خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۹)؛

حکایتی از زندگی سخت خانواده‌های پاسدارها در مناطق جنگی

غروب همان روز خلبان‌های عراقی در آسمان اهواز آفتابی شدند. بیشتر از ترس جنگنده‌ها، صدای بریده بریده و گوش خراش شلیک ۲ سلاح خودی که بعداً اسمش را یاد گرفتیم و در ۲ طرف ساختمان پایگاه شهید بهشتی مستقر بودند، بچه‌هایم را به وحشت انداخت؛ برای همین خودشان را زیر چادرم مخفی کردند تا به حساب بچه‌گانه از تهدید در امان بمانند.
کد خبر: ۲۸۲۵۳۶
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۷ - ۰۰:۲۵ - 29September 2018

حکایت زندگی سخت خانواده‌های پاسدارها در مناطق جنگیبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، خاطرات پنجمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌ اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط  انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش­‌های دفاع مقدس استان مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.

خاطره پیش رو، روایت «سکینه کوهی» از زنان ایثارگر شهرستان «بهشهر» است که پژوهش آن توسط «جواد صحرایی رستمی» انجام شد.

با پیشنهاد فرمانده وقت لشکر ۲۵ کربلا آقای «کوسه‌چی»، فرماندهان ارشد (از فرمانده تیپ تا مسئولین ستاد و پشتیبانی) اجازه پیدا کرده بودند، خانواده‌های‌شان را بیاورند اهواز کنار خودشان.

فرماندهان به‌خاطر مشغله کاری و مأموریت، مجبور بودند کمتر به مرخصی بیایند و گاهی وقت‌ها با عملیات‌های پشت سرِهمی که انجام می‌شد، مجبور بودند تا ماه‌های طولانی در جبهه بمانند و به شهر و روستای‌شان برنگردند.

دلیل دیگر، تمرکز بر کار فرماندهی بود. اگر خانواده‌ها در کنار آن‌ها بودند، خیال‌شان راحت می‌شد و دیگر دل نگرانِ آن‌ها و عقب‌افتادگی کار‌ها نبودند.

همسرم «رمضان‌علی»، بعد از شام به خانه یکی از آشنا‌ها در «رستم کلا» تلفن زد و گفت: «سکینه! لیوان آب دستت است، بگذار پایین و بدون فوت وقت، وسایل خانه را بارِ ماشینی کن که برای فردا هماهنگ کردم!».

گفتم: «مرد حسابی! لااقل بگو مقصد کجاست؟»

گفت: «ببخش! حواسی برای من نمانده. مگر دوست نداشتی کنار هم باشیم؟ خُب مقصد همین جایی است که من هستم».

گفتم: «کردستان، اهواز... کجا؟!»

گفت: «اهواز. سکینه! فقط یادت باشد زیاد خرت و پرت با خودت نیاوری»

خوشحالی وجودم را گرفته بود؛ چون با رفتن به اهواز دیگر از تنهایی و سردرگمی ماندن در این‌جا (رستمکلا) درمی‌آمدم؛ غیر از این، خیلی دوست داشتم در جنگ سهیم باشم و راجع به این حسم قبلاً با همسرم صحبت کرده بودم.

۲ ساعت بعد از تماس همسرم، حاج آقا «بنی کاظمی» که آن موقع در سپاه «بهشهر» خدمت می‌کرد، به منزل ما آمد و گفت: «خانم صحرایی! فردا یک ماشین از سپاه «بهشهر» به اهواز می‌رود. قرار است شما همراه با خانواده آقای «مهرزادی» با این ماشین بروید»

حالا از این که توی این سفرِ دور و دراز تنها نبودم، خوشحال بودم و دیگر حس غربتی را که بعد از تماس همسرم به سراغم آمد، نداشتم.

اثاثیه مورد نیاز سفر را به کمک برادرم «رضا» گوشه‌ اتاق جمع کردیم و از صبحِ علی‌الطلوع، بی‌صبرانه آمدن ماشین را انتظار می‌کشیدیم تا این‌که لحظه موعود فرارسید.

