اشاره: پدران و مادران شهدا در هشت سال جنگ تحمیلی نقش مهمی ایفا کردند. آنها بدون هیچ چشمداشتی فرزندانی را که سالها با سختی بزرگ کرده بودند، به جبهه فرستادند. والدینی که این روزها نیز بعد از گذشت سالها هنوز چشم انتظار خبری از فرزند خود هستند.
شهید ابوالقاسم جوادی سال 1338 در تهران به دنیا آمد وی دوران ابتدایی را درمدرسه کاظم زاده ایرانشهر گذراند پس از آن نیز دبیرستان را در مدرسه نواب صفوی به پایان رساند. سپس راهی سربازی شد که به دلیل تصادفی که در دوران کودکی داشت انگشت دست چپش از کار افتاد واز سربازی معاف شد. با اصرار به پدر به استخدام سپاه درآمد و در گردان 9 شروع به فعالیت کرد.
متن پیش رو گفت وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با محمود جوادی، برادر شهید است.
دیدار با امام خمینی (ره) در دوران جوانی
وقتی امام خمینی (ره) به تهران آمدند در بحبوحه انقلاب بود. همه در مدرسه علوی در خیابان ایران جمع بودند تا ایشان را ملاقات کنند. من وابوالقاسم هم برای دیدن امام رفتیم اما اینقدر شلوغ شده بود که نمیشد جلو برویم. من که بزرگتر از ابوالقاسم بودم برگشتم عقب. در همین حین او را گم کردم. بعد از یک ساعت در حالی که می خندید گفت: رفته بودم جلو. همینطور که لای جمعیت دستم را دراز کردم دیدم امام در چشمانم نگاه میکند و دنبال دست من میگردد. دست من را گرفت و فشار داد.
از فردای آن روز هرجا می رفتیم این ماجرا را تعریف می کرد و می گفت امام دست مرا گرفت.
اصرار به پدر برای حضور در جبهه
بعد از اینکه ابوالقاسم از سربازی معاف شد خوشحال برگشت و به پدر گفت: اگر شش تومان پول داشته باشی باید هزار تومان را زکات بدهی. الان که شش فرند داری من را زکات اینها کن و بگذار بروم سپاه. پدرم با شنیدن این جمله دیگر حرفی نزد و ابوالقاسم با رضایت کامل پدر به استخدام سپاه درآمد.
نحوه حضور در جبهه
15 اسفند سال 1359 ابوالقاسم در سن 20 سالگی وارد گردان 9 سپاه شد. فعالیت این گردان در اوایل حفاظت از فرودگاه مهرآباد بود. در آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا بود. او دستور داد که گردان 9 به جبهه های غرب در سرپل ذهاب اعزام شوند. این در صورتی بود که فقط گردان 6 به جبهه اعزام شده بود وگردان های 7 و 8 هنوز اعزام نشده بودند.
آخرین دیدار با ابوالقاسم
15 اسفند 59 از خاطرم نخواهد رفت. روزی که ابوالقاسم گفت جایی که میخواهند ما را اعزام کنند برف هست. آن موقع نمی دانستم این آخرین دیدار من با ابوالقاسم است. وقتی لباسش را به تن کرد گفت داداش چطوره؟ گفتم عالی و بهش احترام نظامی دادم وگفتم برو داداش خدا به همرات ورفت که دیگه نیومد و اخرین دیدار من با ابوالقاسم بود.
ماجرای دعای عهد
محمود جوادی به نقل از شهید قرایی که همرزم ابوالقاسم بود گفت: شهید قرایی در مراسم ختم یکی ازشهدا در مدرسه شهید مطهری در مورد نحوه شهادت ابوالقاسم گفت ما دیده بانی داشتیم به نام حاج اقا عبادی. در یکی از دعاهای توسل که در شب قبل از عملیات برگزار شده بود گفت بچه ها من از خدا یه چیز خواستم. بچه ها پرسیدند حاج اقا چه چیزی خواستی؟ گفت اینکه اگر لیاقت شهادت داشتم نه تنها روح بلکه جسم من نزد خدا برود. بعد از گفته حاج اقا اولین کسانی که با حاج اقا هم عهد شدن شهید سید محسن اشرافی و شهید ابوالقاسم جوادی بودند.
نحوه شهادت ابوالقاسم جوادی
سید محسن اشرافی وابوالقاسم باهم شهید شدند. شهید اشرافی خمپاره به سنگرش اصابت کرد و فقط یک جفت پوتین از وی به جا ماند. آخرین روز ماموریت ابوالقاسم، خواهر کوچکترمان به من گفت مژده بده، ماموریت ابوالقاسم تمام شده و برمی گردد.
