به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، "شهید بروجردی چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت و خوش برخورد هم بود. الان که یادم می آید برایم خیلی لذت بخش است؛ این قدر که آدم خوبی بود." حسین نژاد حسن از اعضای قدیمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با تنها یک برخورد حضوری با شهید بروجردی سال هاست که شیفته ایشان باقی مانده است. با هم ماجرای آن دیدار را مرور می کنیم:
چه خاطره ای از شهید بروجردی دارید؟
تیرماه سال 1358 بود که در پادگان سعد آباد آموزش دیدیم. پس از آموزش برای تقسیم شدن در گردان ها به پادگان ولی عصر (عج) آمدیم. فرماندهان همه افراد را به داخل میدان صبحگاهی جمع کردند. ما هم در بین بچه هایی بودیم که "دوره پنج" پادگان سعد آباد را گذرانده بودیم. داشتند همه را به ترتیب حروف الفبا تقسیم می کردند و به همین خاطر کار تقسیم بنده به خاطر نام فامیلی ام که با حروف "ن" شروع می شود خیلی طول کشید. یادش به خیر شهید بروجردی آخر سر که دید تنها مانده ام با بنده سلام و علیکی کرد و سر و صورتم را بوسید و گفت به داخل گردان "یک" بروید. می خواست یک جورهایی از من دلجویی کند و به اصطلاح از دلم در بیاورد. بعدش هم فکر می کنم همان شب ما را به خرمشهر فرستادند.
غائله یا تحرکی از سوی ضد انقلاب رخ داده بود؟
بله. درگیری های گروهک موسوم به خلق عرب در جریان بود. ما را سریعاً سوار هواپیما کردند و به خرمشهر بردند. بعد از آن روز دیگر شهید بروجردی را ندیدم تا زمانی که در گیلان غرب بودم و مسؤولیت انبار مهمات یک لشکر دست ما بود. همان زمان - سال 1362- شنیدم که سردار بروجردی بر اثر گذشتن اتومبیل شان از روی مین ضد انقلاب شهید شده اند. خیلی غصه ام شده بود؛ چون مرد فوق العاده مخلص و خوبی بود.
آن دیدار چه تأثیری روی شما گذاشت؟
ایشان چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت و خوش برخورد هم بود. الان که یادم می آید خیلی برایم لذت بخش است؛ این قدر که آدم خوبی بود. راستش کسانی دیگری هم آن جا بودند که از کادر قدیمی گارد که رفتارشان با کمی تندی آمیخته بود. یادم است از آن موقع که بیست و یک سالم بود تا الان که پنجاه و یک ساله هستم همان یک برخورد با شهید بروجردی این قدر رویم اثر گذاشته است. چون خیلی دوست داشتنی و با مهربانی تمام با بچه ها صحبت می کرد. مخصوصاً که تقسیم شدن من یکی خیلی طولانی شده بود و می دیدم بچه ها را تقسیم می کنند و این معطلی برایم خیلی خوشایند نبود.
در پادگان سعدآباد بر شما چه گذشته بود؟
در سعد آباد ما آموزش نظامی می دیدیم. آموزش مان که تمام شد به پادگان ولی عصر (عج) آمدیم. ما جذب سپاه شده بودیم و فرصتی برای آموزش کلاسیک طولانی مدت نبود. شما پانزده روز می رفتید آموزش اولیه می دیدید و تقریباً با یک سلاح کار می کردید تا فقط بتوانید خودتان را حفظ کنید. بعد هم فوراً وارد عمل می شدید. البته بنده قبلاً به سربازی رفته بودم و انواع اسلحه را می شناختم و چون آموزش دیده بودم شاید آموزش سلاح ها برایم جالب نبود ولی آموختن تاکتیک ها و کارهای دیگر در آن پادگان برایم خوب و مفید بود. آن موقع آقای حسین گیل هم آمد و آموزش می داد. او تاکتیک با ما کار می کرد. پادگان سعد آباد بعداً نامش امام علی (ع) شد و محلش بالای میدان تجریش است.
شما چند سال در کردستان بودید؟
در مقاطع مختلف آن جا بودم. دو بار به بانه رفتم و قبل از جنگ هم در سنندج بودم.
آن جا نگاه کردها به بچه های سپاه مثل سردار بروجردی و شرایط منطقه چطور بود؟
نمی توان گفت که شرایط صد در صد مناسب و کاملاً خوب بود. هم محبت و یاری و کمک می دیدیم و هم به ما یورش می آوردند. خب یک زمانی در محاصره بودیم آن قدر امنیت نبود که با مردم صحبت کنیم. کما این که یکسری بچه ها به حمام رفته بودند و افراد ضد انقلاب آن ها را دستگیر کرده و برده بودند. در آن شرایط شهید بروجردی ماند و کردستان را آزاد کرد. او جاذبه زیادی در نزد مردم کردستان ایجاد کرده بود. در واقع تلاش های امثال شهیدان بروجردی و ناصر کاظمی روز به روز محبت های مردم را به ما بیشتر می کرد. همگان وقتی شنیدند که ماشین حاج آقا بروجردی روی مین رفته و به شهادت رسیده خیلی برای شان ناراحت کننده بود. من دوبار در بانه بودم که هر دو دفعه خبرهای ناگواری شنیدم. بار اول آن جا به من گفتند حضرت آیت الله طالقانی (ره) مرحوم شده؛ در همان مرحله اولی که بانه بودیم و شهر دست ما بود. مشکل خاصی هم نبود. بعد هم یک هیأت پنج نفره آمد که گفتند باید از بانه بیرون بیاییم و متعاقبش آن ماجراها و درگیری ها پیش آمد. دومین بار در همین شهر خبر شهادت بروجردی را شنیدم که داغش هنوز بر دل ماست ...
منبع:نشریه مسیح کردستان، شماره 67.