به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، در نیمهی اول سال 1983، نفوذ حزبالله کم کم از روستاهای پراکنده در منطقهی درهی بقاع به داخل محلات ضاحیه جنوبی بیروت کشیده میشد، یعنی جایی که حزب جدید تصمیم گرفته پیش از نفوذ در جنوب، حضورش را در آنجا تقویت کند.
ساکنین این منطقهی فقیرنشین را برخی از خانوادههای شیعه و عشایری که از جنوب لبنان و بقاع به آنجا آمده بودند تشکیل میدادند. حزبالله در تشکیل یک قاعدهی هرم در آنجا که طرفدار و سرسپردهی او باشند با مشکل خاصی مواجه نشد.
کم کم، حضور حزبالله در روستاهای جنوبی رو به گسترش میرفت. حالا ساکنین روستاهایی که تا پیش از این زیر نفوذ قطعی امل بودند، با جوانانی مواجه میشدند که ریشهای کوتاه و مرتبی داشتند و سرسختی از چهرههایشان مشخص بود. پیرهنهای آستین بلند به تن داشتند و تسبیحی در دست و بیشتر وقتشان را به نماز در مساجد محلی میگذراندند. در آغاز امر، فرماندهان محلی امل چندان اهمیتی به این فرستادگان تازهوارد حزبالله ندادند. پیش خودشان خیال میکردند اینها فقط میخواهند نماز بخوانند و نمیتوانند خطری برای سازمان مستحکم امل محسوب شوند.
با شدت گرفتن فعالیتهای مقاومت، اسرائیلیها هم در مقابل شروع به ضدحمله کردند. در غروب 16 فوریه 1984، شیخ راغب حرب در حالیکه با پای پیاده راهی منزلش بود در جبشیت توسط سه لبنانی مزدور اسرائیل ترور شد و به این ترتیب پیشبینی این روحانی درباره کشتهشدنش به دست اسرائیلیها تحقق یافت.
ترور شیخ راغب حرب موجی از تظاهراتها و اعتصابات در جنوب لبنان و ضاحیهی جنوبی بیروت به راه انداخت، کما اینکه موجب تسریع در پدیدار شدن یک تاکتیک جدید جنگی در صحنهی جنوب لبنان هم گردید:
در 12 آپریل 1984، علی صفیالدین، در دیر قانون النهر ماشینش را که حامل مواد منفجره بود بیت دو نفربر زرهی اسرائیلی برده و با منفجر کردن ماشین خود موجب کشته شدن شش نظامی اسرائیلی گردید. صفیالدین اولین استشهادی رسمی وابسته به حزبالله است (در آن زمان هنوز از هویت احمد قصیر، منفجر کنندهی مقر حاکم نظامی اسرائیلی در صور در سال 1982 پرده برداشته نشده بود.)
به دنبال صفیالدین، استشهادیهای دیگری هم از راه رسیدند. این ماجرا فقط منحصر به گروههای شیعه مثل امل و حزبالله نبود. ماجرای حیرتانگیز این است که اکثر حملات استشهادی ضد اسرائیلیها و همپیمانان آنان در گروههای شبهنظامی لبنانی را در اواسط دههی 80 میلادی رزمندگان متدین شیعه از سر شهادتطلبی مذهبی انجام ندادهاند، بلکه اکثر این عملیات ها متعلق است به داوطلبانی از احزاب چپ سکولار خصوصا حزب قومی اجتماعی سوری [حزب «القومی السوری الاجتماعی»] که تعداد عملیاتهای انفجاریای که در اواسط دههی 80 میلادی انجام داد از نظر عددی بالاتر از هر گروه دیگری است.