شهید علی موسوی نیز درباره روز آخر ماموریت ابوالقاسم می گوید: او بعد از عملیات رو کرد به بچه ها وگفت دیدید که عملیات تمام شد و لیاقت شهادت نداشتیم. همان روز در تاریخ 8 اردیبهشت 60 در ارتفاعات 1100 و 1150 ساعت 5 عصر ابوالقاسم با اصابت گلوله سیمنوف به شهادت رسید. شهید رزوایی تعریف میکرد وقتی خبر تیر خوردن ابوالقاسم را شنیدم سریع خودم را به بالای سرش رساندم. صورت ابوالقاسم غرق در خون بود چون گلوله به پیشانی او اصابت کرده بود. چفیه ابوالقاسم را در آوردم و دور سرش بستم. سرش را روی پاهایم گذاشتم و در همین حالت به شهادت رسید.
پیکر جامانده ابوالقاسم در ارتفاعات 1100 و 1150 در منطقه زریوار
شهید وزوایی تعریف میکرد که پیکر ابوالقاسم را در ارتفاعات بازی دراز زیر درختی قرار داد و به پیرمردی که با اسبش، مهمات و آذوقه برای بچه ها می آورد گفت پایین میروی این شهید را با خودت ببر. پیرمرد گفت سری آخر او را با خودم میبرم. چند ساعتی گذشت ولی از پیرمرد خبری نبود.
خبر شهادت ابوالقاسم / ماجرای ماشین عروس
ابوالقاسم با دوستانش هیاتی محلی داشتتند که هر هفته در خانه یک نفر برگزار می شد. بعدها اکثر آن بچه ها شهید شدند. یکی از آن بچه ها هادی طباطبایی بود. یک روز آمد در خانه ما وگفت ابوالقاسم زخمی شده است. باهم رفتیم پادگان ولی عصر. وقتی رسیدیم مستقیم به سمت دفترگردان 9 سپاه رفتیم. اسامی زخمی ها رو جلوی ما گذاشتند. اسمش جز زخمی ها نبود. پرسیدم مرا برای چه خواستید؟ گفتند چه نسبتی با او دارید؟ گفتم ابوالقاسم شهید شده؟ و مانجا بود که متوجه شدم او شهید شده است.
خوابی که پدرم دید
وقتی خبر شهادت ابوالقاسم را به پدرم دادم بچه های گردان 9 سپاه هم برای تسلیت آمده بودند. پدرم گفت: دیشب خواب دیدم ابوالقاسم آمد، در زد. وقتی در را باز کردم دیدم با لباس سفید بلندی وارد شد و سیب قرمزی را به من داد.
دفترخاطرات
هراتفاقی برای ابوالقاسم می افتاد آن را در دفتر خاطراتش می نوشت. به طوری که اتفاقاتی که در زمان جنگ برایش افتاده را به طور کامل نوشته است. ولی چیزی که در این دفتر به چشم می خورد صفحه آخر این دفترچه است که نوشته این آخرین برگی است که من می نویسم.
عکس و وصیت نامه شهید مفقودالاثر ابوالقاسم جوادی
پدر و مادرم راهی که در آن قدم گذاشتم با بینش کامل و ایمان راسخ انتخاب کردم و هیچ چیز جز عشق به الله مرا به سوی شهادت نکشانده.
مجلس ختم ساده ای برایم برگزار نمایید و جنازه ام را رد بهشت زهرا دفن کنید و بر سر مزارم بیایید و برای شهدای تشنه لب کربلا اشک بریزید.
بدانید وآگاه باشید حجاب شما همچون تک محکمی برفرق دشمنان اسلام فرود می آید، از آن پاسداری کنید و دیگران را به حفظ آن گوشزد نمایید، وسعی کنید قرآن را بیاموزید.
جمهوری اسلامی نعمت بزرگی است در دست شما قدر آن را بدانید و گوش به فرمان امام خمینی (ره) این وحی الهی و قرآن ناطق بر زمین باشید، تا جان در بدن دارید او را یاری کنید تا اینکه پرچم اسلام را به دست جد بزگوارش امام مهدی (عج) برساند.
مال دنیا چشم انسان را خیره می کند و عقل را می ورزد، توشه و کوله با آخرت را از مال دنیا خالی و از نماز و روزه و خیرات را پر سازیدتا در روز رستاخیردر پیشگاه خداوند شرمنده نباشید.
انتهای پیام/