به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
خاطرات پیشرو روایتی است از «فاطمه تارینگو» از زنان ایثارگر شهرستان ساری که پژوهش آن توسط «سمیه اسلامی» انجام شد.
نامه ای که نباید با نام خدا شروع شود؟!
سال 1358 در دانشکده هفت هشت نفر دوست بودیم که همه آنها روی من حساب ویژهای باز می کردند؛ حساب از جهت فکری و اندیشهای. حتی موقع انتخاب نماینده، دانشجویی که چپ بود، من را برای نمایندگی انتخاب می کرد.
به تازگی رئیس دانشکده را که بهایی بود، برداشته بودند و یکی دیگر را جایش گذاشته بودند. البته بعد، بهایی را که فرار کرده بود، دستگیر کردند.
حالا من شده بودم نماینده دانشجویان و تصمیم گرفتم در خصوص مسائل دانشکده، نامهای خطاب به رئیس دانشکده بنویسم. نامه را نوشتم ولی چون نماینده جمع دانشجویی بودم، آمدم و متن نامه را برای آنها خواندم تا قبل از تقدیم به رئیس، نظرشان را جویا شوم.
اهمیت و توجه دادن من به نقطه نظرات جمع، چهرهای عادل از من در نظر بچه ها ساخته بود و همین، راز محبوبیت و مقبولیت من نزد دانشجویان با طیفهای مختلف بود. طبق معمول نامه را با نام خدا شروع کردم. یکی از جمع بچه ها تا نامه را دید، گفت: «به نام خدا دیگر چه است که اینجا نوشتی؟!» گفتم: «تو مگر خدا را نمی شناسی؟!» جواب داد: «من خدا را قبول ندارم.» جالب اینجا بود که همین دانشجو می آمد و در مراسم محرم و عاشورا شرکت می کرد و حالا تیپ روشن فکری به خودش گرفته بود و از قبول نداشتن خدا صحبت به میان می آورد. وقتی این جمله را از او شنیدم، گفتم: «اگر این نامه قرار است از طرف من خطاب به رئیس ارسال شود، با نام خدا شروع می شود ولی اگر قرار است بدون نام خدا ارسال شود، خودت نامه را تنظیم و به رئیس دانشکده تقدیم کن!»
وقتی ناظم فنی بیمارستان قصرشیرین شدم
بعد از انقلاب از اصفهان انتقالی گرفتم و آمدم قصرشیرین و در بهداری آنجا یا بهتر بگویم در بیمارستان «هلال احمر» مشغول خدمت شدم. بیمارستان، ساختمانی مربوط به زمان شاه عباس صفوی بود، همراه با اتاق های بزرگ واقع در یک باغ بزرگ. در اصفهان، نظامِ بیمارستانی قویای حاکم بود و حالا که آمده بودم قصر شیرین، دوست داشتم آن نظام قوی را در اینجا پیاده کنم.
فراخوان دادند که هر کس، هر مشکلی در بیمارستان مشاهده کرد، آن را فهرست کند؛ برای همین من با تجربهای که از اصفهان داشتم، شروع کردم به فهرست برداری از نارسایی های بیمارستان هلال احمر.
من آن موقع در پست «ماما» کار می کردم؛ چون که دانش آموخته همین رشته بودم. یک هفته از آمدن من نگذشته بود که خبر دادند از مرکز بهداری زنگ زدند و گفتند «به خانم تارینگو بگویید، بیاید دفتر مرکز» آن وقت رئییس بیمارستان، یک پزشک هندی بود. رئیس بهداری کل هم یک پزشک ایرانی با مدرک پزشکی عمومی بود؛ دکتر سالخورده و با تجربه بود.
وقتی وارد اتاق شدم، مسئول ما با عصبانیت به سمتم آمد و با صدای بلند گفت: «حالا نامه میزنی به وزارتخانه و لیست میفرستی؟!» جواب دادم: «درست می فرمایید، لیست را من فرستادم؛ حالا لیست دست شما چکار میکند؟!» رئیس گفت: «وزارتخانه در جواب نامه شما، یک نامه برای من فرستادند که این نارسایی ها را برطرف کنید!»
از کاری که وزارتخانه انجام داده بود، حسابی عصبانی شدم و با خودم گفتم: «اینها دیگر چه ناشی هستند؛ با خودشان نگفتند، اگر این آقای رئیس، فکرش با فکر انقلابی ما جور در نیاید، ممکن است، من را از کار اخراج کند یا مشکلی برایم پیش بیاورد؟!»
رئیس وقتی دید، من به ارسال نامه اعتراف کردم، با کنایه گفت: «اگر راست می گویی و دلت به حال بیمارستان می سوزد، خودت برو و مسئولیت آنجا را قبول کن و نارسایی های آنجا را برطرف کن!» تا این را گفت، در جوابش گفتم: «مشکلی نیست، قبول می کنم. من این نامه را ننوشتم که پست یا مسئولیتی بگیرم؛ اینها را نوشتم که کارها به سامان شود؛ همین!»
رئیس، جسارت من را که دید، دستور داد تا من به عنوان ناظم فنی بیمارستان منصوب شوم. علت اینکه من را به عنوان رئیس بیمارستان معرفی نکرد، به خاطر نداشتن مدرک دکتریام بود اما جایگاه ناظم فنی بیمارستان هم کمتر از ریاست بیمارستان نبود؛ همه به نوعی از آن حساب می بُردند، حتی رئیس هم به نوعی حرف شنوایی دارد.
خلاصه با جرأتی که انقلاب به ما دانشجویان داد، آستین ها را بالا زدیم. بیمارستان، فاقد امکانات مهم و ضروری بود. بلافاصله بانک خون و آزمایشگاهِ آن را راه انداختیم. سردخانه و اتاقها را هم تجهیز کردیم. دیگر شب و روز نداشتیم؛ مُدام کار میکردیم و حتی خیلی وقتها به خانه هم نمی رفتیم.
با همّت و تلاشی که با همکاری کادر بیمارستان انجام داده بودیم، یکی از بهترین رؤیاهایم مُحقق شد و آن، استقرار یونیت دندانپزشکی بود. خیلی آن روز با دیدن یونیت خوشحال شدم.
سر رزمنده ای که زود به پیکرش رسید
خرداد ۱۳۵۹ روزهای قبل از شروع تهاجم عراق به ایران، قصر شیرین، صحنه درگیری شد. با وجود آشفتگی در مرز، خیلیها هنوز نمی دانستند که جنگ شده است. این آشفتگی، گاهی با روشن شدن آسمانِ بالای سرمان برجستهتر می شد. تا روشنایی را میدیدیم، میرفتیم پشت بام. بُرد موشکهای عراق به آن حد رسیده بود که وقتی به بیابان های اطراف اصابت می کرد، ترکشهای آن از پنجره خانه به داخل می افتاد. وضع بدِ جنگ، آن موقع آشکارتر شد که متوجه حضور چند مجروح، داخل بیمارستان شدیم و نیز حضور یگان هایی از استان های یزد و اصفهان برای حفاظت از قصر شیرین.
صحنه وحشتناکی که از روزهای قبل از هجوم عراق به مرزها در خاطرم مانده، انتقال یک شهید بی سر به بیمارستان بود. مقدمات بُردن و جاسازی بدنِ بی سر در سردخانه را فراهم کردیم. وقتی کار را انجام دادیم؛ یک دفعه دیدیم یک رزمنده، درحالی که یک بسته توی دست دارد، نفس زنان از راه رسید و بسته را تقدیم من کرد. با تعجب پرسیدم: «این دیگر چیست؟» مِنّ و مِنّی کرد و گفت: «خواهر! بسته را باز کن، خودت می فهمی داخل آن چیست؟» با احتیاط آن را باز کردم؛ در کمال تعجب دیدم، «یک سر»، داخل بسته است. تازه فهمیدم سرِ آن بدنی است که یکی دو ساعت پیش تحویل مان دادند و ما آن را در سردخانه گذاشتیم. سر را کنار بدن قراردادیم و درِ سردخانه را بستیم.
45 رزمنده ای که جلوی چشم هایم سوختند
یکی از روزهای آغازین جنگ، گروهی از بچه های یزد را برای حفاظت از مرزها آورده بودند. حضور این رزمنده ها موجب دلگرمی ما بود تا با خیال راحتتر بتوانیم به کار درمانی خودمان بپردازیم و دلمان، در فکر حمله عراقی ها به داخل شهر نباشد.
طبق عادت، صبح زود، ساعت 6 به طرف بیمارستان رفتم تا در وقت کافی سرکشی از بیمارستان داشته باشم. از بخش بیمارستان بیرون آمدم و تصمیم گرفتم، بروم خیاط خانه تا ببینم کارهای بیمارستان را انجام دادهاند یا خیر؟!
در راه رفتن به خیاط خانه دیدم چند تنه درخت درحالی که می سوخت، نزدیکی خیاط خانه افتادهاند. تعجب کردم؛ با خودم گفتم؛ لابد تنه ها را برای تأمین گرمای بیمارستان و مجروحان احتمالی آورده اند. به طرف تنه های درخت رفتم و با گوشه کفشم یک تکّه از تنه درخت را درحالی که دود از آن بلند بود، کنار زدم. آقایی که در حیاط بیمارستان کار می کرد، گفت: «خانم! اینها که تنه درخت نیستند؟» تعجب کردم و گفتم: «تنه درخت نیستند؟ پس چه هستند؟» جواب داد: «اینها جنازه هستند.» تا این را شنیدم، کفشم را از روی چیزی که تا الان فکر می کردم تنه درخت هستند، برداشتم.
دیگر نتوانستم تحمل کنم و گریه را سر دادم. 45 پیکر رزمنده های یزدی جلوی چشمهایم در حالت سوختن بود.
موقع انتقال حجم زیاد مجروحان به داخل بیمارستان، آن هم در شرایط بد جنگی، مدیریت بحران مهمتر از امدادرسانی فیزیکی به مجروحان است.
تصور کنید یک دفعه 20 تا 30 مجروح را وارد بیمارستان می کنند. یک مدیر کارش، اولویت بندی مجروحان است. اگر این اولویت بندی انجام نشود، زیرِ آن همه بمباران، وقت پزشک، بی جهت تلف می شود.
کار من به عنوان مدیر، شناسایی و دسته بندی بیماران از حیث اولویت امدادرسانی بود؛ ضمن اینکه مستندسازی مجروحان هم باید در دستور کار من قرار میگرفت تا اسم و آدرس یک مجروح که شاید مجروحیت او به شهادت ختم شود، به اشتباه در پرونده او درج نشود.
گاهی وقتها اگر در اوج امدادرسانی، حواست نباشد و گروه خونی مجروحی را به اشتباه تشخیص بدهی و در پرونده درج کنی، ممکن است موقع تزریق، خونی به او تزریق کنی که منجر به شهادت او شود.
روزی که هوشمند هم شهید شد
یک گروه از بچه های یزد آمده بودند. مسئول گروه به خاطر کمبود نیرویی که در بیمارستان داشتیم، یکی به نام هوشمند را فرستاد پیش ما. پسر دلسوزی بود و همین دلسوزیاش، مکافاتی را برای ما ایجاد کرده بود. ماجرا از این قرار بود که او هر چه دستش می آمد، به مجروحان می داد؛ انواع غذا و کمپوت ها را. هر چه به او می گفتم: «هوشمند! لازم نیست برای اینها دلسوزی کنی؛ دلسوزی ات دارد کار دست اینها می دهد؛ مگر قصد جانشان را کردی؟ به مجروحی که شکمش را عمل کردیم، نباید چیزهای سخت و باددار بخورانی.»
برای اینکه مطمئن شویم که دیگر دلسوزی و ترحمش را در حق مجروحان بکار نمی گیرد، او را به جان امام قسم دادیم. چند مدت را که در اورژانس بیمارستان، پیش ما کار می کرد، متوجه شدم خیلی کارآیی ندارد و به قولی فقط دست و پای ما است، تا اینکه تصمیم گرفتیم، به جای اورژانس، او را به واحد تغذیه بیمارستان منتقل کنیم.
چند روز که از حضورش در بخش تغذیه گذشت، مسئول واحد تغذیه سراغم را گرفت و شروع کرد به شکایت از او. پرسیدم: «دوباره هوشمند، چه دسته گلی آب داده؟» گفت: «تا چشم ما را دور می بیند، غذا و کمپوت های آشپزخانه را برمی دارد و میدهد به مجروحانی که از شدت گرسنگی و تشنگی، داد و بی داد سر می دهند.»
یکی از روزها تا زمزمه آغاز یک عملیات به گوش هوشمند رسید، از بیمارستان پا به فرار گذاشت. دیگر او را ندیدم تا اینکه چند روز بعد، گذرش به بیمارستان افتاد، در حالی که از سر تا انگشتهای پایش تکه تکه شده بود و 12 دکتر دورش را گرفته بودند و داشتند او را می دوختند تا بتوانند او را داخل کفن بگذارند.
انتهای پیام/