به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از وقتی مدافعان حرم یکی یکی مقصدشان را پیدا کرده بودند، «بهنام» هم دل توی دلش نبود که هرطور شده خودش را به صف مدافعان حرم برساند، تلاشش را کرد و حتی دورههای آموزشی هم دید؛ اما قصه عشق او برای خدمت به مردم سرنوشتش را جور دیگری رقم زد تا در یکی از آخرین روزهای دیماه در حادثه آتشسوزی عظیم یکی از ساختمانهای تهران خود را سپر بلای جان مردم کند. برای امثال میرزاخانیها جبهه سوریه و دفاع از حریم اهل بیت (ع) و حفظ جان و اموال مردم در گوشهای از شهرش فرقی نمیکند، هرجا جانی در خطر باشد او مدافع انسانها میشود. به مناسبت بیست و هفتمین سالگرد تولد شهید «بهنام میرزاخانی» پدر و مادر این شهید روایتی از کودکی تا زمان شهادت وی را بازگو کردهاند که در ادامه میخوانید:
عاشق خدمت به مردم
پدر شهید: از 9 سالگی در مسجد بزرگ شد. در محله باقرشهر در مسجد قمربنی هاشم عضو بسیج بود و همه زندگیاش را در این مسجد گذراند. آتشنشانی را خیلی دوست داشت. روحیه ورزشیاش هم بالا بود. دوست داشت شغلی انتخاب کند که خدمتگزار مردم باشد، وقتی در آزمونهای آتشنشانی قبول شد، گفتیم این شغل پر خطر است؛ اما خودش گفت دوست دارم به جامعه و مردم خدمت کنم بنابراین این شغل را انتخاب کرد.
هیچ وقت شکایت نکرد
لیسانس متالوژی داشت و در حال گرفتن لیسانس اطفا حریق هم بود. با وجود همه سختیها کارش را دوست داشت، سال 95 در شرایطی که ماه رمضان در اوج تابستان بود روزهاش را میگرفت. یک روز که به خانه آمد دیدم خیلی بیحال است، گفت از 11 شب ماموریت بوده و بدون سحری روزه گرفته است، با وجود این سختیهای کار هیچ وقت شکایت نمیکرد.
میخواست مدافع حرم شود
مدتی آموزشهای نظامی دیده بود و میخواست مدافع حرم شود. چیزی از این موضوع به ما نگفته بود که مادرش دل نگران نشود؛ ولی گاها از برخی دوستانش صحبت میکرد که برای رفتن به سوریه اقدام کردهاند، قرار بود خودش هم عید سال 95 به سوریه برود که در وطن خودش شهید شد.
پاتق پنجشنبههایش گلزار شهدا بود
من یک مغازه آهنگری دارم که معمولا بهنام به خاطر مشغله کاری کمتر به آن سر میزد، اگر کسی مشکلی داشت یا خودش آن را حل میکرد یا به من ارجاعشان میداد. بیکار نمینشست، مدام در حال تعمیر وسایل بود، فرقی هم نمیکرد وسایل چه کسی و کجا باشد، هر کار از دستش برمیآمد برای همه انجام میداد. پاتق پنجشنبه و جمعههایش گلزار شهدا بود و شهید همت، شهید ذوالفقاری را خیلی دوست داشت.
آتش سوزی ساختمان پلاسکو قبل از ساعت 12 اتفاق افتاد. آن روز شیفت بهنام بود و از ساعت هفت به محل اعزام شد. من سرکار بودم و ساعت 9 تلویزیون را دیدم و از حادثه باخبر شدم، خانمم هم به مطب رفته بود تا اینکه برادرم از اراک تماس گرفت و گفت گویا ساختمان پلاسکو آتش گرفته، پرسید بهنام کجاست؟ گفتم شیفت است، گفت هرچه با موبایلش تماس میگیرم جواب نمیدهد.
من هم شروع کردم به تماس گرفتن با بهنام ولی تلفنش نمیگرفت به همسرش زنگ زدم و ماجرا را گفتم. راه افتادیم تا به محل حادثه برویم. در بین راه بارها تماس گرفتیم. بلاخره گوشی را جواب دادند. بهنام شماره من را با اسم بابا ذخیره کرده بود. از پشت تلفن کسی جواب داد و گفت شما پدرش هستید؟ گفتم بله. گفت خودتان را سریع به بیمارستان برسانید حال بهنام خیلی بد است. من پشت فرمان بودم با هزار فکر که چه اتفاقی افتاده بعد از سه ساعت و نیم در ترافیک ماندن خودمان را به بیمارستان حسن آباد رساندیم. اجازه نمیدادند که داخل بیمارستان شویم. مادرش حالش بد شد و بستریاش کردند حالا بهنام از یک طرف و مادرش از یک طرف دیگر روی تخت بیمارستان بودند.
