به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «مبانی اعتقادی شهید بروجردی شامل این بود که مثل یک نیروی حزب اللهی و مقلد امام هرچه نظر حضرت امام بود همان را انجام می داد. توانایی جذب نیروها را به میزانی زیاد داشت. انسان خیلی خودساخته ای بود. همیشه خودش را فدای دیگران می کرد. فرد خیلی موجهی بود.» حاج محسن کنگرلو- هم رزم شهید- از مبارزات مشترکی که در دوران ستم شاهی همراه با شهید داشته برای ما می گوید:
اولین دفعاتی که شهید بروجردی را دیدید کی و کجا و به چه مناسبتی بود؟
ما توسط شخص نوجوانی به نام حسن راودمند با شهید بروجردی آشنا شدیم. ما در سال های 1350 تا 1354 یک کارگاه بافندگی و خیاطی در خیابان بوذرجمهری نو - پانزده خرداد فعلی - داشتیم. یادم است که همین حسن آقا در کارگاه ما دانه گیری می کرد و علاوه بر بنده یکی و دو تا از برادرانم آقایان ایوب احمدی و فرج آشتیانی و تعدادی دیگر هم بودند که آن جا کار می کردند. ما همه با هم مثل یک خانه تیمی هم کار یکدیگر بودیم و هم در خط مبارزه با یکدیگر همفکر بودیم یعنی افکار همه ما یکی بود.
کارگاه متعلق به شخص شما بود؟
بله. آن ها در واقع کارگران بنده بودند حتی من که در کارگاه لباس کار می پوشیدم جیب شلوار رسمی خود را که در کارگاه آویخته بود به آن نشان داده و گفته بودم این جیب شلوار من دخل کارگاه ما هم هستم. اگر هر کس پولی نیاز دارد می تواند دست کند و از جیب بنده بردارد. می دانستم که همه ما داریم تلاش می کنیم برای پیروزی علیه نظام شاهنشاهی و دوست داشتم هر کس هر قدر لازم دارد بردارد. هر قدر هم که کار می کردیم خرج خانه و زندگی را برمی داشتیم و بقیه درآمدمان را می دادیم در راه اسلام. ما این طوری فکر و عمل می کردیم.
چطوری بود بچه ها می رفتند؟
واقعاً هم همین طور بود. البته نه همه کارگرهای آن جا ولی خب تعدادی بودند مزد هم می گرفتند ولی چون خرج خانه می دادند همه هم پولدار نبودند منظورم این است که آن زمان روحیه همه ما این گونه بود. خیلی از دوستان و آن هایی که مبارزه می کردند همین طور بودند مثل شهید هادی بیگ زاده که از جیب من پول برمی داشت و نه او می شمرد و نه بنده می شمردم. با هم این گونه رفیق بودیم. تا این که روزی حسن راودمند گفت یک نفر از دوستان و همسایگان ما هم اهل مبارزه است و حرف های سیاسی می زند. اگر شما با ایشان آشنا بشوید به نظرم خیلی خوب است. او هم وارد کار می شود. همین باعث شد که با شهید محمد بروجردی آشنا شویم و قرار مدارهایی گذاشتیم و جلسات متعددی داشتیم. از همان جا بود که استارت تأسیس گروه صف را زدیم.
با گروه فجر اسلام چه کردید؟
فعالیت های گروه فجر اسلام نیز ادمه داشت. یادم است که شهید بروجردی آن موقع سرباز بود.
محل خدمت سربازی اش در تهران بود؟
شهید بروجردی بچه تهران بود. البته شهید این جا به دنیا نیامده بلکه خیلی کوچک بوده که از بروجرد با خانواده آمده بودند تهران. در بروجرد منطقه ای هست به نام دره گرگ که بروجردی بچه آن جا بود. در اصل دوران کودکی را در تهران بوده.
