خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «فريدون الماسی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.
... عراقیها، منافقین را
تا تنگه پاتاق هدایت و پشتیبانی کرده بودند. پادگان ابوذر هنوز در کنترل برادران
سپاه و ارتش بود. ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود که مجبور به عقبنشینی از پادگان
شدیم و در کوههای اطراف پادگان روی ارتفاعات سنگر گرفتیم. عصر همان روز چادر
فرماندهی را در نزدیکی پادگان بر پا کردیم. نیروها هم در ارتفاعات سنگر گرفتند.
همان روز جلسهای با حضور فرماندهان تیپ نبیاکرم (ص) با مسئولیت برادر
«بهروز مرادی» برای بررسی وضعیت منطقه تشکیل شد. وضعیت به حالت آمادهباش بود. به همین دلیل من داخل ماشین خوابیدم.
ساعت سه بامداد برادر «هیبتالله تاژ» فرمانده بسیج، مرا از خواب بیدار کرد و
گفت: «حاضر شو تا برویم.» با تعجب پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «منافقین شهر کرند
و اسلامآباد غرب را تصرف کردهاند و هم اکنون به طرف کرمانشاه در حال پیشروی
هستند.» با شنیدن این مطلب انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد. صبح روز بعد به همراه چند گردان از تیپ نبیاکرم (ص) به طرف
جاده ایلام به اسلامآباد غرب حرکت کردیم و روی گردنه قلاجه مستقر شدیم. روز
بعد دستور حمله به شهر اسلامآباد غرب برای آزادسازی از دست منافقین به نیروها
داده شد. درگیری از تپههای اطراف اسلامآباد غرب و جادهی ورودی ایلام به اسلامآباد غرب
شروع شد. ما توانستیم منافقین را تا پشت بیمارستان امام خمینی به
عقب برانیم. بیمارستان در حال سوختن بود. به همراه چند نفر از برادران وارد حیاط بیمارستان
شدیم. چشمم به صحنه غمانگیز و دلخراشی افتاد که برایم قابل تحمل نبود.
منافقین به هیچ کس رحم نکرده بودند. آنها تعدادی از بیمارانی را که قادر به حرکت
بودند، با دستان بسته داخل حیاط تیرباران کرده و تعدادی را هم روی تخت بیمارستان
زنده زنده سوزانده بودند. به محض تاریک شدن هوا، دستور عقبنشینی داده شد و ما هم دوباره به عقب
برگشتیم. در حین بازگشت، روحانی را دیدم که منافقین عمامه سفیدش را به دور گردنش
پیچیده و به خودرو بسته بودند و او را آن قدر در خیابانهای اسلامآباد غرب بر روی
آسفالت کشیده بودند که گوشت و پوست بدنش روی خیابان جا مانده و به شهادت رسیده
بود.