به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، توی اتاق کارم نشسته بودم که صدایی از توی پلهها آمد و به دنبالش در اتاق باز شد و دوستم احمد در قاب در ظاهر گردید. احمد دوست و همکلاسیام بود اما از وقتی دیپلم گرفتیم، کمتر همدیگر را میدیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، احمد روی صندلی کنار پنجره نشست. هوا خیلی گرم بود. رفتم برایش یک لیوان آب بیاورم، تعارف کرد که نمیخورد. فهمیدم رفته است پیشواز ماه رمضان.
احمد دست کرد توی جیب لباسش و یک پاکت درآورد و گذاشت روی میز. گفت: زحمت برایت آوردهام. خیره به چشمهای احمد، پرسیدم: چیه؟ احمد اول از پنجره به خیابان نگاهی کرد و بعد آهسته گفت: عکس آیت الله خمینی. از روی یک عکس توی یک روزنامه خارجی عکسبرداری شده و شیشه عکسها را رساندهاند دست ما. آوردم برایم چاپ کنی.
ـ چاپ کنم... آخر...
ـ نگران هزینه هایش نباش. پولش را میدهیم.
ـ مگر چند تا از این عکسها میخواهی؟
احمد خندید و گفت: زیاد... روزی دویست سیصد تا. میخواهیم توی مسجد جامع بین مردم نمازگزار پخش کنیم. وقت خوبی است.
پرسیدم : چطور؟ کی؟
مسال برای ظهرهای ماه رمضان حاج آقا کامیاب2 از مشهد برای سخنرانی میآید کرمان. بعد از سخنرانی که جمعیت میخواهد متفرق شود، من و اکبر3عکس ها را پخش میکنیم. وظیفهی شما چاپ عکسها و رساندن آنها به من است.
نفس حبس شده در سینهام را به آرامی بیرون دادم. ترس نداشتم . از عاقبت کار هم نمیترسیدم. بالاخره مبارزه را باید از یک جایی شروع کرد، اما ... انگار اما را با صدای بلند گفتم. احمد گفت : اما چی؟
ـ هر روز چاپ دویست تا عکس سخته. خودت بهتر میدانی که عکاسی ما معروفه. خیلی از مسئولین شهر برای عکس انداختن میآیند اینجا.
احمد از جا بلند شد. دستش را برای خداحافظی جلو آورد و گفت: شوخی کردم. یک روز در میان دویست تا عکس. از پس فردا روز اول ماه رمضان منتظرت هستم. یادت باشد ما گهواره خوابیدههای نهضت آقای خمینی هستیم.
دست احمد را محکم فشردم. در حالی که او را بدرقه میکردم، گفتم: ولی مادرم ما رو توی گاچو4میخواباند. هر دو خندیدیم. احمد رفت و من برگشتم سراغ شیشههای عکس روی میز. یکی را برداشتم و نگاه کردم. آیت ا... خمینی. اسم آقا را شنیده بودم ولی تا آن روز عکسی از ایشان ندیده بودم. همان موقع چند کلمه در ذهنم ردیف شد:« خوش آمدی به دلهای ما. دربست در خدمتیم.»
شیشههای عکس را بردم در تاریکخانه پنهان کردم. نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود. صاحبکارم کم کم از راه میرسید. او کارمند دولت بود و بعد از وقت اداری میآمد عکاسی. عکاسی ما بعد از ظهرها تا سر شب، مراجعه کننده زیاد داشت. روز اول و دوم کار سخت بود. صبحها که رفت و آمد کمتری به عکاسی بود، میرفتم تاریکخانه دویست تا عکس روی کاغذهای 10 در 15 چاپ میکردم؛ میگذاشتم روی دستگاه تا خشک شود. یک ساعت و نیم وقت میبرد. آماده که میشد درون پاکتهای کاغذ عکس میگذاشتم وراه میافتادم طرف مسجد.
عکاسی ما تو خیابان شاهپور5 بود. فاصلهی زیادی تا مسجد جامع نداشت؛ اما هر روز مأمورها که هم از شهربانی بودند هم از ساواک، توی مسیر گشت میزدند.
چهارده بار بستههای عکس را با موفقیت و کمی هم دلهره، رساندم دست احمد و اکبر. آن ها هم توی یک چشم بر هم زدن، آخر سخنرانی، عکسها را درون جمعیت پخش میکردند.
دو روز از ماه رمضان باقی مانده بود. آخرین باری بود که میبایست عکسها را ببرم مسجد. صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد. عرض خیابان را رد و توی پیاده رو، سرعت قدمهایم را اضافه کردم تا زودتر برسم. نرسیده به مسجد، ناگهان یک مأمور شهربانی جلویم را گرفت. نگاه اخم آلودش خورد توی صورتم. سبیلهای پر پشتی داشت. با باتوم توی دستش اشاره کرد به پاکت زیر بغلم.
ـ «چی توشه؟»
قلبم به تپش افتاد. نگاهم را بردم سمت پاکت عکسها. تو دلم گفتم: یا جدهی آقای خمینی. یا فاطمه زهرا(س) و جواب پاسبان را دادم: « عکس و فیلمه، دارم میروم عکاسی.» نزدیکی در ورودی مسجد یک عکاسی بود. آن را نشان مأمور شهربانی دادم. پاسبان عکاسی را دید.
گفتم: « فیلم عکاسی داخل پاکته، میترسم نور ببینه خراب بشه، وگرنه نشانتان میدادم.»
پاسبان معطل شنیدن بقیه حرفهایم نشد. با همان اخم باز نشدهاش ، اشاره کرد که بروم. بقیه راه را دویدم. سر و صورتم به عرق نشسته بود. جلوی مسجد، احمد پا به پا میشد. با دیدنم خندید. عکسها را دادم دستش. گفت: داشتم نگران میشدم سید. از داخل شبستان صدای قد قامت الصلاه پیشنماز، حرفهای نگفتهمان را تمام کرد. با هم دویدیم سمت جماعت ظهر.
انتهای پیام/