فکر تأسیس گروه توحیدی صف از شهید بروجردی بود؟
موقعی که من و محمد در کوچه پس کوچه های پشتی مسجد آقای مجتهدی - پشت بازارچه نایب السلطنه - می رفتیم قدم می زدیم و صحبت می کردیم خواسته اش این بود که تشکیلاتی عملیاتی درست کنیم. معتقد بود که ما باید ضرباتی به این نظام وارد کنیم. حرف من این بود که نظر مبارک حضرت امام خمینی بر مبارزه مسلحانه استوار نیست و این نظریه در اصل مال مجاهدین خلق است. یعنی تا آن جا که من اطلاع داشتم امام خمینی هم می فرمودند اگر در یک حدی آمادگی کارهای مسلحانه در بچه های مذهبی وجود داشته باشد خوب است ولی دیدگاه امام خمینی دیدگاهی مایل به مبارزه مسلحانه نبود.
ولی آمادگی هایی داشتید برای کار مسلحانه کردن.
ما دوست داشتیم مبارزه مسلحانه بکنیم. خیلی هم راغب بودیم اما مسأله این بود که هم باید خیلی کشته می دادیم و هم نمی توانستیم جواب رژیم را با عمل متقابل مسلحانه بدهیم. می خواستیم به جایی برسیم که بتوانیم تلافی کنیم. بعدها هم مانع شدیم از این کار؛ چون نظر امام در خصوص مبارزه مسلحانه چندان مثبت نبود.
بعد چه شد؟
کلاً با ایشان که صحبت کردیم به این نتایج رسیدیم. یادم است که همان روز به شهید بروجردی گفتم که ما جزو گروه فجر اسلام هستیم. ایشان نمی دانست. حسن هم به وی چیزی نگفته بود.
نمی دانست یک گروه فجر اسلامی هم وجود دارد؟
نه نمی دانست ولی نمی دانست که ما هم جزو آن گروه هستیم.
با فجر اسلام کار مسلحانه می کردید؟
نه. عرض کردم همان روز و ساعت اول که با هم آشنا شدیم صحبت هایی که با هم داشتیم این ها بود. این حرف را که زد ما گفتیم اگر آمادگی کار مسلحانه را پیدا کنیم خیلی خوب است. گفتم ما باید آماده باشیم و برای زدن کسی یا جایی بتوانیم آن هدف را بزنیم. شهید بروجردی هم همین طور فکر می کرد. گفت حالا چه کار کنیم؟ - منظورش تأسیس تشکیلاتی یا یک چنین چیزی بود - گفتم احتیاجی به این حرف ها ندارد؛ ما با گروه فجر اسلام مشغول هستیم. خیلی خوشحال شد. گفتیم پس بیاییم یک شاخه عملیاتی درست کنیم. ما می توانیم اطلاعیه اش را چاپ و توزیع کنیم. این کارها را می توانیم انجام دهیم. تا حدودی از تشکیلات گروه نظامی هم می توانیم پشتیبانی بکنیم. اسم این تشکیلات جدید هم نباید فجر اسلام باشد چون ساواک باید این طور فکر کند که این گروه با فجر اسلام فرق می کند. ما موقعی که این کار را شروع کردیم حتی دستگاهی را که اعلامیه های فجر اسلام را با آن تایپ می کردیم و از رویش برای چاپ و تکثیر فیلم و زینک می گرفتیم مخصوصاً عوض کردیم. رفتیم و یک دستگاه تایپ دیگر برای این یکی گروه مان گرفتیم که حتماً با آن یکی فرق بکند. حتی در خرید کاغذها نیز چنین کردیم. یعنی کاغذی که برای فجر می خریدیم از جنس دیگری بود.
تا این گونه نمایش بدهید که این ها مثلاً دو گروه مجزا هستند.
بله. خلاصه ایشان مسؤول عضوگیری شد در رابطه با قسمت نظامی. گفت اسمش را چه بگذاریم؟ چه نگذاریم؟ تا به این جا رسیدیم که اسمش را "صف" بگذاریم. بعد که شروع کردیم عضوگیری نظامی به عهده شهید بروجردی بود؛ با همکاری شهید هادی بیگ زاده که در تراشکاری کار می کرد.