«سید یعقوب هاشمی» و حاج آقا «بنی کاظمی» آمدند و گفتند: «خانم صحرایی! خانمِ مهرزادی قبول نکرد که ۲ خانواده با هم، راه دور و درازِ «بهشهر - اهواز» را با یک ماشین بروید. تعداد بچه‌های هر ۲ خانواده زیاد است؛ برای همین هماهنگ شد تا ظهر با یک ماشینِ دیگر بروید.

با شنیدن این خبر ناراحت شدم. بعد از آن، هر وقت خاطره اولین اعزامِ ماه‌های آخر سال ۱۳۶۳ را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد.

بعد از اذان ظهر یک ماشین (تویوتای روباز) جلوی خانه‌مان ایستاد. آقای «ابونژاد»، داداشم «رضا» و خواهرانم «پری» و «ایران»، چشم‌شان که به ماشین افتاد، گفتند: «سکینه! نمی‌گذاریم با این ماشین بروی».

بعد از کلی کلنجار، بالاخره آن‌ها را قانع کردم که جنگ است و باید این را هم پای سختی‌های جهاد با دشمن بگذاریم.

همراه با بچه‌هایم؛ «رقیه»، «جواد»، «سمیه» و «رضا» که ۲ ساله بود، پشت تویوتا، تنگ هم نشستیم و راه اهواز را پیش گرفتیم.

اشکِ برادر، خواهران و همسایه‌هایم که شاهد اوضاع جنگ زده‌ ما بودند، به آغازِ سفر ما رنگی غریبانه بخشید.

حفاظی روی ماشین نبود؛ برای همین پسرم رضا یک دفعه وسط هیاهوی تندِ باد که داخل ماشین می‌پیچید، گریه‌اش می‌گرفت. هر از گاه، گرما مادرانه‌ام را روی تن بچه‌هایم می‌نشاندم.

به پادگان شهید «جعفرزاده» اندیمشک رسیدیم. موقع نماز و استراحت بود. یکی از رزمنده‌های پادگان وقتی از روی حکم ماموریت، چشمش به مبداء حرکت (بهشهر) افتاد، همشهری بودن ما، او را به وجد آورد؛ وجدی همراه با بُهت، از دیدن همشهری‌هایش و تعجب از این همه سختی راهی را که تحمل کرده بودیم. رو به من گفت: «حاج خانم! این همه راهِ بهشهر تا اندیمشک را با این ماشین آمدید؟ با این طفل؟»

خیلی دلش به حال ما سوخت. نزدیک بود اشکش دربیاید.

ماشین دوباره به راه افتاد و چند ساعت بعد روبه‌روی دروازه فلزی مُشبّکِ شهرک «شهید بهشتی» ایستاد. دژبان، اول مانع از ورودمان به شهرک شد؛ اما بعد از بررسی حکم ماموریت راننده، اجازه داد داخل شویم.

ما جزو اولین خانواده‌هایی بودیم که در شهرک ساکن شدیم. محل زندگی ما با ایرانیت‌های چسبیده به هم از پایگاه شهید بهشتی اهواز (محل تجمع نیرو‌های لشکر ۲۵ کربلا) جدا می‌شد.

اولین چیزی که با آمدن ما به شهرک جلوی چشم ما سبز شد، علف‌های هرزی بود که تا قدِ من بالا آمده بود. بوی بد فاضلاب که در فضا پیچیده بود، نفس همه را بند آورده بود.

لحظه شماری می‌کردم که همسرم سر برسد تا این‌که سایه سیاه و بلندِ قدم‌هایی از دور به من و بچه‌هایم نزدیک شد. همان‌طور که حدس می‌زدم، همسرم بود. بساط خوشامدگویی و روبوسی به راه افتاد.

خانه‌های نزدیک به هم، انتظار ما را می‌کشیدند؛ حالا کدام سهم ما بود، تنها شوهرم می‌دانست. پِیِ همسرم رفتیم تا خانه را تحویل بگیریم. همسرم با اشاره، خانه‌ای را در گوشه شهرک نشان داد و بعد با عجله به سراغ کار‌های زمین مانده‌اش در پایگاه شهید بهشتی رفت. در حین رفتن رو به من کرد و گفت: «تا گرد و خاک دیوار و کف اتاق‌ها را جارو کنید، برگشتم».

با احتیاط درِ نیمه باز را هُل دادم و بعد دزدکی سری داخل آن چرخاندم. خانم جوانی جلو آمد. تند سرم را بیرون کشیدم. تعجب کردم. با خودم گفتم: «پس چرا این خانه خالی نیست؟» با دستپاچگی گفتم: «ببخشید، آدرسی که به ما دادند، این جاست».

صاحبِ خانه گفت: «درست آمدید. راستش همسرم در منطقه است؛ مننتظر هستم بیاید تا برگردیم».

اسباب و اثاثیه زن، گوشه‌ی اتاق تلمبار شده بود. پرسیدم: «چه مدت اینجا هستید؟»

گفت: «سه هفته؟»

گفتم: «سه هفته؟! پس چرا دارید به این زودی برمی‌گردید؟»

گفت: «از شما چه پنهان، باردار هستم. جنگنده‌های عراقی روز و شب، امان را از من و بچه توی شکمم، بُریدند؛ می‌ترسم بلایی سرش بیاید».

زن اجازه داد تا وارد خانه شویم و نصف روزی را مهمان او شویم. بعدازظهر، همان‌طور که زن وعده داد، شوهرش از منطقه آمد و به اتفاق هم راهی شهر و زادگاه‌شان در شمال شدند و ما هم خودمان را با حداقل اثاثیه‌ای که از «رستمکلا» آورده بودیم، توی خانه‌ای با ۲ اتاق، یک آشپزخانه و حمام جا کردیم.

غروب همان روز خلبان‌های عراقی در آسمان اهواز آفتابی شدند. بیشتر از ترس جنگنده‌ها، صدای بریده بریده و گوش خراش شلیک ۲ سلاح خودی که بعداً اسمش را یاد گرفتیم و در ۲ طرف ساختمان پایگاه شهید بهشتی مستقر بودند، بچه‌هایم را به وحشت انداخت؛ برای همین خودشان را زیر چادرم مخفی کردند تا به حساب بچه‌گانه از تهدید در امان بمانند.

ظهر یا دم اذان مغرب، فرغونِ مخصوص آشپزخانه پایگاه با دیگ‌های غذا سر می‌رسید و این را ما از داد و هوار پسر بزرگم «جواد» می‌فهمیدیم. جالب آن‌که از نوع غذا هم سردر می‌آوردیم. جواد جلوی فرغون راه می‌افتاد و نزدیک هر ساختمان که می‌رسید، اسم غذا را فریاد می‌زد: «ماهی ماهی... استانبولی استانبولی...» فرغون‌دار با لباس خاکی بسیجی که به تن داشت، سهم غذا و خورش هر خانواده را با بیل‌چه توی ۲ ظرف جدا از هم خالی می‌کرد.

جواد با داد و فریادهایش دیگر آبرویی برای من باقی نگذاشته بود. با خودم گفتم که «خواهران شهرک فکر می‌کنند که چشم و گوش بچه من سیر نیست». برای همین یک روز تهدید کردم که اگر این عادت بدش را کنار نگذارد، حساب او را کف دست پدرش می‌گذارم. نقطه ضعف «جواد» را هم می‌دانستم، از پدرش می‌ترسید.

یک ماه گذشت تا اینکه گفتند کم کم وسایل‌تان را زیاد کنید!

یواش یواش اثاثیه‌های جامانده از «رستمکلا» را به اهواز آوردیم؛ یخچال، تلویزیون و....

دیگر ساعت کار هواپیما‌های عراقی هم دست‌مان آمده بود و وحشت روز‌های اول را نداشتیم. ۸ تا ۱۲ شب، آسمان اهواز از جنگنده دشمن و ردِّ سرخ گلوله‌های ضدهوایی خودی پر می‌شد.

یکی از شب‌ها که تازه پای‌مان به شهرک باز شده بود، هنوز چند دقیقه از ساعت ۱۲ نگذشته بود که با صدای شلیک ضدهوایی، وحشت زده از خواب بیدار شدم. همسرم آن شب در خانه نبود. صدای زیاد شلیک هم نتوانست از سنگینی خواب بچه‌هایم کم کند. مجبور شدم آن‌ها را از خواب بیدار کنم. «سمیه» و «رضا» را با خودم کشیدم. رخوتی که از خواب به چشم‌شان افتاده بود، تن‌شان را سنگین‌تر از موقع بیداری کرده بود.

هنوز پناهگاه‌های زیرزمینی حفر نشده بود، برای همین جایی را بهتر از فروشگاهِ کنارِ دژبانی سراغ نداشتم. صاحب آن، پیرمردی اهل روستای «خلیل شهر» بهشهر بود. صدای در زدن را که شنید، نصف تنش را از فروشگاه نُقلی بیرون آورد که بفهمد چه کسی است؟ تا چشمم به او افتاد، با لکنت گفتم: «حاج ج. ج. ج. آقا! پَ پَ پَ پناه بده!»

صدای شلیک گلوله‌های ضدهوایی و غرش جنگنده‌ها که به گوشش خورد، فهمید ماجرا از چه قرار است؛ برای همین خودش را کنار کشید که راهی را برای من و بچه‌هایم باز کند.

تا دعوای جنگنده‌ها با ضدهوایی تمام بشود و آب از آسیاب بیافتد، پیرمرد کنار فروشگاه جایی را برای خودش دست و پا کرد تا ما احساس مزاحمت نکنیم.

از فروشگاه بیرون آمدیم و راه خانه را پیش گرفتیم...

جمعی از بچه‌های گردان تخریب لشکر ویژه ۲۵ کربلا که خسته از روز‌های عملیات بودند، به پیشنهاد آقارحیم (سردار شهید رحیم بردبار فرمانده تخریب لشکر) رو‌به‌رو می‌شوند، قضیه از این قرار بود، آقارحیم برای این که شادی را برای چند ساعتی هم که شده میهمان چهره خسته رزمنده‌های تخریب کند، رو به آن‌ها می‌گوید: «بچه ها! امشب همه شما میهمان من».

آقارحیم به اتفاق جمع راهی مجتمع پایگاه شهید بهشتی اهواز می‌شوند تا به قول خودشان، ساعتی را دور از هیاهو‌ها برای خودشان شاد باشند، بگویند و بخندند.

آقای بردبار بلافاصله با رسیدن به خانه، سراغ رییس خانه را می‌گیرد، اما دریغ از حضور یک نفر، این در و آن در می‌زند، چندمین جایی را که سراغ می‌گیرد منزل ما بود، بعد از احوالپرسی گفت: «خانم صحرایی! خانم ما این‌جاست؟» جواب دادم: «حاج آقا! لطف کنید تشریف بیاورید داخل».

تا پاهایش را گذاشت خانه، خانمش را دید که سرم به دست، کنج اتاق دراز کشیده، بعد از یک چاق سلامتی مفصل و دلجویی، رو به من کرد و گفت: «خدا گواه است شرمنده شما هستم، خیلی به شما زحمت می‌دهم، اگر قبول می‌کنید یک زحمت دیگر برای شما دارم.» گفتم: «این حرف‌ها چیه، بفرمایید.»

گفت: «یک جمع تشنه و گرسنه که خیلی وقته غذا نخوردند، خانه ما هستند؛ به این‌ها یک ته چین شمالی قول دادم.» گفتم: «حاجی! شما برو، من میام.» وارد آشپزخانه شدم، با همکاری آقای بردبار، ته چینی از به، گوشت و سیب زمینی درست کردیم و به میهمانان دادیم.

بعد از خوردن غذا به حاجی گفتم: «حاجی! غذا چطور بود؟ میهمانان خوش‌شان آمد؟» جواب داد: «خانم صحرایی! بدون اغراق به شما بگویم، نزدیک بود انگشتان‌شان را هم بخورند، خیلی خوشمزه بود، دست شما درد نکند.»

بعد‌ها متوجه شدم که بعضی از میهمانان آن شب آقارحیم طی یک عملیات به شهادت رسیدند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار