گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: دکتر محمدعلی ابوترابی پدر شهید بی سر «مجید ابوترابی» و از پیشکسوتان بهداری دفاع مقدس، در ۱۱ آذر ماه ۹۶ در شهرستان نجف آباد به فرزند شهیدش پیوست. دکتر ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و پدر شهید «مجید ابوترابی» متولد ۱۳۱۳ در شهرستان نجفآباد و دانش آموخته تخصصی جراحی عمومی دانشگاه اصفهان بود. سازمان بسیج جامعه پزشکی کتابی تحت عنوان «همسفر خاطرات» منتشر کرده است که به برشهای مختلف زندگی این پدر شهید و ایثارگر میپردازد. در ادامه چند برداشت از این کتاب در خصوص زندگی پر فراز و نشیب مرحوم محمدعلی ابوترابی را میخوانید:
برداشت اول/ دعای مادر
آن سالها هر شهر و هر دانشگاه به طور مستقل کنکور برگزار میکردند و دانشجو میپذیرفتند. محمدعلی ابوترابی در آزمون ورودی دانشگاه علوم پزشکی تهران در رشتهی داروسازی پذیرفته شد، اما هیچ سازمانی حاضر نشد او را بورس تحصیلی کند. هزینهی تحصیل در دانشگاه برای محمدعلی امکان پذیر نبود. به همین دلیل از ورود به دانشگاه منصرف شد و به نجف آباد برگشت. البته منصرف شدنش دلیل دیگری هم داشت. محمدعلی دلش میخواست در رشتهی پزشکی تحصیل کند. آن سالها پزشک بسیار کم بود و همانها هم اکثرا هندی و پاکستانی بودند.
او دوست داشت دکتر بشود، به نجف آباد برگردد و با افتخار به مردم شهرش خدمت کند. فکر ادامهی تحصیل همچنان با او بود. دو سال به تدریس در مدارس نجف آباد ادامه داد تا اینکه در رشتهی پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. مادرش، سیده رضویه خانه، افتخار میکرد پسرش دکتر شده و میتواند به درد مردم برسد. مدام قربان صدقهاش میرفت و برایش دعا میکرد عاقبت به خیر شود.
برداشت دوم/ سوگند پزشکی
به او ابلاغ کردند برای خدمت سربازی باید به شهر تایباد برود. هر چه دکتر دلیل آورد رتبهاش در دوران آموزشی بالا بوده و بنا بر قانون، محل خدمت سربازی او شهر مشهد اعلام شده است قبول نکردند و دکتر و خانوادهاش به ناچار به تایباد رفتند.
تایباد شهری بسیار کوچک و محروم بود. دکتر در بهداری ژاندارمری منطقه مشغول به خدمت شد. اکثر مردم شهر سنی بودند. صاحب خانهی دکتر هم سنی بود، اما دکتر را به شدت دوست میداشت و برایش احترام قائل بود. در منزل دکتر شبانه روز به روی مردم باز بود. همسرش که زنی بسیار مردم دار بود گاهی از این مراجعات بی موقع مردم از محمدعلی سوال میکرد: «حالا اینها واقعا حال بیمارانشان آنقدر خراب است که مجبورند این موقع شب بیایند و شما را که صبح زود باید درمانگاه باشید از خواب بی خواب کنند؟»
محمدعلی با جدیت جواب میداد: «من یک پزشک هستم و در حرفهی من سوگند یاد میشود. باید در هر شرایطی آمادهی خدمت به مردم باشیم. من که سوگند یاد کردم باید به آن متعهد باشم.»
برداشت سوم/ آتش زدن خانه توسط ساواک
در حیاط را به شدت میکوبیدند. صدیقه خانم (همسر ابوترابی) با اضطراب گفت: «کیه؟» یک عده با هم جواب دادند: «یالا در را باز کن والا در را میشکنیم.» صدای فریادها قطع نمیشد. یک دفعه صدای شلیک دو گلوله آمد و پشت آن یک عده به خانه ریختند. همه اسلحه داشتند. به جز دو نفرشان که لباس شخصی تنشان بود، بقیه لباس شهربانی به تن داشتند. همین که وارد شدند، شروع به تیراندازی کردند. در و دیوار، تمام ظروف در کمدها، دکورها، آینهها و وسایل مطب دکتر را شکستند و بعد آمدند به اتاقی که زنها و بچهها در آن جمع شده بودند. سر دستهی آنها که سروان جوانی بود با جملات رکیک به طرف صدیقه خانم حمله کرد و او را با قنداق اسلحه روی زمین انداخت و بعد سر اسلحه را روی سینهی او گذاشت و گفت: «زود باش حرف بزن، دکتر کجاست؟ یالا اگر جونتو دوست داری حرف بزن». سروان نعرهای کشید و شروع کرد به تیراندازی، چند گلوله به در و دیوارها و کرسی وسط اتاق شلیک کرد. سه سرباز شروع به شکستن شیشهها و پنجرههای خانه کردند. سروان درآشپزخانه رفت و شیرهای دو کپسول گاز را باز کرد. سپس برگشت در اتاق بخاری نفتی را چپ کرد، لحاف کرسی آتش گرفت. بعد سر صدیقه خانم و بچهها که از پنجره نگاه میکردند داد کشید: «حیف که وجدانم قبول نمیکند والا همهتان را زنده زنده در آتش میسوزاندم...»