هادی بیگ زاده کی و کجا شهید شد؟
هادی در درگیری مربوط به تسخیر رادیو در میدان ارک - میدان پانزده خرداد فعلی - در بیست و یکم بهمن 1357 شهید شد یادش به خیر توسط هادی بیگ زاده که تراشکار بود یک ماشین تراش و یک زمین خریدیم. خودم سفته دادم تا نارنجک سازی را راه انداختیم در خیرآباد و رامین و گل تپه.
عضوهای معروفی که ما آن ها را می شناسیم و بروجردی آن ها را به گروه آورد چه کسانی بودند؟
خیلی ها بودند مثل هادی بیگ زاده که شهید شد فرد دیگر برادرش نبی بود که الان هم هست: نبی الله بیگ زاده. دیگرانی مانند عبدالله جعفرزاده که الان در سپاه است و محمد شقاقی هم بودند. برادر شهید بروجردی بود به نام محمد. یعنی نام این یکی نیز محمد است و اسم شهید بروجردی "میرزا" بود ولی خب به هر دو می گفتیم محمد خلاصه همه بچه های دور و بر بازارچه نایب السلطنه با هم بودیم.
حرکت های ایذائی ای که با شهید بروجردی طراحی و اجرا می کردید چه بود؟
ما چندین فعالیت عملیاتی داشتیم. یکی از موارد عملیاتی جالب این بود که یک روز آیت الله شهید شاه آبادی آمده بود دم در منزل ما و من در خانه نبودم. بچه ها گفتند آن بزرگوار آمده بودند و با شما کاری مهم داشتند. من بلافاصله رفتم خدمت ایشان و آقای شاه آبادی به من گفتند امشب یک نفر به نام کورت والدهایم که دبیر کل سازمان ملل است می خواهد به تهران بیاید. از طرفی شاه می خواهد ایران را به عنوان یک کشور امن جلوه بدهد و بگوید کشور ما امن و امان است و هیچ مشکلی نداریم. خلاصه آقای شاه آبادی صاف و پوست کنده گفتند ما می خواهیم شما مملکت را به هم بزنید! گفتم همین الان؟ با این فرصت کوتاه یک شبه؟ گفتند بله. کلی هم اصرار و تشویق می کردند که می توانید اگر اشتباه نکنم آن موقع با آیت الله شهید دکتر بهشتی هم در این باره مشورت کردم. نظر ایشان نیز بود که اگر بتوانید خیلی هم خوب است.
با شهید بهشتی ارتباط داشتید؟
بله. ارتباط اساسی ما در کارهای مهم با شهید بهشتی بود. تقاضای ایشان چنین بود ما هم گفتیم باشد. اصرار داشتند که خیلی مهم است که این کار انجام بشود. اگر بشود ضربه ای بزرگ زده ایم به نظام شاهنشاهی. ما شبانه رفتیم دم در خانه یکی از بچه ها که ایشان اطلاعیه می نوشت و قلم خوبی داشت؛ رضا جعفریان. از بیرون خانه صدایش کردم و مخفیانه به او گفتم که اطلاعیه ای بنویس با این مضمون که می خواهیم بازار را تعطیل کنیم. اگر کاری کنیم که فردا بازار تهران را تعطیل کنیم. به تبع آن بازار شهرهای بزرگ هم تعطیل می شود و همه این خبرهای روی آنتن های بین المللی می آید. یک درگیری هم درست می کنیم. برنامه ریزی خوبی کرده بودیم. حقیقتش خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم. زمان چندانی نبود که بنشینیم بحث کنیم و کار شورایی بشود. رفتیم پیش محمد بروجردی و گفتم می خواهیم چنین کاری بکنیم. تا آن جا که می توانید همه بچه ها را آماده کنید. ما تعدادی موتور دست دوم هم خریده بودیم برای عملیات نظامی. آن موتورها را داشتیم و نیروها و بچه های شاخه نظامی هم بودند. گفتیم فعلاً این کار را بکنیم علی الحساب؛ این ها هم قبول کردند. بعد رفتیم شاه عبدالعظیم (ع) اعلامیه ها را آماده کردیم و از آن جا به قرچک رفتیم. ما یک خانه امن در قرچک داشتیم که تایپ و تکثیر و فیلم و زینک می گرفتیم و در تیراژ خیلی زیاد تکثیر می کردیم. مثلاً در شبانه روز بین سیصد تا پانصد هزار تا برگه می توانستیم تکثیر کنیم. چند تا ماشین زیراکس فیلم و زینکی هم داشتیم و این ها مرتب کار می کردند. خلاصه رفتیم آن ها را آماده کردیم و تا آن ها را دادیم به شهید بروجردی - شهید بروجردی مسؤول بود - این ها رفته بودند بازار و تا نزدیکی ها چهار سوق بزرگ اعلامیه ها را توزیع کرده بودند.
