گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: ترسیم زندگی انسانهای خداشناس و موحد زیباییهای بسیاری دارد. انسانهایی که همه سختیها و مشکلات را پلهای برای رسیدن به خدا و عبودیت قرار میدهند و در تمام مراحل زندگی مسیر کمال را طی میکنند تا به مقام شهادت برسند. بهراستی شهادت برازنده انسانهای سختکوش و مومنی است که در زندگی لحظهای را به غفلت نگذراندهاند. زندگی شهدا، سراسر درس زندگی و انسانیت است.
شهید حسینعلی پورابراهیمی، یکی از شهدای مدافع حرم است که بیشک ویژگیهای بسیار ممتازی داشته تا به این مقام رسیده است؛ انسانی شایسته و خوش اخلاق که زمینه پیوند نسل جوان با معنویت را با رفتارهای پسندیده خود فراهم میکرد. در این خصوص با «لیلا دانا» همسر این شهید مدافع حرم گفتوگویی انجام دادهایم که بخش اول و بخش دوم آن پیشتر منتشر شده است و در ادامه بخش سوم و پایانی آن را میخوانید:
همسرم 20 سال با خاطرات دفاع مقدس زندگی کرد
همسرم تمام سالهایی که بعد از دفاع مقدس زندگی کرد، با یادآوری خاطرات آن روزها روزگار گذراند، در حقیقت 20 سال با خاطرات آن دوران زندگی کرد و در همان مسیر حرکت کرد. هر وقت هفته دفاع مقدس میشد، حالات چهره و روحیهاش تغییر می کرد، گویا در دوران دفاع مقدس است، همانگونه عاشق و شیدا و بیقرار روزهای جنگ و بهویژه همرزمان شهید خود میشد. با دیدن صحنههای مقاومت و نبرد در سوریه، بیقرار به یاد دوران دفاع مقدس میافتاد، تمام فیلمهای دفاع مقدس را میدید، طوریکه انگار اولینبار است که این صحنهها را میبیند و اشک میریخت. در انتظار شهادت و از دوری همرزمان خود میسوخت و خود را جامانده از غافله شهدا میدانست.
حسین به شهادت خود یقین بود
حسین به شهادت خود مطمئن بود، زمانی که به زیارت کربلا و مکه رفتیم، خواستم لباس آخرت (کفن) بگیرم، او گفت: «من نیازی ندارم؛ شما اگر میخواهید برای خودنان تهیه کنید.» او به شهادت خود یقین داشت.
وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید
وقتی جنگ در سوریه پیش آمد دلم لرزید، مطمئن بودم که حسین تاب نمیآورد. اولین اعزام او 16 بهمن 94 بود و فروردین سال 95 برگشت. 29 اردیبهشت 95 برای بار دوم عازم سوریه شد و بعد از 25 روز مبارزه با تکفیریهای داعش به فیض شهادت رسید. 50 روز آخری که حسین در کنار ما بود، اخلاق، رفتار، بیقراریها و حتی صحبتهایش با همیشه تفاوت بسیاری کرده بود.
به وی گفتم؛ دیگر شانههایم تحمل سختیها را ندارد
همیشه سعی میکردم، زمانی که همسرم به ماموریت میرود به خاطر حساسیت کاری او، از مشکلات برایش نگویم تا با آرامش و با تمام وجود بتواند مسئولیت خود را انجام دهد، ولی دفعه آخر به وی گفتم؛ دیگر شانههایم تحمل سختیها را ندارد، هنوز جملهای که داشتم میگفتم کامل نشده بود، که به من نگاه کرد و گفت: «این حرفها به شما نمیآید، چگونه میتوانی این مطالب را بگویید؛ در حالیکه خانم شهید فلانی از شما جوانتر و فرزند وی نیز خیلی کوچک است.» همیشه مرا با مسائل مختلف آشنا میکرد، تا با دیدن مشکلات بزرگتر به شرایط خودم راضی شوم. میگفت: «فرزندانمان بزرگ شدهاند و مشکلات از این به بعد خیلی کمتراست.» اینچنین مرا قانع میکرد.
دفعه آخر همه حرفهایش رنگ وصیت داشت
همسرم اشارهای به گلزار شهدای رشت کرد و گفت: «اگر شهید شدم مرا کنار شهید مسافر به خاک بسپارید.» گفتم تا شما شهید شوید، اینجا پر میشود و دیگر جای خالی وجود ندارد، گفت: «مطمئن باش کنار شهید مسافر جای من است و خالی میماند.»
در سوریه هم به فکر کودکان بود
همرزمان حسین برایم تعریف کردند، او کودکان سوری را در آغوش میگرفت، دست و صورت آنها را میشست و موهایشان را شانه میکرد، یکی از آرزوهای شهید برای این بچههای جنگزده این بوده که برایشان اسباب بازی بخرد تا غبار جنگ را از چهرههای پاک و معصوم آنها برای مدت کوتاهی نیز که شده بزداید و لبخند را برلبان آنها بنشاند. آنها میگفتند؛ جشن تولد شهید را نیز به دلیل علاقه وی به کودکان در یک پرورشگاه برگزار کردیم تا آنها به این بهانه شاد شوند.
حسین در 29 اردیبهشت 1395 برای بار دوم به سوریه رفت و به شهادت رسید و بعد از 22 روز پیکر وی به میهن بازگشت.
انتهای پیام/ 191