در حقیقت، در دورهی اوج پدیدهی عملیات استشهادی یعنی سال 1985، از مجموع 19 هجوم ثبت شده، تنها یک عملیات استشهادی متعلق به حزبالله است. [سیفاگ کشیشیان، وجوه مختلف خشونت و بنیانهای اجتماعی انفجارهای انتحاری، لبنان 1981-2000؛؛ منتشره در فوریه 2007]
به رغم اینکه پدیدهی عملیاتهای استشهادی در سرتیتر خبرهای جهانی را به خود اختصاص داده بود و نشان میداد که لبنانیها برای آزادسازی کشورشان از دست اسرائیلیها عزمشان را جزم کردهاند، ولی نتایج این تاکتیک نظامی، نتایج یک دستی نبود. مثلا غیر از عملیاتهای بزرگی که حزبالله در سالهای 1982 و 1983 با دقت ضد مقرهای فرماندهی ارتش اسرائیل طرحریزی کرد و موجب کشته شدن 136 تن از جمله 104 اسرائیلی گردید، اکثر مابقی حملات تنها موجب کشته شدن تعداد کمی از نظامیان اسرائیلی یا نیروهای شبهنظامی همپیمان اسرائیلی میگردید. 15 حمله از 33 حملهی استشهادی (از جمله 2 حملهی عمل) نتوانست کسی را بکشد جز خود انجام دهندهی عملیات را.
با بالاگرفتن تعداد عملیاتهای استشهادی، این موضوع محل بحث گروههای مختلف گردید، خصوصا احزاب سکولار. مشخصا برای حزب «قومی اجتماعی سوری» و بعثیها، عملیاتهای استشهادی کارهای ملی شایان توجهی بود و تأکیداتی قوی بر التزام آنان به آرمان آزادسازی لبنان و نتایج این حملات در بخش تلفات دشمن از نفس خود عملیات استشهادی کم اهمیتتر بود.
حزبالله میتوانست با استناد به اصول دینی، نیروهای استشهادی را به سمت اهداف اسرائیلی راهی کند. تازه غیر از آن، دلایل «ملی و قومی [عربی]» هم برای آزادسازی سرزمین اشغالشده در اختیار داشت ولی از این تاکتیک جز در موارد معدود استفاده نکرد و به جای توجه به کمیت این عملیاتها، عموما توجهش را به کیفیت معطوف کرد و برای هر عملیات، با دقتی بیش از آنچه گروه های سکولار طرح میریختند طرحریزی کرد.
حزبالله، کشته شدن به صرف کشته شدن را هدر دادن جان نیروی استشهادی میدانست. سید حسن نصرالله در توضیح همین مسائل بود که در سال 1996 گفت: «حزبالله بدون تشخیص و دقت و تفکیک، دست به عملیات استشهادی نمیزند.» هرچند نصرالله در آن صحبتها اعتراف کرد که هر روز بیش از روز قبل از طرف جوانان مشتاق تحت فشار است تا به آنها اجازه عملیات استشهادی را بدهد و او هم میتواند خیلی ساده اجازه این کار را بدهد اما «اگر عملیات نتیجهبخش و اثرگذار نباشد، و موجب «خون ریزی شدید از زخم دشمن نشود [کنایتا یعنی ضربه خوردن شدید دشمن]، در آن صورت ما از نظر شرعی و دینی و اخلاقی نمی توانیم توجیهی داشته باشیم که مواد منفجره به برادرانمان بدهیم و بگوییم و بروید و هر طور شده شهید شوید!» (روزنامه السفیر، 30 آپریل 1996)
در هر حال در نیمهی دوم دههی 80 میلادی و با آغاز کمرنگ شدن تأثیر گروههای سکولار و بیشتر شدن نفوذ و سیطرهی حزبالله بر مقاومت، عملیاتهای استشهادی هم رو به کاهش گذاشت.
مشت آهنین
در انتهای سال 1984، اسرائیل با دردسرهای بزرگی در لبنان دست به گریبان بود: در ماه فوریه، و بعد از سقوط بیروت غربی به دست نیروهای شبه نظامی و با متلاشی شدن ارتش لبنان برای دومین بار طی هشت سال گذشته، نظامیان نیروی دریایی آمریکا از لبنان عقبنشینی کردند. درست در همان ماه، سعد حداد (بزرگترین همپیمان اسرائیل در جنوب لبنان) هم پس از درگیریای طولانی با سرطان فوت کرد. هرچند شاید حداد زود عصبانی میشد و کینهوز بود، ولی در طول تمام این هشت سال همپیمانی که روی اسرائیل حساب میکند باقی ماند و حالا ارتش اسرائیل، اثرات منفی از دست دادن او را حس میکرد. انطوان لحد به عنوان جانشین حداد تعیین شد. لحد، یک سرتیپ بازنشستهی ارتش لبنان بود و از اهالی جنوب لبنان به حساب نمیامد و فاقد سرسپردگی مردمیای بود که سرگرد برخاسته از مرجعیون [یعنی حداد] از آن برخوردار بود.
در همین زمان، رئیسجمهور لبنان امین جمیل، توافقنامهی شوم 17 می [با اسرائیلیها] را زیر فشار سوریه ملغی کرد.
گذشته از اینها، دولت اسرائیل باید با بحثهای سخت داخلیای درباره جنگی که ثابت شده بود تا حد زیادی یک جنگ بحثبرانگیز هم هست، دست و پنجه نرم میکرد.
مناخیم بگین از اولین سیاستمدارانی بود که مجبور به پرداخت هزینه شد. روحیه بگین به دلیل شکستها و تلفات فراوان و انتقادهای داخلی از جنگ فرو ریخت بود و به همین جهت کاملا خود را در خانه حبس کرده بود تا آنکه در سپتامبر 1983 از نخستوزیری استعفا داد.
افسران ارتش اسرائیل هم خودشان را در کش مکش بین دو دسته دیدند: کسانی که از حضور آنان در لبنان حمایت می کردند و کسانی که خواستار بازگشت آنان به وطن [غصبی]شان بودند.
این اولین جنگ «انتخاب» بود که اسرائیل با گذشته 4 دهه از تشکیلش با آن مواجه شده بود. تعداد زیادی از سربازان ارتش اسرائیل هم مطلقا خوششان نمیامد که جان آنها را در حال عبور از جادههای جنوب لبنان به خطر بیندازند و این را یک سیاست غیر اخلاقی و غیر موفق میدانستند.
150 سرباز اسرائیلی به دلیل نپذیرفتن خدمت در لبنان مجازات شدند. روحیهها، با کشته شدن هر سرباز به سبب بمبهای کنار جادهای یا گیرافتادن در کمین رزمندگان لبنانی، بیشتر و بیشتر فرو میریخت و بعد از این بود که سربازان عصبانی اسرائیلی شروع میکردند به شخم زدن باغهای پرتقالی که کنار جادههای عبوری آنان قرار داشت با تیربارهای نصب شده روی نفربرهای زرهیشان.
«پیش از هرچیز، "تغییر حال" را در چشمهای سربازان [اسرائیلی] میدیدی.» این یکی از جملات زئیف شیف است، خبرنگار نظامی روزنامه هاآرتس اسرائیل در بحثش از اوضاع وخیمی که ارتش اسرائیل در جنوب لبنان طی 18 ماه مابین تابستان 1983 و اوایل سال 1985 با آن مواجه شده بود. «این نگاهها، مرا یاد نگاههای سربازان آمریکاییای میانداخت که آنها را در مراحل نهایی پیش از اتمام جنگ ویتنام دیده بودم. این نگاه متعلق به سربازان و افسرانی بود که درک میکردند امکانشان برای پیروزی در لبنان زیر سفر است. در لبنان میتوانی ارتشی را ببینی که دارای قدرتی نظامی ست که آن را در کف میدان امتحانش کرد که عاجز شده [و راه به جایی نبرده] است.» (نیویورک تایمز، 20 فوریه 1985)
در 14 ژانویه 1985، اسرائیل طرحی سه مرحلهای برای عقبنشینی یک جانبه از لبنان را اعلام کرد. طرح شامل عقبنشینی از «منطقهی حداد» سابق در امتداد مرزها (که در فاصله سالهای1978 تا 1982 برپا بود) میشد و اینکه نیروهای شبهنظامی همپیمان اسرائیل به فرماندهی انطوان لحد اقدام به گشتزنی در امتداد این کمربند بکنند.
بر روی ارتش لبنان آزاد به فرماندهی انطوان لحد هم اسم ارتش لبنان جنوبی گذاشته شد و ساختارش بر اساس ساختارهای کلاسیک نظامی در لشگرها و تیپها مجددا دسته بندی گردید. اسرائیلیها امیدوار بودند که 5000 سرباز در ارتش لبنان جنوبی جذب شوند ولی نمیتوانستند به تعداد کافی نیرو مجبور به ورود به این گروه کنند و در نتیجه مجموع تعداد نیروهای این گروه شبه نظامی از 2500 نفر فراتر نرفت.
در اثنای مرحلهی اول عقبنشینی یعنی 15 ژانویه تا 16 فوریه سعی داشت تا از روش «دستکش مخملی» استفاده کند و با برداشتن زیرساختهای نظامیای که در این مناطق ایجاد کرده بود، آنها را به جنوب منتقل کند. اسرائیلی ها آنطور که برمیآید امید داشتند که اعلام خروجشان و عقبنشینی علنیشان موجب شود که اگر نه حزبالله، دستکم امل حملاتش را محدود کند. اما امل هم همان موضع رسمی لبنان را اعلام کرد یعنی درخواست عقبنشینی کامل نظامیان اسرائیلی از خاک لبنان و منحل شدن ارتش لبنان جنوبی و اشغالگر شمردن اسرائیل تا وقتی که ارتش لبنان جنوبی کماکان بر مناطق کمربند امنیتی طول مرز سیطره دارد.
ارتش اسرائیل تنها در یک ماه در سال 1984 با 50 حمله مواجه شد. رقم حملات در دو ماه اول سال 1985 تقریبا به دوبرابر افزایش یافت. از جمله تلفات اسرائیلیها، دو افسر عالیرتبه و یک سرهنگ و یک سرگرد بودند که در حملات جداگانهای کشته شدند.
در جواب اینها، اسرائیل در انتهای مرحلهی اول عقبنشینی سیاست جدیدی را به اجرا گذاشت و دستکش مخملی را به مشت آهنین تبدیل کرد: عبور و مرور در مناطق اشغالی را تا حد زیادی محدود کرد و عبور و مرور را از تاریک شدن هوا تا طلوع آفتاب ممنوع اعلام نمود.
همچنین از رانندگان خواسته شد که در کنار خود دستکم یک شخص دیگر هم سوار ماشین کنند. این تدبیر برای آن بود که جلوی حملات استشهادی را بگیرند چون سخت به نظر میرسید که بشود دو نفر را پیدا کرد که بخواهند همزمان خود را منفجر کنند. استفاده از موتور سیکلت و ایستادن در کنار جادهها ممنوع اعلام شد و نقاط عبور به داخل مناطق اشغالی هم بسته شد تا جلوی ورود کالاهایی که از بیروت و خارج از تولیدات زراعی جنوب میآمد گرفته شود. در نتیجه قیمت کالاهای اساسی به صورت پیوسته در مناطق اشغالی رو به افزایش گذاشت.
این تدابیر سختگیرانه همزمان بود با یک سری حملات هوایی انتقامجویانه علیه روستاها. این الگو در هر منطقه تکرار میشد: یک گردان مکانیزه روستای موردنظر را محاصره و همهی راههای ورودی را میبست. سپس سربازانی که سگ با خود داشتند به همراه افسران شین بت (که لباس عادی به تن داشتند) همهی مردان روستا که بین 14 تا 70 سال سن داشتند را جمع کرده و برای بازپرسی بازداشت میکردند و در همین حین، جستجوی منازل برای یافتن رزمندگان و سلاح هم انجام میشد. خانههای کسانی که شک میکردند رزمندهی مقاومتند تخریب میشد و این عملیات تخریب عمدی منازل مدام تکرار میشد.
سربازان اسرائیلی با اینکه میدانستند بردن سگ به داخل مساجد و حسینهها توهین بزرگی برای مسلمانان به حساب میآید، سگها را به داخل مساجد و حسینهها میبردند. قرآنها پاره میشد و صفحاتش روی زمین ریخته میشد تا سگها رویش راه بروند. بستههای عدس و برنج و گندم را باز میکردند و آنها را با هم مخلوط میکردند به طوری که این ترکیب تازه دیگر قابل مصرف و خوردن نباشد.
سربازان اسرائیلی هنگام عبور از روستاهای دشمن، از غیرنظامیان به عنوان سپر انسانی استفاده میکردند. یک بار، اسرائیلیها یک جوان را گرفته و به جلوی یک نفربر زرهی خود بسته و از صور عبور کردند. اسرائیلی ها رخ دادن این ماجرا را نفی کردند ولی یک عکس که از این صحنه گرفته شده بود، این مرد بدشانس را در حالیکه به جلوی نفر بسته شده بود نشان میداد.
موقع هجوم به روستاها دست دهها مرد بسته میشد و به چشمهایشان چشم بند زده میشد و دورتر برده میشدند. برخیهایشان با گلوله به قتل رسیدند. جنازههایشان روی آوار خانههای تخریب شده توسط اسرائیلیها انداخته میشد یا بعدها در حالیکه کنار جاده انداخته شده بودند پیدا میشد. اینها از نظر روستاییان، قربانی طرحهای اسرائیلی ها بودند. دستکم 15 لبنانی در جریان این هجوم به روستاها کشته شدند و به گفتهی خود اسرائیلیها تنها یکیشان بود که موقع تلاش برای فرار به او شلیک شده بود. (میدل ایست اینترنشنال، 8 مارس 1985)
در منطقهی عملیاتی یونیفل هم 773 شیعه دستگیر شده و 94 خانه [ظاهرا توسط اسرائیلیها] ویران شد. (گزارش دبیر کل سازمان ملل، درباره نیروی وابسته به این سازمان در لبنان به تاریخ 11 آپریل 1985 و گزارش دبیرکل سازمان ملل دربارهی نیروی وابسته به این سازمان در لبنان به تاریخ 10 اکتبر 1985)
سربازان فرانسوی در بسیاری از اوقات سعی کردند جلوی بولدوزرهای اسرائیلی را در تخریب منازل بگیرند یا آنکه دستکم هنگام حملات آنها به روستاها حاضر باشند. ولی روابط رفته رفته تیره شد و بعد از رخ دادن مشاجراتی بین سربازان فرانسوی و سربازان اسرائیلی در یکی از روستاها، اسحاق رابین (وزیر دفاع وقت اسرائیل) نیروهای حافظ صلح [وابسته به سازمان ملل در لبنان] را «لات و لوت» خواند.
تا این زمان باید برای ارتش اسرائیل آشکار شده بود که سیاست سرکوبگرانهی «مشت آهنین» نه تنها نمیتواند مقاومت را نابود کند بلکه حتی موجب راسختر شدن آن هم میشود، چرا که این سیاست، تنفر از اسرائیلیها را در دل شیعیان جنوب کاشته بود.
در واقع نابودگری و تخریب و وحشیگری غیر قابل توجیهی که نظامیان اسرائیلی از خود بروز میدادند، نشانگر ترس، عصبانیت و سرخوردگیشان بود. در واقع این رفتارها، برون ریختن مفرط احساس عصبانیت آنان از فشارهای «نامرئیها» [نیروهای مقاومت] بود، همان شبحهایی که به آهستگی از این دشت به آن دشت و از این باغ به آن باغ میرفتند و با آرامش جان سربازان اسرائیلی را میگرفتند و باز از چشمها مخفی میشدند.
در دوم مارس، روستای معرکة هدف بزرگترین هجوم تا آن روز قرار گرفت. طبق معمول، محمد سعد و خلیل جرادی و دیگر [رزمندگان] به محض اینکه ستون زرهی اسرائیل را دیدند که از تپه بالا می آیند تا به روستا برسند، به مخفیگاههایشان رفتند. حدود 800 سرباز اسرائیلی و مزدور شین بت در این عملیات (که 50 نفربر زرهی و بولدوزر هم در آن دخیل بودند) مشارکت داشتند.
به یک نفر «هنگام تلاشش برای فرار» شلیک شد. 350 مرد هم در مدرسه روستا گرد آورده شده و بازجویی شدند و 17 نفر آنها همراه با اسرائیلیها برده شدند. حسینهی وسط روستا بازرسی شد. سربازان اسرائیلی به السّلم الخارجی رفتند تا اتاقهای طبقهی اول را بگردند، یعنی همان جایی که در اغلب اوقات سعد و یارانش برای طرحریزی عملیاتهایشان در آنجا دیدار میکردند.
دو روز بعد، محمد سعد و خلیل جرادی و شخصیتهای دیگر مقاومت در طبقهی اول حسینیه و در یک اتاق پشتی کوچک با یک دیگر جلسه داشتند. بعد از هجوم اسرائیلیها، [توسط رزمندگان] در ساختمان به دنبال مواد منفجره گشته بودند ولی چیزی پیدا نشده بود. درحالیکه فرماندهان مقاومت که در طبقهی اول جمع شده بودند خبر نداشتند، یکی از مزدوران اسرائیل آمدن آنها به حسینیه را دید و با دقت از بالکن منزلش که تنها 100 یارد با آنجا فاصله داشت، اوضاع را کماکان زیر نظر گرفت. وقتی دید که فرماندهان مقاومت دارند از سلّم حسینیه بالا میروند، بیسیمش را نزدیک دهانش برد و این را به آرامی به اسرائیلیها اطلاع داد.
خلیل جرادی پشت میز نشسته بود و با مردانی که در اتاق بودند صحبت میکرد. محمد سعد هم جلوی درب باز اتاق خم شده بود و به آرامی گوش میکرد که ناگهان صحبت رفیقش را قطع کرد: «یک مورد بدی هست، باید سریع جمع کنیم و برویم.»
به او گفتند: «ولی ساختمان را همین یک کم قبل گشتهاند، امن است.»
سعد اصرار کرد: «نه نه، باید همین الان جمع کنیم برویم.» (مصاحبهی مؤلف با ساکنین روستای معرکة، 4 مارس 2010)
و درست در همین لحظه بود که بمبی به وزن 25 رطل که زیر میز خلیل جرادی جاسازی شده بود منفجر گردید و اتاق و بیشتر طبقهی اول را خراب کرد. روستاییان و سربازان فرانسوی یونیفل چند ساعت طول کشید تا توانستند افراد را از زیر آوار بیرون بکشند. اول از همه سعد پیدا شد و به سرعت به روستای یونیفل در ناقورة منتقل گردید، ولی جرادی هنوز زیر آوار مانده بود. در نهایت، این دو رهبر مقاومت به همراه ده نفر حاضر دیگر شهید شدند، در بزرگترین ضربهای که مقاومت «هفت روستا» به رهبری امل از زمان آغازش در سال 1982 تا آن زمان خورده بود.
اسرائیل دست داشتنش در عملیات را منکر شده و اوری لوبرانی (هماهنگکنندهی فعالیتهای اسرائیل در لبنان) مدعی شد که آنچه رخ داده نتیجهی بالاگرفتن اختلافات بین امل و حزبالله بوده است. اما خود لبنانیها مطلقا شکی نداشتند که مسئول این قضیه اسرائیل است.
بعدها امل توانست آن مزدوری که خبر رسیدن محمد سعد و خلیل جرادی به حسینیه را به اسرائیلیها داده بود را دستگیر بکند. خود مزدور اعدام شد و خانوادهاش از روستا بیرون رانده شدند. و شیخ محمد مهدی شمسالدین (نایبرئیس مجلس اعلای شیعی) خواستار «جهاد بی امان» ضد اسرائیل تا وقتی که سربازان اسرائیلی در خاک لبنان حضور دارند؛ شد.
مترجم: وحید خضاب