شهید بروجردی مسؤول چه بود؟
آن لحظه و آن ساعت با تعدادی از بچه ها مسؤول توزیع اعلامیه ها در بازار بود.
اعلامیه ها را چطور توزیع می کردند که گیر نیفتند؟
صبح زود ساعت شش ما می توانستیم اعلامیه ها را به این ها برسانیم. این ها هم اعلامیه ها را از زیردرهای کرکره ای بازار به داخل مغازه ها می انداختند.
گشت با مأموری آن دور و بر نبود؟
نه. جالب این که هر نفری هم که می آمد به سرعت آن را می خواند. اعلامیه را به امضای جمعی از بازاریان تهران صادر کرده بودیم. بر همین اساس کافی بود فقط همان چند نفر اولی که آن را می خوانند تعطیل کنند. همین طور هم شد و همه بازار دروازه مولوی از چهار راه مولوی تا چهار سوق بزرگ بستند و بالطبع همه بازار بسته شد.
چه سالی بود؟
فکر می کنم سال 1356 بود.
خبری از شروع امواج انقلاب بود؟
به این صورت نه. هنوز یک سالی به انقلاب مانده بود. آن روز بازار تهران بسته شد و به موازات آن بازار مشهد - تبریز- شیراز و اصفهان نیز بسته شد. شبش رادیو بی بی سی گفت همه مردمی که امروز رفته بودند بازار از بازار بیرون زدند. به وسیله این که یک دفعه همه بازاری ها از بازار بیرون بزنند به طور طبیعی یک راهپیمایی شکل می گرفت. به سرعت رفتیم و آقای هادی غفاری را هم آوردیم برای گردانندگی آن بحرانی که ایجاد کرده بودیم. درگیری ایجاد شد. گارد هم نیروهایش را آورد. حتی تانک هم آورد. چهار راه گلوبندک و چهار راه مولوی شلوغ بود.
بعد از نوزده دی بود؟ یعنی آن توهینی که احمد رشیدی مطلق در مقاله اش به حضرت امام در روزنامه اطلاعات مرتکب شد اتفاق افتاده بود؟
درست نمی دانم ولی یادم است که هوا سرد بود. من هم نظارت می کردم.
نقش شهید بروجردی در این میان چه بود؟
شهید بروجردی بین بچه ها هماهنگی می کرد و توزیع کارها را او به عهده می گرفت.
اصل کار را شهید بروجردی کرد؟
توزیع اعلامیه ها را برعهده داشت. ما چند نارنجک هم انداختیم که یک عملیاتی بکنیم و شهر را شلوغ و ناامن جلوه دهیم که از قضا نارنجک ما منفجر نشد.
جلوی تانک ها؟
ریوهای شهربانی. این هماهنگی ها را محمد انجام می داد و من هم نظارت می کردم که ببینم عیب و ایرادهای کار ما چیست. من سر چهار راه سیروس ایستاده بودم و باقلا می خوردم.
آخرش چه شد؟
آخرش ما موفق شدیم و کسی کشته نشد. یکی از بچه ها به نام محمد ساربان نژاد آن روز رفت بانکی را آتش بزند که ما می خواستیم شهر را به هم بزنیم.
می خواستید یک بمب خبری منفجر کنید که کردید.
بله. همان روز ساربان نژاد آن جا را دستگیر شد. بانکی به نام پارس بود. رو به روی بازارچه سید اسماعیل. بانک کوچکی هم بود. بانک را آتش زد و همین باعث شد که نیروهای امنیتی زیادی بریزند و گاردی ها بیایند و مردم راهپیمایی کنند. خلاصه بازار بسته شد و اتفاقات آن روز باعث شد که همان روز که کورت والدهایم در تهران بود همه بازارها بسته شود و مردم در خیابان شعار بدهند و درگیری و شلیک گاز اشک آور پیش بیاید.
دیگر با شهید بروجردی چه کارهایی انجام می دادید؟ آیا کسی را هم ترور کردید؟
مثلاً در تهران ما یک عملیات داشتیم که عملیات رستوران خوان سالار بود. به این صورت که بمبی آن جا کار گذاشتیم و یک دفعه سقفش آمد پایین.
کسی هم آن جا کشته شد؟
بله. هر کسی که آن جا بود کشته شد.
چگونه رستورانی بود این خوان سالار؟ مشروب فروشی بود یا قمارخانه؟
این انفجار درست شب نوزدهم ماه مبارک رمضان افتاد. خوان سالار مرکز آمریکایی ها بود و نه مشروب فروشی یا چیزی دیگر.
چه سالی بود؟
ماه رمضان سال 1357 بود.
یعنی دقیقاً همان سال انقلاب.
شاید هم سال 1356 بود. الان دقیق یادم نمی آید.
به هر حال ماه رمضان یکی دو سال مانده به انقلاب بود. آن رستوران مشروب سرو می کرد که با توجه به حرمت و قداست آن شب عزیز بخواهید بر جنبه اسلامی بودن حرکت مسلحانه تان تأکید کرده باشید؟
مرکز آمریکایی ها و مستشارهای نظامی آمریکا بود و شب ماه مبارک رمضان آن جا مشروب خوری و رقاصی انجام می دادند و آمریکایی ها هم آن جا بودند. این کار توسط فردی به نام برادر احمدی که آن موقع راننده تاکسی بود انجام شد.
شهید بروجردی چه نقشی داشت؟
آن شب مسؤول عملیات شهید بروجردی بود که کیف حاوی بمب آن جا دست احمدی می ماند. ابتدا می خواستیم جای دیگری را منفجر کنیم که نشد. بعد قصد کردیم همان هتل هویزه فعلی را نام قدیمش یادم رفته منفجر کنیم که آن جا نیز نشد و بچه ها برگشتند. سرانجام آن فردی که راننده تاکسی بود و بمب را همراهش داشت - شهید احمدی - مرکز تجمع آمریکایی ها را منفجر کرد ولی متأسفانه خودش هم در آن عملیات به شهادت رسید.
شهید بروجردی به لحاظ اعتقادی چطور آدمی بود؟
شخصیتی بود بسیار مخلص. از هر جهت آدم خوبی بود. شخصیتی بود آرام- عمیق- دوست داشتنی - فداکار و اهل مطالعه.
در کارگاه خودتان کار می کرد؟
نه. ایشان تشک دوز بود. البته مدتی چرخ خیاطی گذاشته بودند در یک خانه قدیمی رو به روی سید اسماعیل و آن جا تشک دوزی می کردند. تشک ها را دانه ای می دوخت و تحویل بازار می داد.
لابه لای آن کارها مبارزه هم می کرد.
بله. اخلاقش بسیار خوب و جوانی بسیار با تقوا بود. فردی سیاسی و حق طلب و روشن و دوراندیش و همیشه خنده رو بود. انسان دوست داشتنی ای بود.
پل ارتباطی اش با امام چگونه بود که در عین جوانی حضرت امام را شناخته بود و آمده بود سمت مبارزه؟
ایشان همان موقع می خواست برود به نجف که در مرز دستگیر شد.
می خواست به ملاقات حضرت امام (ره) برود؟
از طرف تشکیلات خودمان می خواست برود که نشد بعد به لبنان رفت و دوره دید و برگشت. قبلش هم خیلی کارهای رزمی و چریکی را بلد بود اما بعد از بازگشت از لبنان کامل تر و آماده تر شد.
