گروه استانهای دفاعپرس - مسعود حیدری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس فصلهای زندگی سراسر عشق و حماسه سردار شهید «موسی نظری» از شهدای شهرستان نکا را از نظر میگذرانیم.
در هشتم اسفند 1326 از مادری به نام بانو باقرزاده در خانوادهای مذهبی و کمبضاعت در روستای میانگله از توابع شهرستان نکاء به دنیا آمد. موسی تنها یک برادر به نام یونس داشت.
همزمان با کمکرساندن به خانواده در تأمین مخارج زندگی، تا کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه دماوند روستای میانگله درس خواند. پس از آن پدرش، او را به حوزۀ علمیه کوهستان و در محضر عالم ربانی آیتالله کوهستانی فرستاد تا در آنجا دروس حوزوی را فرا بگیرد. بعد از چندی به رستمکلای بهشهر رفت و از محضر آیتالله ایّازی نیز کسب فیض کرد.
از همان نوجوانی، فردی آرام و متفکر بود و به جای جنبوجوش خاص این دوران، ترجیح میداد سرش با یادگیری و خواندن قرآن و کتابهای دینی گرم شود.
برادرش یونس نظری از خاطرات ماه مبارک آن سالها میگوید:
«در ایام ماه مبارک رمضان روستای ما برق نداشت، ایشان با فانوس در کوچهپسکوچهها سحرخوانی میکردند تا مردم از سحری جا نمانند.»
پس از چهار سال حضور در حوزه، بهخاطر مسائل و مشکلات مالی خانوادهاش، مجبور شد درس را رها کند و کمککار پدر در امور کشاورزی شود. از تاریخ 1/ 3/ 1346 تا 1/3/1348 به خدمت سربازی در شهر مشهد مشغول بود. در مدت سربازی با فنون مختلف رزمی و دفاع شخصی آشنا شد و در این زمینه، تبحّر بالایی یافت.
در سال 1349 با دختری به نام «خدیجه عبداللهزاده» ازدواج کرد؛ حاصل این پیوند، تولد هشت فرزند به نامهای علیرضا (1350)، معصومه (1352)، فاطمه (1353)، لیلا (1356)، مرضیه (1357)، حسین (1359)، مهدی (1362) و ابوالفضل (1365) بود؛ فرزند آخر چند ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد.
همزمان با کار در کورههای آجرپزی و نیز کارگری در شرکتهایی نظیر بهپاک بهشهر و کارخانه پنبه پاککنی جهت تأمین مایحتاج زندگی، از همان سال 1349 و بعد از بازگشت از سربازی با همکاری یکی از خیّرین به نام آقای باقرزاده، کلاسهای قرآن رایگان را پایه گذاشت و تا سال 1355 بالغ بر پانصد شاگرد قرآنی را در روستای میانگله و روستاهای همجوار تربیت کرد.
به نوعی میتوان گفت در این ایام، به دنبال آمادهسازی بسترها و پایههای اعتقادی جوانان و استحکامبخشی به اعتقادات آنها بود.در این مدت اغلب بچههای محل را با قرآن آشنا کرد و نماز را به آنها آموزش داد. کمکم در میان مردم به شیخ موسی معروف شد.
همسر شهید در مورد کلاسهای قرآن ایشان میگوید:
«مثالها و داستانهای قرآنی را چنان لطیف و زیبا بیان میکرد که هر بار بچهها مشتاق شنیدن بودند و تا جایی که فرصت داشت، روخوانی قرآن را با بچهها کار میکرد ... قرار گذاشته بود از جزء سیام شروع به حفظ قرآن کنند و هر بار جوایزی در نظر میگرفت. برای پسرها سوره یوسف و برای دخترها سوره نور را تأکید به حفظ داشت.»
شیخموسی در میانۀ دهه 1350 تصمیم گرفت در قطعه زمینی که اکنون محل پایگاه و انجمن انقلاب اسلامی روستا است، کتابخانهای بر پا کند اما از طرف حاکمیت، با اقدام وی مخالفت شد. شهید نظری با مراجعه به محضر مرحوم آیتالله ایازی، در این باره کسب تکلیف کرد. آیتالله در پاسخ او فرمود: «به نام زینبیه تأسیس کنید تا بعداً کارهای فرهنگی خودتان را انجام بدهید.»
