به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» شامل مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «منوچهر کاظمی» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
... سه روزی میشد که در منطقه مستقر شده بودیم. نبود آب و غذا و از همه مهمتر، یخ باعث شده بود که اوضاع بچهها خیلی بحرانی شود. سازمان نیروهای ما تقریباً از هم پاشیده شده بود و کسی هم نبود تا به این وضع رسیدگی کند. تصمیم گرفتم به اتفاق یکی از بچهها به بنه تیپ بروم و مقداری آذوقه و یخ برای نیروها بیاورم. تنها وسیلهای که میشد با آن عقب رفت، جیپ بود؛ مجبور بودیم به آهستگی حرکت کنیم تا فشار زیادی روی ماشین نیاید. به بنه تیپ که رسیدیم، سربازی با اشاره دست به ما علامت داد که بایستیم. هیچ کس جز وی آنجا نبود. گفتم: «تنهایی اینجا چهکار میکنی؟!»
- «جناب سروان! فرماندهام گفته اینجا باشم.»
- «فرماندهات کجاست؟»
- «نمیدانم کجا رفته!»
- «این دور و اطراف جایی هست که بشود بنزین و غذا گیر آورد؟»
برایمان بنزین آورد و آشپزخانهی بنهشان را نشانمان داد. به آشپزخانه که رفتیم دیگ بزرگی را دیدیم که پر از مرغ پخته بود. با وجود اینکه ۲۴ ساعت قبل پخته شده بود و گرمای هوا هم بیداد میکرد، خوشبختانه مرغها فاسد نشده بودند؛ انگار تازه آن را درست کرده بودند. دیگ را روی کاپوت جلوی جیپ گذاشتیم و با طناب آن را بستیم تا نیفتد. دو حلب پنیر و روغن و دو کیسه برنج را هم برداشتیم تا اگر اوضاع بحرانیتر شد، نیروهایمان گرسنه نمانند.
جلوتر از بنه تیپ ۴۰ سراب، بیمارستان شهید «مخبری» بود که توسط دشمن بمباران و کاملاً تخلیه شده بود. به یکی از پزشکیارهایی که همراه ما آمده بود، گفتم: «نیازمندیهای دارویی را بردار تا با خودمان ببریم.» او هم هر چه لازم بود، برداشت.
دیگ غذا را به بچهها رساندم و خودم به پل «کرخه» برگشتم. کنار پُل کرخه، پادگان «ولیعصر (عج)» قرار داشت که متعلق به سپاه بود. به آنجا رفتم تا مقداری یخ تهیه کنم. یکی از بچهها آنجا تا چشمش به من افتاد، جلو آمد و با تندی گفت: «یخ برای چه میخواهی؟ شما که منطقه را ترک کردهاید!»
من هم عصبانی شدم و گفتم: «نیروهای من هنوز توی خط هستند. ما سه روز است که بدون آب و غذا در مقابل عراقیها ایستادهایم و اجازه ندادهایم که آنها جلو بیایند!»
در همین بین، یکی از فرماندههانشان از آنجا رد شد. رفتم جلو و وضعیت نیروهایم را برایش توضیح دادم. ایشان هم دستور داد که ماشین جیپ را پُر از یخ کنند. حتی گفت: «هر وقت خواستی باز هم بیا و ببر.»
مقر ما ۳۰-۴۰ کیلومتر از پادگان ولیعصر (عج) دور بود، اما هر طوری بود یخها را به بچهها رساندم. تقریباً خیالمان راحت شده بود که اگر مدت زیادی در منطقه بمانیم دیگر مشکل آب و غذا و یخ نداریم.
انتهای پیام/