در بین مبارزین جنبش امل آموزش دیده بود؟
رفه بود لبنان. آن موقع حزب الله هنوز فعال نشده بود. فقط امل بود و گروه امام موسی صدر. امام خمینی هم که پاریس بودند برای مجوز کارهایی که می خواستیم انجام دهیم بروجردی رفت آن جا. چون ما زیر نظر حضرت امام بودیم...
برای گرفتن مجوز فقهی از حضرت امام؟
بله. برای اخذ مجوز همه کارهایی که در گستره ی فعالیت های ما بود محمد بروجردی به آن جا هم رفت و برگشت.
مبانی اعتقادی شهید بروجردی چه بود؟
مبانی اعتقادی اش شامل این بود که مثل یک نیروی حزب اللهی و مقلد امام هرچه نظر حضرت امام بود همان را انجام می داد. توانایی جذب نیروها را به میزانی زیاد داشت. انسان خیلی خودساخته ای بود. همیشه خودش را فدای دیگران می کرد. فرد خیلی موجهی بود.
کارش به زندان هم کشید؟
نه. اما یک بار در مرز گرفته بودندش. چند وقتی در زندان بود.
بعد آزاد شد؟ چیزی از او پیدا نکردند؟
نه. نتوانسته بودند!
شما تا زمان پیروزی انقلاب چه کار کردید؟
بعد که امام آمدند بروجردی محافظت از معظمٌ له را بر عهده گرفت.
جزو گروه حفاظت از امام بودند؟
بله. روز دوازده بهمن - روز ورود حضرت امام - کارها سه قسمت شده بود. مسؤول اصلی ما محسن رفیق دوست بود - کمیته محافظت - یک قسمتی از کار شامل فرودگاه بود تا جلوی دانشگاه که به عهده شهیدان بروجردی و هادی بیگ زاده و این ها بود. همه مسلح بودند و کلت داشتند.
اسلحه های شان ظاهر بود یا مخفی؟
نه. مخفیانه. ما مسلح بودیم و از جلوی دانشگاه تا بهشت زهرا (س) هم من مسؤولش بودم؛ به اتفاق خیلی از دوستان مثل امیر کریمی. در بهشت زهرا (س) هم کارها تقسیم شده بود. من خودم آن جا مسؤول حفاظت خبرنگاران خارجی بودم. ما به طور مسلح محافظت از امام را بر عهده داشتیم. امام آمدند و شهید بروجردی هم همان جا نزد ایشان بود. شهید بروجردی مسؤول حفاظت از امام شد در مدرسه رفاه.
و بعد هم سپاه تشکیل شد.
ایشان هم جزو تشکیل دهندگان سپاه بود. سپس مسؤولیت گرفت و رفت کردستان و بعد هم شهید شد. مسؤولیت هایی آن جا داشت و من هم مرتباً در مرز عراق بودم. زیاد با هم ارتباط نداشتیم. او کردستان بود و من در خوزستان.
شما در سپاه بودید؟
بله. ما هم در سپاه بودیم.
بعد دیگر همدیگر را ندیدید تا زمان شهادتش.
بله.
بیست و هفت هشت سال است که ایشان شهید شده. بعد از این همه سال چه ویژگی هایی از شهید بروجردی در ذهن شماست و شما را مشغول می کند؟
اخلاقش - مظلومیتش - برخورد مهربانانه و خنده رویی اش.
چکونه از شهادتش خبردار شدید؟
من جزو اولین کسانی بودم که خبردار شدم و خودم از این جا با فالکن رفتیم کردستان و ارومیه. از آن جا با ماشین جنازه مطهرش را آوردیم.
دوستان شهید می گویند چهره اش آرام بوده موقعی که شهید شده...
بله. بسیار آرام و زیبا...
سرانجام گروه فجر اسلام چه شد؟
راجع به فجر اسلام می خواهند کتابی منتشر کنند که حرف هایی آن جا گفته شده ...
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67