او اولین کسی بود که در روستای میانگله نسبت به اقدامات رژیم طاغوت واکنش نشان داد و به حرکت مردمی علیه این رژیم پیوست.
با پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتهایش را گسترش داد؛ از آن جمله میتوان به فعالیت در کانون تعلیمات قرآنی، کمیته امداد امام خمینی(ره)، شورا و انجمن اسلامی محل، هیئت امنای مسجد و حسینیه محل اشاره کرد که گوشهای از سوابق او در سازمانها و انجمنهای اسلامی میباشد.
شعبانعلی فدایی از روستای همجوار چناربن در زمینه تلاشهای اولیه شیخموسی در تثبیت انقلاب میگوید: «در اوایل انقلاب جوانان و میانسالهای حزباللهی محل را با ماشین مزدای خودش به بهشهر میبرد. شبها به عنوان نیروی بسیج و نگهبان در خیابانهای بهشهر گشت میزدند و صبحها افراد را به محل میآورد.»
بعد از پیروزی انقلاب هنوز چند صباحی از تأسیس سپاه بهشهر نمیگذشت که در 16/6/1358 به عضویت رسمی آن درآمد. به محض صدور فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل بسیج در پاییز 1358، بسیج روستای میانگله را پایهگذاری کرد و چون خودش هم پاسدار بود، توانست در اکثر روستاهای تحت پوشش سپاه بهشهر، کار تشکیل گروههای مقاومت روستایی را بر عهده بگیرد و برای این امر اهمیت زیادی قائل بود.
کوشش بسیار کرد تا بسیاری از جوانان محل و منطقه را در پایگاههای بسیج و سپاه عضو نماید. با مدیریت مذهبی و انقلابی شیخموسی در زادگاهش، این روستا در دفاع از انقلاب، زبانزد منطقه شد و شهدای زیادی را در راه انقلاب هدیه کرد. به تشویق ایشان حتی تعداد زیادی از جوانان روستا برای تحصیل علوم دینی به قم رفتند و به کسوت روحانیت درآمدند. به تعبیری همه افراد محله مدیون زحمات ایشان هستند.
شیخموسی برای مقابله با ضد انقلاب در درگیریهای ترکمنصحرا و گنبد، حضور داشت و در اولین روزهای جنگ تحمیلی نیز به مریوان اعزام شد و به مدت شش ماه مسئولیت محور دزلی را پذیرفت. در همین دوره توسط نیروهای تجزیهطلب و ضد انقلاب، در یکی از خیابانهای مریوان، مورد سوء قصد قرار گرفت. در پی این واقعه، کتف و کمرش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شدت مجروح شد. مدتی را در بیمارستان بستری بود و پس از بهبودی، از ششم فروردین 1360 بهعنوان مسئول بسیج منطقه زاغمرز بهشهر منصوب شد و در مدت 11 ماه ضمن تلاش برای جذب مردم منطقه زاغمرز و چهارقلعه عبدالملکی به انقلاب اسلامی، تلاشهای فراوانی برای مبارزه با گروههای معاند در منطقه داشت. در جذب جوانان و آموزش آنها برای اعزام به جبهه، تلاش زیادی انجام داد. در زمان آموزش نیروهای اعزامی به مناطق عملیاتی، تمامی قواعد و اصول نظامی را رعایت میکرد و حساسیت زیادی در قبال اجرای درست این فنون داشت. جدیت، پشتکار و وقتشناسیاش هنگام تمرین و آموزش زبانزد همه بود. زمان استراحت بین آموزشها هم مترصّد فرصتی برای خواندن قرآن بود.
