به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «با آن سن جوانی انگار حرفش "برو" بود و در خانواده ما به نوعی حکومت می کرد. با این که محمد برادر بزرگ مان نبود ولی همگی از ایشان حرف شنوی داشتیم. شخصیتش طوری بود که همه به او اتکا می کردند. دوست داشتیم برایش درد دل و با او مشورت کنیم.»
این فقط نمونه ای از نگاه خواهر شهید است به برادرش؛ از پس سالهای فراق و نبود ظاهری او.خانم اعظم محمدی خواهر کوچکتر شهید بروجردی از ایشان این گونه برای ما میگوید:
شما با شهید بروجردی چند سال اختلاف سنی داشتید؟
بنده چهار سال از محمد کوچکتر بودم.
از نخستین روزهایی که برادر شهیدتان را به یاد می آورید برای ما بگویید.
از وقتی که یادم می آید ایشان به سر کار می رفت و مجبور بود برای درس خواندن شب ها به کلاس های اکابر برود. در کنار درس به یادگیری زبان انگلیسی اهمیت زیادی می داد و با صفحه گرامافون به درس های صوتی انگلیسی گوش می کرد. به جز این ها مراقب پیشرفت ما نیز بود. مثلاً مرا برای کارآموزی با خودش پیش خانمی برد که خیاطی درس می داد و آرایشگاه هم داشت. یعنی درست کلاس ششم نظام قدیم من که تمام شد مرا با خودش به رو به روی محل کار ش پیش همین خانم برد و گفت بهتر است این جا سرت گرم باشد. هر روز کارمان که تمام می شد با برادر کوچکم عبدالمحمد به خانه برمی گشتیم. آن وقت ها به من مقداری پارچه برای دوخت آزمایشی و آموزشی می دادند که خیاطی یاد بگیرم.
در واقع شهید بروجردی نه تنها خودش اهل کار و درس بود بلکه به هر نوعی خانواده را مدیریت می کرد تا یک جورهایی جای پدر را برای شما پر کند.
بله. حتی از نظر مالی چون آن موقع ما خیلی سطح بالا نبودیم و مجبور بودیم با همان مقداری که داشتیم بسازیم و قناعت کنیم. این قناعت کردن را هم شهید بروجردی به ما یاد داده بود. وقتی می گفتم فلان پیراهن را می خواهم می گفت خدا را شکر کنید که چادر سرتان است. به شوخی می گفت: "ما مردها که چادر سرمان نیست هیچ وقت به این چیزها فکر نمی کنیم که این پیراهن یا آن پیراهن یا کت و شلوار تن مان است آن وقت شما خانم ها با وجود چادر این قدر به پیراهن و کت و دامن خود اهمیت می دهید!" باعث ازدواج بنده نیز برادرم بودند. همسر من آقای هوشنگ ابراهیمی نزد صاحب کار اخوی کار می کرد. او مبل و صندلی می آورد و برای مبل و صندلی ها رویه می گذاشتند. خلاصه این که آقای ابراهیمی بنده را از برادرم خواستگاری می کند و ازدواج ما سر می گیرد.
از مبارزات و فعالیت های انقلابی شهید بروجردی چه چیزهایی یادتان است؟
بنده سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. همان زمان فهمیدم که ایشان فعالیت سیاسی می کند. هر بار که به ما سر می زد می پرسید چه کار می کنید؟ می گفتم به روضه می روم. آقا هم روضه می خواند و هم مسأله می گوید. می گفت خوب است اما در کنار این ها کتاب تفسیر و قرآن هم بخوانید. قرآنم را که آوردم دید و گفت این که قرآن وقف حضرت امام رضا(ع) است. گفتم نمی دانم. خانم دایی آن را به مادرمان داده و ایشان هم آن را به من تحویل داده است. آن موقع به من بیست تومان پول داد و گفت بروید یک جلد کلام الله مجید مخصوص خودتان تهیه کنید. قرآنی به قیمت آن موقع شانزده تومان از بازار هدیه گرفتم و چهار تومان دیگرش را به ایشان برگرداندم ولی نگرفت و گفت برای خودت. همیشه توصیه می کرد که باید قرآن را با معنی اش یاد بگیرید و همواره تأکید و بازگو می کرد که این کتاب آسمانی در زندگی ما تا چه حد پربرکت و مؤثر است. بر اساس همین تأکیدها و راهنمایی ها بود که من درس های حوزوی خواندم.
در واقع یکی از تأثیراتی که برادر شهیدتان بر شما گذاشت پای گذاردن در مسیر قرآن و معارف اسلامی بود.
کلاً با آن سن جوانی انگار حرفش "برو" بود و در خانواده ما به نوعی حکومت می کرد. با این که محمد برادر بزرگ مان نبود ولی همگی از ایشان حرف شنوی داشتیم. شخصیتش طوری بود که همه به او اتکا می کردند. دوست داشتیم برایش درد دل و با او مشورت کنیم. این روند همیشه و بعد از زمانی که ایشان با دختر خاله ام ازدواج کرد و بچه دار شدند نیز ادامه یافت تا زمان شهادتش...
از فحوای کلام خانواده و معاشرین شهید در طول تهیه این ویژه نامه می توان پی برد که ایشان بسیار فعال و پرکار بوده. از این ویژگی شهید بیشتر برای ما بگویید.
خب همه ما می دیدیم که فعالیت های سیاسی اش روز به روز زیادتر می شود. یک بار به تهران رفته بود و بنده نیز فرزندم می خواست به دنیا بیاید. برادرم سفارش داده بود که کمد سیسمونی برایم بسازند که مأموران رژیم او را گرفتند. ما چیزی از این ماجرا نمی دانستیم ولی گویا به مادرم خبر داده بودند. مادر خیلی می رفت و می آمد و کار محمد را دنبال می کرد. عاقبت در زندان سوسنگرد و در وضعیتی پیدایش کردند که داشتند او را می زدند و شکنجه می کردند. سرش آویزان و پاهایش بالا بود.
از انقلاب و پیروزی آن و آمدن امام بگویید.
دو سه سال بعد از آن که فرزند من به دنیا آمد انقلاب اوج گرفت. وقتی انقلاب پیروز شد ایشان گاه و بیگاه به ما سر می زد و چیزی نگذشت که آتش جنگ شعله ور شد. از او پرسیدم درست است که شما در سپاه فرمانده شده اید؟... چون دوست نداشت تظاهر کند خودش را با خودکار مشغول بازی کردن نشان داد. همیشه همین طور بی سر و صدا و بی ادعا بود. خیلی فعالیتش زیاد بود. این قدر سرش شلوغ بود که مادرمان به او یادآوری می کرد تا به ما سر بزند. او نیز به پاس احترام مادر و خانواده این کار را می کرد وگرنه حتی وقت نمی کرد به خانواده خودش هم سر بزند. زمانی که بچه ام به دنیا آمد بنده خدا در حالی که پایش شکسته بود با همان پای گچ گرفته از هجده - بیست پله بالا آمد و بچه ام را دید. می گفت خدا می داند که اصلاً وقت ندارم. گفتم ما دوست داریم شما را ببینیم.
از شهادت ایشان چه خاطراتی دارید؟
یک دفعه دیدم که مادرم دارد گریه می کند و همسر برادر بزرگم آرام آرام دارد به او خبر را منتقل می کند. بعدش دیگر فقط گریه و شیون زاری برپا بود. ما سال ها در میدان قیام تهران می نشستیم و به نوعی بچه آن محله بودیم. آن جا بزرگ شده بودیم. به همین سبب پس از انتشار خبر شهادت برادرم جمعیت زیادی آن جا جمع شد. همه او را می شناختند که با چه زجر و مصیبتی بچه ها را بزرگ کرده و می گفتند حیف است که شهید شده و دیگر نمی بینمش...
در کل شهید بروجردی جدای از برادر برای شما چگونه انسانی بود؟
تا آن جایی که در خاطرم است ایشان خیلی خوب بودند. یعنی همه برادرانم خوب هستند ولی شهید محمد یک تافته جدا بافته ای بود. قسمتش این بود که آن طور شهید شود. آن زمان ما کم سن و سال بودیم و به درستی شخصیتش را درک نمی کردیم. از نظر بینش دینی و بیان احادیث کم نظیر بود. همیشه جمله های خوبی برای همه می گفت. مدام توصیه می کرد که قرآن بخوانیم. ما نوجوان و جوان بودیم - سیزده چهارده سال که سن زیادی نیست - می گفتیم چشم. بعداً ازدواج کردم یاد حرف های برادرم می افتادم که او با آن سنش متوجه آن همه معرفت الهی و قرآنی بود. در واقع شخصیت او آن چنان عمیق بود که بعداً کم کم روی ما تأثیر گذاشت.
از اخلاقش برای مان بگویید.
اخلاقش زبان زد همگان بود. همیشه به خوبی می توانست رابطه میان همسر و مادرش را نگه دارد. مادر خودش و همسرش برایش فرقی نمی کرد. مثلاً اگر خانمش نمی آمد می گفت شما به خانه مادرتان بروید من هم به خانه مادرم می روم. نه به خانمش فشار می آورد؛ نه با مادرم. این طور نبود که حرف کسی را گوش کند و تأثیر بپذیرد یا خدای ناکرده به مادرم بی احترامی کند. از همه جنبه ها با برادرها و خواهرها همه گونه خوب بود. عمق شخصیتش را که نگاه می کنم می بینم یک جور معجزه بود. به سن و سال کمش نمی شد نگاه کرد. جوان ها الان 26، 27 ساله تازه زن می گیرند ولی ایشان در 27 سالگی فرمانده بود.
منبع :شاهد یاران