آثار زندان دوازده روزه بر یک اسیر

کم کم با دیدن دوستان اسیرم حالم خوب شد. فردای آن روز حاج آقا ابوترابی آمد و با هم مقداری قدم زدیم و صحبت کردیم. ایشان گفت: بعد از اینکه به زندان افتادی سرهنگ مشرف، من و مسئولین را خواست او به ما گفت: «حسین عبدالستار احترام مرا نگه نداشت و جلو مهمان و سربازانم به من بی احترامی کرد و من هم دستور زندان ده روزه را صادر کردم، اگر حسین عبدالستار نرم صحبت می کرد کاری به او نداشتم».
کد خبر: ۳۷۱۹۰
تاریخ انتشار: ۰۸ دی ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۲ - 29December 2014

آثار زندان دوازده روزه بر یک اسیر

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسین اسلامی(آبادانی) است:

داخل زندان یک شیر آب بود که از گرسنگی تا می توانستم آب می خوردم تا شکمم پرشود و اسید، معده ام را نسوزاند.

روز سوم یعنی دوشنبه بود که شیر آب را هم پلمپ کردند. هنوز کمی قدرت داشتم، سه راهی لوله را با زحمت باز کردم، یک نخ از بانداژی که به پایم بسته بود درآوردم و به سه راهی بستم.

قطره آب در لیوان جمع می شد و می خوردم. روز پنجم کاظم و حسین، داخل زندان را وارسی کردند. جلوی لوله ی آب ایستادم، کاظم عراقی متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد؛ ۱۰ روز با این شرایط سخت و طاقت فرسا دست و پنجه نرم کردم. خیلی لاغر و نحیف شده بودم. خیال می کردم دیگر امروز آزاد می شوم. ولی باز هم دو روز سخت گذشت و آزاد نشدم.

از گرسنگی مثل مارگزیده به خودم می پیچیدم و از سوز معده گریه می کردم. مثل همیشه به خدا توکل کردم و با او درد دل کردم و می گفتم: خدایا، خودت مرا خلق کرده ای، خودت هم مرا دوست داری! با هم معامله ای می کنیم! به من اراده بده تا مقابل دشمن گردن خم نکنم، به لطف خودت تحمل خواهم کرد ولی تو هم مرا سلامت بدار و زخم معده و مریضی را از من دور بفرما.

 

آزادی اززندان انفرادی

 

روز دوازدهم بود که گروهبان احمد ابوریاض و حسین عراقی آمدند. چشمم را بستند و از زندان بیرونم آوردند. نمی توانستم درست راه بروم. زانوانم توان نگاه داشتنم را نداشتند. بازوانم را گرفتند و آهسته اهسته راه می رفتم، یک سرباز نگهبان از گروهبان احمد پرسید: این همان «کلب» است که به عراقی فحش داده و درگیر شده؟ با همان حال و وضع فریاد زدم: خودت سگی! گروهبان احمد گفت: تازه از زندان آزاد شدی! گفتم حاضرم به زندان برگردم ولی اجازه نمی دهم به من ایرانی اهانت شود.

گروهبان احمد به من چیزی نگفت ولی به هموطن خودش دعوا کرد و گفت: شر درست نکن!

 

دیدن اسرا مرا تقویت کرد

 

وارد اردوگاه شدم که اسرای عزیز و مهربان به استقبالم آمدند.خیلی خسته و بی حال بودم. داود سلیمانی اهل بروجرد مرا به حمام برد و ریشم را هم تراشید. کم کم با دیدن دوستان اسیرم حالم خوب شد. فردای آن روز حاج آقا ابوترابی آمد و با هم مقداری قدم زدیم و صحبت کردیم. ایشان گفت: بعد از اینکه به زندان افتادی سرهنگ مشرف، من و مسئولین را خواست او به ما گفت: «حسین عبدالستار احترام مرا نگه نداشت و جلو مهمان و سربازانم به من بی احترامی کرد و من هم دستور زندان ده روزه را صادر کردم، اگر حسین عبدالستار نرم صحبت می کرد کاری به او نداشتم».

حاج آقا گفت: وضع جوری نبود که درخواست آزادی ات را بکنیم ولی سفارش کردم و گفتم: پسر۸ سال است که اسیر است لطف کنید آب و غذا به او برسانید. پرسیدم چه روزی این حرف را به سرهنگ زدید؟ گفت: روز سوم زندان شدنت، دوشنبه. گفتم حاج آقا! یک شیر آب در زندان بود که همان روز سوم آن را بر من بستند و هر روز یک لیوان و یک صمون می دادند و عصرها فقط در باز می شد. یک قوطی خالی شیرخشک که آنجا بود را پس از استفاده به جای توالت؛ پشت در خالی می کردم. حال و روزم را هم که دیدید استخوان های گونه و دنده هایم از فرط گرسنگی بیرون زده بود و حتی راه هم نمی توانستم بروم، این ها آثار زندان۱۲ روزه است!

حاج آقا پیش خود فکر کرده بود: یکی اینکه خدای ناکرده حسین عبدالستار اسلامی در آخر اسارت تسلیم شود، دوم اینکه سرهنگ می خواست توسط من، خواهش وک ُرنش از ابوترابی ببیند که بحمدالله هر دو نقشه ی دشمن ناکام مانده بود.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها