یادداشت شهید «محمدعلی معصومیان»؛

برادر من! روحت را از قید و بندها رها کن تا به شهر عاشقان برسی

برادر من! یک راه برای رسیدن به شهر عاشقان و مومنان نشانت می‌دهم و آن راه این است که روحت را از قید و بندها که یادآوری کردم، آزاد کنی و پروازش دهی و اگر زیبایی زندگی را، رمز عاشقی را، مفهوم چگونه زیستن را، نفهمیدی آن وقت حق داری بگویی درد چیست، ایمان چیست، ارزش چیست، و خیلی از این چیستان‌های دیگر.
کد خبر: ۳۹۸۴۷۲
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۵ - 26May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، شهید «محمدعلی معصومیان» در سوم خرداد 1344 در روستای بیشه‌سر از توابع بابل به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در دیستان «بهشت آیین» زادگاهش به پایان رساند و در مدرسه راهنمایی روستای «آغوزبن» ادامه تحصیل داد.

محمدعلی در این دوران که مصادف با پیروزی انقلاب بود، نتوانست مقطع راهنمایی را به پایان برساند؛ اما بعدها در جبهه، تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد. در همین زمان مدتی را در حوزه علمیه خاتم‌الانبیای بابل تحصیل کرد.

وی پس از شرکت در عملیات قدس1، قدس2 و والفجر 8 به عنوان غواص، در عملیات صاحب الزمان (عج) مجروح شد و بالاخره در 4 دی 1365 در عملیات کربلای چهار که بار دیگر سمت غواصی را عهده‌دار بود، بعد از رزم بسیار سنگین و رشادت تحسین‌برانگیز و عبور از جزیره ام الرصاص در «جزیره ام البابی» به شهادت رسید. رشادتی که به گفته خودش «در این عملیات ملائک را به حیرت وا داشت.» پیکر او پس از یازده سال در گلزار شهدای بیشه‌سر به خاک سپرده شد.

برادر من! روحت را از قید و بندها رها کن تا به شهر عاشقان برسی

از این شهید بزرگوار 62 یادداشت در کتابی با عنوان «یادداشت‌های یک غواص» به همت «مصیب معصومیان» برادر شهید به چاپ رسیده است. تورقی به این کتاب زدیم. در یادداشت هجدهم این کتاب می‌خوانیم.

غروب روز دوشنبه بود که صدای قایقی از طرف دشمن، ما را واداشت که ساکت باشیم. چند دقیقه بعد، صدای قایق قطع شد. ما اهمیتی ندادیم و فراموشش کردیم. با هم گرم صحبت بودیم که صدای سوت خمپاره‌ای همه ما را روی آکاسیو خواباند؛ پشت‌سرش، صدای مهیب انفجار. هنوز صدای انفجار اولی قطع نشده بود که باز هم صدای انفجار دیگری را شنیدیم. نفس‌ها در سینه حبس شد. هر لحظه انتظار می‌رفت که ما را به آن دنیا بفرستند. آخر ما روی آب خانه داشتیم و سنگری هم نبود. کمی ترسیدیم. شش یا هفت خمپاره در چندین متری ما افتاده بود. تا به حال این‌قدر نزدیک نخورده بود آنها اصلا نمی‎‌دانستند که ما اینجا کمین کرده‌ایم. در تمامی شب‌ها همین‌طور طبق عادت‌شان، با تیربار، دوشکا و تفنگ دولول، دور و بر خودشان را می‌زدند؛ ولی جلوتر نمی‌آمدند.

برادر من! روحت را از قید و بندها رها کن تا به شهر عاشقان برسی

به هر حال، ما اکنون در نزدیکی پاسگاه بلالیه عراق هستیم و کمتر از یک کیلومتر با این پاسگاه فاصله داریم. اذان شد و ما هم نماز خواندیم. ساعت هشت شب بود که به اتفاق چهار نفر سوار بلم شدیم. بلم بعدی حدود صد متر با جایگاه استراحت ما که به عنوان کمین ما هم بود، فاصله داشت. قرار بود تک نفری نگهبانی دهیم؛ چون حضور چهار نفر در داخل یک بلم خیلی ناجور بود و خواب و نشستن در داخل بلم هم امکان‌پذیر نبود.

همین چند شب پیش بود که داخل بلم آب رفت و اگر برادران خود را در درون آب نمی‌انداختند، همگی با بلم به زیر آب می‌رفتند. بعضی از ما که نگهبان نبودیم، خوابیدیم. بی‌انصاف‌ها شروع کردند با تیربار، دولول، چهارلول، خمپاره8 و 60، مثل باران اطراف را کوبیدند. همه ساکت ساکت در بلم دراز کشیدیم و آن لحظه فقط فکر مرگ بود و بس.

تیرها ویزویزکنان از روی سرما می‌گذشتند و بعضی‌ها که دوزمانه بودند، روی هوا منفجر می‌شدند و ما نه جان‌پناهی داشتیم و نه چیزی که در پناه آن دراز بکشیم. در داخل بلم روی آبی که به عمق چهار متر، منتظر یک خمپاره یا ترکش یا تیری بودیم که هر لحظه بیاید و عضوی از بدن ما را قطع کند. با اعتقاد به اینکه مرگ دست خداست که آدم را قبض روح می‎‌کند؛ یا به قول معروف: «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای / نبرد رگی تا نخواهد خدای»، خودمان را به دست خدا سپردیم.

برادر من! روحت را از قید و بندها رها کن تا به شهر عاشقان برسی

تیراندازی همین‌طور ادامه داشت و ما هر لحظه به خدا نزدیک‌تر می‌شدیم. هر تیری که می‌آمد، یک بند از آن قید و بندهای زندگی بریده می‌شد و هر خمپاره‌ای که منفجر می‌شد، گویی پرده‎‌های غفلت کنار می‌رفت. کم کم حجم آتش کمتر شد و ما هم آرام گرفتیم. اما شب باحال و جالب و به یادماندنی‌ای بود. آنجا معنی حدیث مرگ را فهمیدم.
زیبایی و تلخی و شیرینی زندگی را بهتر درک کردم. عاشقی را بیشتر و بهتر یاد گرفتم. می‌گویند یاد مرگ باشید؛ ولی کار ما از یاد گذشته بود و مرگ را روی سر خود می‌دیدیم که چگونه پرواز می‌کند و هر لحظه می‌خواست بین روح و بدن ما فاصله اندازد.

در آن شب فقط دو چیز برای ما مانده بود که می‌خواستیم به خدا بدهیم؛ یکی بدن و دیگری روح. در آن لحظه فقط همین دو چیز را داشتیم و به خاطر همین بود که فهمیدم زندگی و تلخی و شیرینی دنیا چیست. عشق چیست. اما آنهایی که مرگ را فراموش کرده‌اند، به دنیا و تعلقات دنیایی چسبیده‌اند و چون عجوزه‌ای در کنج خانه خزیده‌اند، چه می‌دانند عشق و عروج روح یعنی چه؟ تویی که سرت را در لاک خودت فرو کرده‌ای، از معنی پرواز به سوی انسانیت و فلاح و رستگاری چه می‌دانی؟

تویی که تمام عمر از خانه تا محل کار و برعکس رفته‌ای و آمده‌ای و دروازه روح معنوی و ایمان را قفل زده‌ای، چگونه می‌فهمی هدف از زندگی کردن یعنی چه؟ تویی که پیش همسرت آرام گرفته‌ای و خنده و بازی فرزندت پیش چشمانت، تو را به وجد می‌آورد و خیال می‌کنی تمام خوشی‌های زندگی در کام توست، چگونه می‌توانی ضجه آن کودک معصوم و ناله آن مادر زجردیده را بشنوی؟ تو که چهره زیبا و تر و تمیز فرزندت را می‌بینی، چگونه می‌توانی چهره غبارگرفته و خون‌آلود آن کودک معصوم را ببینی که در زیر آوارها پوستش کنده شده و استخوان صورتش عیان است؟ تو که گوشت به خرافات و اوهام بدهکار است، چگونه موعظه عاشقان و عارفان در مغزت جای می‌گیرد؟

برادر من! روحت را از قید و بندها رها کن تا به شهر عاشقان برسی

برادر من! یک راه برای رسیدن به شهر عاشقان و مومنان نشانت می‌دهم و آن راه این است که روحت را از قید و بندها که یادآوری کردم، آزاد کنی و پروازش دهی و اگر زیبایی زندگی را، رمز عاشقی را، مفهوم چگونه زیستن را، نفهمیدی آن وقت حق داری بگویی درد چیست، ایمان چیست، ارزش چیست، و خیلی از این چیستان‌های دیگر.

برادر! فقط یک شب یه جبهه بیا! به آنجا که می‌شود خدا را دید، سری بزن. ببین آیا این‌هایی را که گفتم، یافتنی و واقعیت و حقیقت محض است یا نه. وظیفه را انجام دادم. سپبده صبح دمیده بود. نماز را نشسته داخل بلم خواندم و بعد از مدتی، نگهبانی‌ام تعویض شد و به استراحتگاه برگشتم.

والسلام.

محمدعلی معصومیان.

19 اردیبهشت 1364 جبهه جنوب، هورالعظیم

انتهای پیام/
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار