گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس: میگوید متولد میدان بهارستان و بزرگ شده تهران است؛ اما اصالتاً خود را ملایری میداند و با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه نایل میشود. با شروع غائله کردستان، برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام میشود و در همین منطقه هم به اسارت در میآید. پس از پایان جنگ تحمیلی و گذشت ۱۱ سال اسارت، با ۷۰ درصد جانبازی به میهن اسلامیمان بازمیگردد.
با انتصاب سردار احمدیمقدم به فرماندهی نیروی انتظامی، از معاونت امر به معروف و نهی از منکر بسیج تهران بزرگ به ناجا میرود و بهعنوان رئیس پلیس امنیت اخلاقی مشغول به خدمت میشود، تا اینکه در سال ۹۲ بازنشسته شده و با حکم آیتالله احمد جنتی رئیس ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر، «دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران» میشود.
در هفته مقدس بر آن شدیم تا یادی از حماسهآفرینیها و ایستادگی آزادگان سرافراز کشورمان در دوران اسارت کرده باشیم؛ به همین منظور گفتوگویی تفصیلی را با سردار «احمد روزبهانی» دبیر ستاد احیاء امر به معروف و نهی از منکر استان تهران انجام دادیم. بخش اول این گفتوگو را که در خصوص درگیریهای شهر پاوه و چگونگی اسارت سردار روزبهانی است را میتوانید در اینجا بخوانید.
بخش دوم و پایانی گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با سردار روزبهانی در ادامه آمده است.
- زمانی که از اسارت برگشتید به دیدار مقام معظم رهبری رفتید؛ این دیدار به چه منظور صورت گرفت؟
موقعی که آمدیم ایران ، در بدو ورود فرمهایی را به اسرا دادند تا خلاصهای از کارهای انجام شده در دوران اسارت را یادداشت کنیم. در آن فرمها بچهها به خاطر لطفی که به من داشتند، نوشتند که در آن دوران برای اسرا کلاسهای فرهنگی و آموزشی برگزار میکردم؛ لذا وقتی گزارش بچهها به دفتر آقا رسید، خدمت ایشان رفتم و معظم له نوشتند "مبارک باشد" و یک خط هم توضیح دادند.
این هم به این دلیل بود که طی مدت دوران اسارت و مسئولیت اردوگاه اسرا، حق را رعایت کردم و تن به فساد ندادم.
- گفتید شعارتان در دوران اسارت این بود که اگر اینجا سالم زندگی کنیم در ایران هم سرمان را بالا میگیریم؛ آیا این موضوع محقق شد؟
ما عملاً تحقق این شعار را در دنیا دیدیم؛ آزادهها تا یک ماه در منزلشان فرصت استراحت نداشتند؛ زیرا گروه گروه برای تبریک به منزلشان میآمدند.
- در دوران اسارت اگر متوجه می شدند فرد اسیر شده پاسدار است او را به شدت شکنجه کرده و حتی به شهادت می رساندند؛ آیا توانستند شما را به عنوان پاسدار شناسایی کنند؟
در دوران اسارت یکبار مرا بردند و به شدت شکنجه کردند؛ چون یکی از اسرا به عراقیها گفته بود پاسدار هستم؛ به همین خاطر مرا با دست و پای بسته به شدت شکنجه و خون آلود کردند. اما چون نتوانستند از من اعتراف بگیرند، فردی که عنوان کرده بود پاسدار هستم را آوردند و این فرد گفت: «مگر تو در پاوه فرمانده سپاه اورامانات نبودی؟» با این حال صحبتهای این فرد هم نتوانست مرا وادار کند تا به پاسدار بودنم اعتراف کنم.
به هر حال آن روزها گذشت تا اینکه وقتی به ایران آمدیم بهعنوان نماینده مرحوم حجتالاسلام ابوترابی در دادسرای نظامی ویژه اسرا تعیین شدم. لذا وقتی برای دیدن آقای سجادی قاضی ویژه اسرا به دادگاه رفته بودم، گفت فلانی (همان شخصی که هویت پاسداری مرا در دوران اسارت فاش کرده بود) را داخل بیاورند.
وقتی آن شخص را آوردند، تا مرا دید، رنگش مثل گچ سفید شد؛ این موضوع باعث شد تا «سجادی» از من بپرسد که آیا این شخص را میشناسم؟
علت اینکه آن شخص با دیدن من رنگ چهرهاش تغییر کرد برای این بود که در دوران اسارت وقتی مرا شکنجه میکردند تا به پاسدار بودن خود اعتراف کنم، این فرد به بالای سرم آمد و گفت: «به هر تیر یکی از شما را آویزان میکنیم! تو فکر میکنی جمهوری اسلامی باقی میماند و شما به ایران برمیگردید؟ اگر اینها تو را نکشند، من تو را میکشم!» اما من به او گفتم «همینطوری که تو الان دست بر کمرت گذاشتی و این حرفها را به من میزنی، یک روز هم فرا میرسد که من دست به کمر میایستم و همین حرفها را به تو میزنم». به همین خاطر تا مرا دید رنگ از چهرهاش رفت و نشست روی زمین و من هم نشستم روی زمین و گفتم یادته آن روز که دستم بسته بود و مجروح بودم با من صحبت کردی؟ حالا همان چیزها را تکرار کن. آن روز برای اینکه از من اعتراف بگیرند من را بردند شکنجه کردند و هر چی گفتند بگو پاسدار هستی، گفتم سرباز وظیفهام و زیر بار نرفتم ولی روزی ۱۰ بار می مردم و زنده می شدم.
الان که جانباز ۷۰ درصد هستم به ظاهر همه اعضای بدنم سرجای خود قرار دارد اما بر اثر شکنجهها از داخل داغون هستم به نحوی که مهرههای گردن و کمرم، آسیب دیدند و علت آن هم این است که در زمان شکنجه مرا از پا آویزان کرده بودند، لذا وقتی از شکنجه نتیجه نگرفتند، پاهای مرا در همان حالت باز کردند و این باعث شد تا با گردن به زمین بیفتم و به خاطر شدت آسیب دیدگی بیهوش شدم و تا چند وقت هم نمیتوانستم گردنم را تکان دهم.