پسرتان شهید شده
بالای سر بهنام رسیدم، اصلا نمیتوانست صحبت کند از سر تا نوک پاهایش سوخته و باندپیچی شده بود. دکترش از ما خواست کمی با او حرف بزنیم. با اینکه نمیتوانست جوابمان را بدهد؛ اما سرش را تکان میداد. به دلیل شدت جراحت او را به بیمارستان مطهری بردند، دکتر من را به اتاق خودش برد و تعدادی برگه داد که آن را امضا کنم، بعدا فهمیدم بهنام قبل از این اتفاق کارت اهدای عضو داشته است. به همراه دکتر بالای سرش آمدم و چند دقیقهای با او صحبت کردم.
دکتر به من گفت ایستادن شما در اینجا فایدهای ندارد. باز هم چند ساعتی منتظر ماندیم، نزدیک ساعت 9 شب بود که مسوولان بیمارستان با احترام از ما خواستند که از بیمارستان بیرون برویم. دیگر خبری به ما ندادند تا اینکه فردای آن روز ساعت 6 صبح خودمان را به بیمارستان رساندیم. دیدم چند تن از دوستان نزدیک بهنام هم در بیمارستان هستند؛ گویا از شب قبلش آمده بودند. دیدم گریه میکنند و چیزی نمیگویند. خواستم به داخل بخش بروم که اجازه ندادند تا اینکه یکی از پرستارها گفت پسرتان شهید شده است.
بعد از شهادت یکی از دکترها اطلاع داد که به دلیل شدت جراحات امکان اهدای عضو وجود نداشته و تنها توانستهاند قلبش را اهدا کنند. پیکر بهنام را تحویل گرفتیم. هنوز سرنوشت آن 15 آتشنشانی که در زیر آوار مانده بودند، مشخص نبود. از آتشنشانی خواستیم پیکر را تحویل بدهد تا تشییعش کنیم؛ اما اجازه ندادند و گفتند همه شهدا باهم تشییع میشوند.
باورم نمی شود بهنام نیست
اصلا باورم نمیشود بهنام شهید شده، هنوز هم برایم جا نیافتاده است که بهنام از پیش ما رفته انگار کنار ما هست. همیشه خواسته خودش بود که میگفت خدایا ما را با عزت از دنیا ببر. سجدههای خیلی طولانی داشت، گاه مادرش به شوخی میگفت مگر چه چیزی در سجدههایت میگویی که انقدر طول میکشد.
آرزوی بهنام دیدار با رهبر بود
همیشه تصویر مقام معظم رهبری در گوشی همراه بهنام بود، به رهبری علاقه داشت و دلش میخواست ایشان را از نزدیک ببیند، وقتی مقام معظم رهبری بر سر مزار شهدای آتشنشان و مخصوصا بر سر مزار بهنام حاضر شد خیلی از این موضوع خوشحال شدیم که اگرچه بهنام در طول حیاتش رهبری را ندید؛ ولی ایشان به دیدار بهنام رفتند.
آرزویم شهادت است
به دوستانش گفته بود آرزویم شهادت است و دوست دارم اگر شهید شدم جایی دفن بشوم که نزدیک پارکینگ باشد و همینطور هم شد. چند روز قبل هم خواب شهادتش را دیده بود. شیفتش بود و دوستانش تعریف میکردند برعکس همیشه که بهنام خیلی صحبت میکرد آن شب دوستانش خیلی صحبت کردند و بهنام خوابش برد و یکدفعه از خواب پرید، یک سری جملات ناقص از آتش گرفتن میگفت که کسی چیزی نفهمید.
ارادت خاصی به امام زمان (عج) داشت
مادر شهید: بهنام متولد 31 خردادماه سال 1370 بود. او خیلی با محبت و شوخ بود، 2 پسر دیگرم بازیگوشتر بودند، ولی بهنام اینطور نبود. ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت و با امام زمان (عج) خیلی ارتباط برقرار میکرد. شبهای سه شنبه نماز امام زمان (عج) میخواند و سفارش کرده بود برایش تسبیحی از جمکران بیاورند.
هنوز باورم نمیشود به شهادت رسیده
هنوز باورم نمی شود که شهید شده است. یکی 2 باری خوابش را دیدم. دوست داشت مدافع حرم شود. چندباری که حرفش را زد، گفتم این چیزها را نگو. اصلا طاقت دیدن اشکهای من را نداشت.
آن 2 روزی که در بیمارستان بود، چیزی به یاد ندارم؛ مدام میگویم این عنایت خدا و دعای رهبری بود که توانستم طاقت بیاورم؛ چون به بهنام خیلی وابسته بودم. در آن روزها مدام یاد حضرت قاسم که تازهداماد بود، میافتادم و دلم را تسکین میدادم. از خدا میخواهم فقط صبر بدهد که بتوانم این داغ را تحمل کنم و انگار تا به این زمان خود بهنام هم به من کمک کرده است.
انتهای پیام/ 141