیقه با حاج آقا صحبت و یا برخورد کوتاهی داشته باشند به قول معروف از این قضیه روحیه بگیرند...
***
می گفتیم: “برادر بروجردی بیا جلسه بگذاریم و نقاط ضعف و نقاط قوت ضد انقلاب را بررسی کنیم.” می گفت: “ضد انقلاب نقاط قوت ندارد. نقاط قوت ضد انقلاب نقاط ضعف ماست؛ ما اگر ضعف خودمان را بپوشانیم ضد انقلاب قوتی ندارد.”
بارها می گفت: “آن کس که مردم کردستان را دوست داشته باشد می تواند در کردستان کار کند.”
***
در شرایطی که سنندج در محاصره کامل بود ایشان با هلی کوپتر در پادگان این شهر پیاده شدند. پادگان در محاصره بود و هر لحظه گلوله و خمپاره ای به داخل پادگان می افتاد؛ تقریباً همه خود را باخته بودند. در این حال چهرة معصوم پاک این برادر عزیز و لبخند ملیحی که داشت به همه آرامش می داد و همه را آرام و مصمم می کرد.

 

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها