به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، بخش نخست و دوم این گفتوگو در روزهای گذشته منتشر شد. اکنون قسمت سوم گفتوگو تفصیلی با آزاده «محمدابراهیم باباجانی» را در ادامه میخوانیم:
اتاق فکری که از ما مبتکر ساخت!
شما یک پرنده را در قفس بگذاریی تا چند روز این پرنده افسرده است. بعد یواش یواش شروع میکند به سر و صدا که ببیند چه خبر است. دقیقا این اتفاق برای ما افتاد و یک سال طول کشید تا ما به خودمان بیاییم که چه بلایی دارد سر ما میاد. به خاطر همین در یک سال اول اسارت هیچ اطلاعاتی از جنگ نداشتیم و به نحوی تحت تأثیر شرایط اسارت و شکنجههای اسارت قرار گرفتیم که یادمان رفت میتوانیم از تجربیات خودمان استفاده کنیم. به تدریج که توانستیم فشارها را تحمل کنیم یاد گرفتیم که می شود با همین امکانات کم هم زندگی کرد.
زمانی شد که قدرت ابتکاری دست ما آمد. مثلا به جایی رسیدیم که خودشان از ما می خواستند برویم آب و غذا برداریم و ما از اتاق نگهبان رد می شدیم می رفتیم آب و غذا بر میداشتیم. اینجا بود که متوجه شدیم میشود از همین فرصتی که نگهبان بالا سر ما است استفاده کنیم. چی کار کنیم؟ حالا باید ببینیم چه کار میشود کرد؟ نگهبان از در اصلی به ما دید داشت و ما را کنترل می کرد و ما تصمیم گرفتیم برای اینکه ما هم از داخل اتاق به بیرون مشرف باشیم و آنها را کنترل کنیم روی در اصلی سوراخ ایجاد کنیم. لذا تشکیل اتاق فکر دادیم و با بچه ها صحبت کردیم و نتیجه این شد که روی در اصلی سوراخ کنیم طوری که حتی نگهبان پشت در از کار ما نتواند سر در بیاورد.
یواش یواش این اتاق فکرها که شروع شد ما خلاقیت پیدا کردیم و دنبال ابزار کار رفتیم. از همه پرسیدم چی دارید؟ یکی گفت: من میخ دارم. گفتم خوب است. حالا چه جوری این در را سوراخ کنیم؟ مگر میشد با یک میخ در را سوراخ کرد؟ چه کار کنیم که سوراخ بشود؟ اگر میخ را در دست بگیریم و کار شروع کنیم صدا میدهد! نگهبان ها هم مواظب اتاق هستند. نشستیم فکرهایمان را یکی کردیم و هر کسی یک طرحی داد و ما این طرح را قبل از اجرا در جاهای مختلف اتاق تست کردیم. بالاخره به گونهای ما این سوراخ را ایجاد کردیم که حتی نگهبان پشت در هم نفهمید! تست کردیم که چقدر ما این میخ را بچرخانیم صدا میدهد. نتیجه گرفتیم که اگر به صورت نیم دور نیم دور و بدون فشار بچرخانیم هیچ صدایی نمیدهد و بعد بردیم روی در اصلی پیاده کردیم. ده پانزده روز هم طول کشید.
همیشه سرزده در را باز میکردند. میخواستند بدانند ما در چه وضعیتی هستیم. ما موفق شدیم بدون اینکه نگهبان متوجه بشود این سوراخ را ایجاد کنیم. بعد از ایجاد سوراخ، به نوبت عراقیها را کنترل می کردیم و در این کنترل کردنها فهمیدیم آنها رادیوی جیبی دارند. البته صدایش میآمد، گاهی وقتها هم عربی میخواندند. بعد مثلا روزنامه می خواندند. گاهی وقتها روزنامه داشتند البته روزنامههای جنگ. متوجه شدیم روزنامهها را کجاها می گذارند و ما توانستیم تملام اطلاعات را از این سوراخ کسب کنیم. و نتیجه این شد که ما دیدیم میتوانیم خیلی از وسایل را به داخل بیاوریم. حالا اگر داخل بیاوریم کجا بگذاریم؟ جایی هم نداشتیم چون اینها هر روز در را باز میکردند و ما را تفتیش میکردند. تمام زندگی ما را بهم میریختند و هر چه اضافه بود را برمی داشتند و می بردند. اینها سخت بود.
بی خبری بدترین شکنجه برای ما بود
بی خبری نیاز به شکنجه ندارد، بی خبری خودش بدترین درد است. بدترین شکنجه برای یک انسان بی خبری است. بسیار وحشتناک است یعنی انسان حاضر است خود به در و دیوار بزند ببیند چه خبر است. چه دارد میگذرد. میگفتند ما خوزستان را گرفتیم. فلان کردیم. ما هم پشت دیوار خبر نداشتیم در مملکت ما چی میگذرد و این مسئله داشت ما را دیوانه میکرد. حتی کار به جایی رسیده بود که بعضی ها داشتند روانی می شدند یعنی دیگر آثار روانی بودن نمایان شده بود. یعنی حرفهایی می زدیم که یک آدم طبیعی نمی زد. حرکتهایی انجام می دادیم که حرکت طبیعی نبود. در این شرایط فرصت پیدا کردیم این کار را انجام بدهیم. همین نگاه کردن از یک سوراخ برای بچهها سرگرمی شده بود. طوری که هر نفر یک ساعت می رفت آنجا میایستاد و بعدی می رفت. سه تا نگهبان گذاشتیم یعنی همزمان سه نفر باید نگهبانی میدادند. یکی نگهبانی میداد. یکی هم آنها را میپایید از این طرف. یکی هم چیزهایی که میدید را اطلاع می داد که الان وضعیت ما اینجوری است. سه چهار نفر در روز سرشان گرم شد.
قرعه کشی برای جای خواب!
در اتاقی با این شرایط، مشکلات زیادی برای ما پیش میآمد که بعضی وقت ها بچه ها را خسته میکرد. مثلا وقتی میخوابیدم و بلند می شدیم چهرهی یکی از بچهها را می دیدیم، فردا هم همان چهره، پس فردا هم همان چهره و این مسئله هر روز تکرار میشد. بچه ها خسته تر می شدند و منجر به این شد که اعتراض شان کنند.
در این شرایط، برای اینکه در نوع خوابیدن تحولی ایجاد کنیم که بچهها هم به بحران نرسند، ابتکار به خرج دادیم و بچهها را جا به جا کردیم. یعنی جای خواب بچهها را تغییر دادیم. باز در این شرایط هم دیدیم مثلا یکی از بچهها حوصله ی آن یکی را ندارد و این حوصلهی آن را ندارد و باز رسیدیم سر جای اول. این تکرار و مکررات اعصاب همه را داغان کرده بود. تصمیم گرفتیم قرعه کشی کنیم و با قرعه کشی جای خوابیدن افراد را مشخص کنیم که اعتراضی هم نباشد. یکی از کسانی که خیلی معترض به این قضیه بود قرعه کشی را به عهده گرفت و قرعه کشی را با امکانات اولیه که داشتیم انجام دادیم. هر کدام از بچهها در جایی که در نظر گرفتیم و شماره گذاری کردیم قرار گرفتند. این جابه جایی هم یک سرگرمی شده بود. در این قرعه کشی میدیدیم افرادی که قبلا در کنار هم بودند باز هم قرعه به نام آنها افتاده و دوباره کنار هم قرار گرفتند و دادشان در میآمد. این هم یکی از عذاب ها بود. عذاب نیاز به شکنجه ندارد.
گفتوگو از حدیثه صالحی
انتهای پیام