برداشت چهارم/ تیم دکتر ابوتراب
تیم ابوتراب، یعنی همان تیمی که دکتر ابوترابی از نجف آباد تشکیل داد. حاضر بود سختترین پستهای اورژانس را در عملیاتهای مهم تحویل بگیرد. این تیم از اعضا و قسمتهای مختلفی تشکیل میشد؛ پزشکان متخصص، پزشک عمومی، پزشکیار، پرستار، امدادگر، تکنسینهای اتاق عمل و کادر پشتیبانی اورژانس که کارش بسیار مهم بود. در زمان عملیاتها، اعضای تیم ابوتراب همه از شهر کوچک نجف آباد برای اعزام به منطقه دور یکدیگر جمع میشدند. بیمارستان نجف آباد اکثرا به حالت نیمه تعطیل در میآمد. رانندههای آمبولانسی که به گروه میپیوستند تقریبا از کسبه و اهل بازار شهر بودند. مانده علی قالی فروش با ماشینهای خودش که درهای کشویی بزرگ از بغل داشت همراه تیم به جبهه میآمد. او صندلیهای ماشین را برمیداشت و مجروحان را با آن جا به جا میکرد. شب عملیات محرم که مجروح، بسیار زیاد بود، ماشینش در این جا به جایی مجروحان از خط به اورژانس و از اورژانس به بیمارستانها به شدت ترکش خورده بود.
دکتر ابوترابی به او گفت: «حاج علی، این ماشین دیگر برای تو ماشین نمیشود. آب کش شده است؟!» مانده علی جواب داد: «حاضرم تمام دارایی ام را بدهم تا جان یکی از این مجروحها که به خاطر نبودن اورژانس و نرسیدن به بیمارستان شهید میشوند نجات پیدا کند. این ماشین که چیزی نیست آقای دکتر.»
برداشت پنجم/ سجده شکر
دکتر داشت با «آیت الله ایزدی»، امام جمعه نجف آباد صحبت میکرد. دو تا از بچههای لشکر سه بار آمدند داخل لشکر، نزدیک دکتر نشستند و بدون اینکه حرفی بزنند دوباره برخواستند رفتند تا این که دکتر خطاب قرارشان داد و گفت: «اتفاقی افتاده؟ شماها چیزی میخواهید به من بگویید؟» یکی از آن دو نفر با تردید گفت: «بله». دکتر رو به او نشست و با دلهره پرسید: «بگو پسرم، چیزی شده؟» جوان با دستپاچگی گفت: «آقا مجید مجروح شدهاند». دکتر صاف نشست و قرص و محکم گفت: «این بازیها چیست در میآورید. رک و راست به من بگویید چه اتفاقی افتاده است.» جوان از قدرت و صراحت دکتر قوت قلب گرفت و فوری گفت: «آقا مجید شهید شده است.» دکتر برخواست و از سنگر بیرون آمد چند لحظهای تنها ماند. بعد دوباره برگشت داخل سنگر و گفت: «میخواهم جنازهاش را ببینم.» نزدیک خط مقدم جبهه در معراج شهدا دکتر را بردند کنار کانتینرهایی که اجساد شهدا داخل آنها قرار گرفته بود. چند دقیقه بین اجساد گشتند تا این که یک جنازه را روی خاک جلوی روی دکتر گذاشتند و گفتند این پیکر آقا مجید است. جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بود. دکتر دو زانو روی زمین نشست و به جیب لباس که خونی بود خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک نوشته شده بود «مجید ابوترابی». خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید. چند لحظهای همان جا ماند. بعدها به صدیقه خانم گفت: «با پیکر مجید درد دل کردم. بعد سجدهی شکر به جا آوردم که خدا چنین فرزند صالحی به من داد و برخواستن و به اورژانس برگشتم.»
انتهای پیام/ 131