برشی از کتاب «پیله عشق»؛

یک ستون نیروی به خون غلطیده

تصور کنید، تپه‌ای از کالبد‌های به خون غلطیده، مجروح یا شهید. نه عضو و نه چهره‌ای مشخص نبود؛ دسته‌ای از بچه‌های سپاه در جاده «گاران» مورد تجاوز کومله و دموکرات قرار گرفته بودند.
کد خبر: ۳۵۶۳۹۲
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۰ - 03August 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، مرگ، حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا می‌دارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند. جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورایی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمک های بی دریغ او، به ایمانی که در سخت ترین شرایط به سرباز کمک می کند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستان های صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی  و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.

«مریم کاتبی» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ  دارد که در ادامه آنرا روایت می کنبم.

یک ستون نیروی به خون غلطیده

روزهای پایانی سال 1359 بود. 6 ماهی می­شد که به کردستان رفته و با شرایط اخت شده بودیم. هم در تأمین امنیت و هم در امر امداد­رسانی شریک بودیم.

به­ دلیل دوری از مرکز، قطع بودن راه ­های ارتباطی و نیز وجود نداشتن تجهیزات رسانه ­ای، هنوز از شروع جنگ تحمیلی اطلاعی نداشتیم. دنیای آن روزهای ما در گلوله و خون، نفاق، جنایت، هراس و عشق خلاصه می ­شد. گذر هر ثانیه و زنده بودن ما در آن شرایط موهبتی بود که به درستی قدر آن را می ­دانستیم.

درگوشه ­ای از حیاط بیمارستان، لحظات ناب استراحتم را با اشک و سجده مزین کرده بودم که وانت آبی ارتش با جویباری از خون  وارد شد.

نمی­ فهمیدم چه شده است! اشک­ هایم امان نمی­ داد. به فضل خدا همه ­چیز را تار می ­دیدم. نمی ­توانید تصور کنید تپه­­ ای از کالبد­های به خون غلطیده، مجروح یا شهید. نه عضو و نه چهره­ای مشخص نبود هیچ معلوم نبود. دسته­ ای از بچه های سپاه در جاده «گاران» مورد تجاوز کومله و دموکرات قرار گرفته­ و ناجوانمردانه به رگبار بسته شده­ بودند. می­ گریستم و به تخلیه وانت کمک می­ کردم. خون بود و خون.

خدایا آیا این چهره برادر محمد توسلی نیست؟! یار شفیق احمد متوسلیان!! سریع او را که از همه وجودش خون فوران می­ کرد، روی زمین گذاشتم. به­ دنبال رگ­ گیری برای وصل کردن سرم بودم که دکتر حسن­خان، پزشک هندی بیمارستان مریوان، مرا کنار زد. پیشانی بلند محمد که مایه اعتبار جبهه غرب بود با گلوله تک­ تیراندازان سوراخ شده بود و روح بلند، مهربان و عزیز او به سوی معبود شتافته ­بود.

آن شب تا صبح همه به خون آغشته می­ گریستند. برادر محمد یکی از خوش برخوردترین و مهربان­ترین افرادی بود که از آن روزها به یاد دارم. هر­کاری برای هرکسی می ­توانست می­ کرد دلجویی بی­ دریغ از خانواده­ های کردی که در روستاهای اطراف ساکن بوده و در مضیقه بسیار به­ سر می ­بردند، او را محبوب ­تر کرده بود. زنان کرد بر نعش مطهر او مادرانه مویه کرده و عزاداری نمودند. احمد متوسلیان سر بر سینه ستبر او ساعت ­ها راز و نیاز کرد.

به برکت خون دسته شهدای مظلوم، خبر مرگ «چهار چشم»، فرمانده پر­طرفدار گروهک کومله که جنایت­کاری شناخته شده بود، تأیید و جسدش به بیمارستان آورده شد اما...

 سلام زندگی

غروب آن روز رنگ ­و­ بوی دیگری داشت. از آن غروب­ ها بود شبیه غروب­ های عصر جمعه که هر چه می­ کنی اشک ­ها خودشان جاری می­ شوند. خواسته ­و ­نا­خواسته ره از چشم­ ها به بیرون می ­گشایند تا دلت را صیقلی کنند. همان وقت­ هایی که منتظر بهانه­ ای و تا به خودت می­ آیی کل صورتت خیس از بغض ­های شکسته در گلو و داغ هق­هقه ای بر دل مانده است.

در رکوع نماز بودم که ناگهان ساختمان بیمارستان لرزید و شیشه­ ها فروریخت. تا به­ خود آمدم فریاد دکتر حسن­خان بود و صدای بچه­ ها که مرا به پناهگاه فرا می­ خواندند. اتاقی بود که به ­عنوان انبار سرم­ ها و پای سرم از آن استفاده می­ کردیم. از در و دیوارش موش­ ها بالا و پایین می ­رفتند. آنجا پناه گرفتیم. آنقدر ترسیدیم که هراس از موش را به فراموشی سپردیم.

کومله برای بردن نعش رهبر خود آمده و بی ­میل به انتقام­ گیری نبود. نیروهای منافق خبر حضور تعداد پرسنل را به آنها رسانده بودند. اتاق به اتاق به ­دنبال­مان می­ گشتند و دیوانه­ وار مجروحین را به رگبار کینه ­شان بسته بودند.

با بی­سیم همراه برادر تقی کسب تکلیف کردیم. دستور واضح بود: «وصیت کنید، گرد هم آمده، نارنجک را بکشید. »

آبروی ناموس انقلاب در خطر بود. تکه ­ای کاغذ برداشتم به­ عنوان وصیت­نامه آن را پر کردم؛ دل که می­ شکند چه­ ها می­کند. سر به زیر تن به سرنوشت­مان سپرده بودیم که ناگهان برادر احمد در بی­سیم فریاد زد: «دست نگهدارید، موفق شدیم»

در آن روزها این زیباترین نغمه­ ای بود که شنیدم. سلام زندگی دوباره ­ام!!

بازگشت به خانه

بعد از آن همه کینه و خون، دلم پر می ­کشید برای آغوش بی­ منت مادر و یک دل سیر اشک روان و البته برای خندیدن و سر به ­سر گذاشتن با خواهرم، برای اخم­ ها و حمایت­ های برادرم و ...

 12 اسفند 1359 بعد از 7 ماه و فقط برای یک هفته به خانه باز­گشتم.

ما 4 نفر به همراهی برادر تقی که توسط برادر احمد متوسلیان مأمور همراهی ­مان شد، دقیقا شبی به تهران وارد شدیم که بنی­ صدر شمشیر نفاق بر علیه شهید ­بهشتی را از رو ­بسته بود و دستور داده ­بود جوانان حزب­ اللهی را از بام دانشگاه تهران به پایین پرت کنند.

جو متشنج بود و بوی دود لاستیک ­های آتش ­زده و کوکتل مولوتف ­های پرتاب شده فضای شهر را پر­کرده ­بود. ما که به­ دنبال آرامش و امنیت آواره جبهه مرزها شده­ بودیم، از دیدن نا­امنی در پایتخت خون گریه می­ کردیم و لحظه ­به لحظه سختی­ های این 6 ماه از جلوی دیدگان اشک­ آلود­مان رژه می­رفت.

به هر سختی و مصیبتی بود پشت در خانه رسیدیم. قلب بی­ طاقتم چون گنجشکی در قفس سینه­ ام، خود را به در و دیوار می­ کوبید. آهسته از در حیاط که همیشه به روی مهمانان گشوده­ بود به اشتیاق بوسه مادر گذشتم.

مادرم، مادر نازنینم، ستون خانواده و الگوی من بی­ طاقت­تر از من، گریان و پریشان مرا به خود می ­فشرد. آنقدر ذوق زده ­شده­ بود که به­ جای چادرش ملحفه بر­ سر­ کشیده ­بود. می­گ ریست و فریاد می­زد: «بیایید مریم زنده است... بیایید مریمم آمده... »

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها