گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: تصمیم داشتند که راه درست را بروند؛ راهی که مقیاسش دین خدا و سنت پیامبر (ص) بود. قرارشان با خدا زمینی نبود، پس تلاش میکردند تا کاری هرچند کوچک را با نیت خیر و خدایی انجام دهند. ازدواج هم بخشی از زندگی بود. باید ازدواج میکردند تا دینشان کامل باشد؛ اما برای خود چارچوبهای مشخصی داشتند که نشان از مرام و مسلکشان داشت. در مقابل این مردان، دخترانی هم بودند که معیارهای خدایی را برای آغاز زندگی مشترک و انتخاب شریک زندگی برگزیده بودند. در ادامه نگاهی داریم به خاطراتی از ازدواج شهدا که طی چند بخش منتشر خواهد شد. بخشهای اول و دوم این سلسله گزارشها پیش از این منتشر شده است. اکنون بخش سوم این خاطرات را در ادامه میخوانید:
مهریه؛ قرآن و کتابهای شهید مطهری
پسر خالهام بود. یک روز آمد خانهمان با یک برگه پر از نوشته، پشتورو. نشست کنار مادرم و گفت: «خاله، میشود چند دقیقه ما را تنها بگذارید، می خواهم شرایطم را بخوانم ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کند یا نه؟»
مادرم که رفت رو به رویم نشست. شرایطش را یکی یکی گفت. من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم. گفتم: «دوست دارم مهریه ام یک جلد کلام الله مجید باشد» گفت: «یک جلد قرآن و یک دور کتب شهید مطهری.»
شهید یونس زنگی آباد
هدیه دادن کت دامادی در شب عروسی
عقدمان خیلی ساده بود و بی تکلف؛ همان طور که احمد می خواست. خواستند خطبه عقد را بخوانند دیدم کت تنش نیست. گفتم: «پس کتت کو؟» گفت: «یکی از بچه ها مراسم عقدش بود؛ ولی کت دامادی نداشت، کتم را هدیه دادم.»
شهید احمد رحیمی
عروسی با یک شام ساده
شب عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، یک جلد قرآن هم مقابلش. مهریه را هم برخلاف آن زمان سنگین نگرفتیم، اما مراسممان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم، البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواجمان را ببینند، اینکه می شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت بود.
عروسیمان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دور هم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه بخت.
شهید علی نیلچیان
عشق در بیمارستان
مجروح شده بود، برده بودندنش بیمارستان. 15 روز بستری بود. در این مدت از یک خانم پرستار خوشش آمده بود. رفته بودم دیدنش، گفت: «مامان، نظرت در مورد این خانم چیه؟» با خنده گفتم: «چیه مرتضی انگار تو گلوت گیر کرده؟» خندید. گفت: «حالا اگر گیر کرده باشد چی؟ اشکالی دارد؟»
از بیمارستان که آمد رفتیم خواستگاری. همه چیز جور شد، خیلی سریع و آسان. اول صیغه محرمیت خواندیم، بعد هم جشن عقد را برگزار کردیم.
مرتضی نورصالحی
برای تکمیل دینم ازدواج می کنم
به قد و قواره اش نمی آمد حرف ازدواج را بزند. گفتیم: «هنوز برای تو زود است. بگذار جنگ تمام شود، خودمان برایت آستین بالا می زنیم.» گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید، تا ایمان شما کامل باشد. من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.» پرسیدیم: «خب، حالا بگو دوست داری همسر آینده ات چطور باشد؟» گفت: «عفیف باشد و با حجاب.»
شهید حسین زارع کاریزی
دخترها پیشنهاد ازدواج می دادند
هم خوشتیپ بود، هم درسخوان. خیلی زود برای همه توی کلاس شناخته شد. دخترهای کلاس به هر بهانهای، پاپیچش میشدند؛ یکی درس را نمی فهمید، یکی کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه اش را بهانه می کرد، یکی هم جزوه میخواست و ...
کارشان به جایی رسیده بود که علنی پیشنهاد ازدواج میدادند بهش. محلشان نمیگذاشت. میگفت: «دختری که راه بیافتد دنبال شوهر برای بگردد به درد زندگی نمی خورد! نمیشود با او ازدواج کرد.»
دکتر محمدعلی رهنمون
همسر دوم
گفت: «شما یک مطلبی را باید بدانید، من یک همسر دیگر دارم.» جا خوردم. اهل این حرف ها نبود. گفت: «من قبل از شما با جبهه ازدواج کردم، مجبورم بیشتر به آن برسم تا به شما. نظرتان چیست؟» گفتم: «خوش به حال جبهه» گفت: «قول میدهم اگر شهید شدم شفاعتتان کنم.»
شهید احمد سلیمانی
اذان و اقامه اش باعث شفایم شد
نوه داییام بود. کم و بیش رفت و آمد داشتیم. خواستگاری ام که آمد، پدر و مادرم بی چون و چرا قبول کردند. ولی خودم تردید داشتم. 2 سه بار آمدند و رفتند؛ جواب مثبت ندادم. همان ایام مریض شدم و افتادم توی بستر. نزدیک ظهر آمد خانه مان. از پشت در احوالم را پرسید و بعد آماده شد برای نماز. آنقدر قشنگ اذان و اقامه گفت و نماز خواند که یادم رفت مریضم. همان نماز کار خودش را کرد. شدم عروس خانه محمد ناصر ناصری.
شهید محمد ناصر ناصری
ادامه دارد...
انتهای پیام/