عشق شیخ موسی برای خدمت به اسلام و انقلاب اسلامی باعث شد بهرغم داشتن بچههای قد و نیمقد، برای دومین بار به مریوان اعزام شود و این بار در دوره طولانی بیستوشش ماهه بهعنوان جانشین فرمانده تیپ فتح و مسئول محور جانوران، تمام آموختههای مذهبی و تجربیات رزمی خود را جهت خدمت به مردم منطقه و انقلاب اسلامی ایثار نمود. در این میان فداکاری همسر شهید نیز نباید نادیده گرفته شود. ایشان میگویند:
«زمانی که در کردستان بود، همیشه میگفت من دو تیپ و دو گردان دارم یکی در منزل (خانوادهام) و دیگری در خارج از منزل. سرتیپی تیپ خانه را به من واگذار کرده بود و تیپ خارج از خانه را خود در اختیار داشت.»
حدود 50 روز پس از بازگشت از مریوان، از تاریخ 1363/3/24 بهعنوان مسئول بسیج و پایگاه مقاومت منطقه محروم هزارجریب نکا که در لائی مستقر بود، انتخاب شد؛ در مدت بیستویک ماهه خدمت در این پایگاه با اهالی منطقه لائی و روستاهای هزارجریب، انس و الفت دیرینهای یافت.
پایگاهی در آنجا بنا نهاد و مردم را به حضور در بسیج دعوت میکرد. گاهی اوقات در مناسبتها و سالروزهای مختلف مذهبی، بهخاطر صوت زیبایی که داشت، مرثیهخوانی میکرد و همراه با اهالی محل، دعای کمیل و ندبه میخواند.
محمدجعفر سلطانی مسئول بسیج روستای زروم از توابع بخش هزارجریب میگوید: «شیخموسی در ایام محرم، هر شب به مساجد یکی از روستاهای هزارجریب میرفت و خودش نیز نوحهخوانی میکرد. یک شب نیز به روستای ما آمده بود و نوحهخوانی کرده بود.»
مردم منطقۀ هزارجریب بهخصوص جوانان، علاقۀ زیادی به شخصیت او داشتند. در این مدت شاگردان نظامی زیادی پرورش داد. مردم منطقه هنوز هم از شیخموسی میگویند و زیباییهای مرامش را بهخاطر دارند.
احمد آشکاران از خاطراتش با شیخموسی میگوید: «در هنگام کار لباس سپاهی میپوشید. در اکثر روستاها صحبت میکرد. هم مداحی میکرد، هم مسئول پایگاه بود و هم مبلّغ. علاقهاش بیشتر به امور فرهنگی بود و موفق هم بود ... در واقع ایشان تنها یک مسئول پایگاه نبود، یک پدر برای ما هزارجریبیها بود. یک آدم استثنایی بود که ما نمیتوانیم زحماتش را بیان کنیم. در موقع کار، اولین نفری بود که آستین بالا میزد. برایش پست و مسئولیت معنی نداشت. بیشتر از همه کار میکرد و در همۀ زمینهها خود پیشتاز بود.»
در پشت جبهه نیز دغدغه شیخموسی، جبهه بود. همسرش میگوید: «ایشان تقلّای زیادی برای کمک به جبههها داشتند. از جمعکردن نیروهای مبارز در شهرها و روستاها گرفته تا کمکهایی که جهت تغذیه مبارزین در پشت خط داشتند ... تمام همسایهها و محلیها را بسیج میکردند تا هر چه در توان دارند، بهکار گیرند و هر آنچه نیاز جبههها بود را فراهم نمایند. با تشویقی که داشتند زنان ما را با زنان نامدار صدر اسلام چون سمیه (س) و زینب (س) همسان میدانستند و اینگونه روحیه کمک را در زنان ما فعال میکردند و همیشه میگفتند اندکاندک از آنچه داریم جمع کنیم تا به صورت سیلی به سوی جبههها و جنگ روانه نماییم ... ماجرای 40 شبانهروز غذا و خوراکبردن حضرت خدیجه (س) برای حضرت نبیاکرم (ص) را در غار حرا مثال میزد. آری شیخموسی زنان ما را سَبیل اسلام کرده بود.»
شیخموسی ذاکر اباعبدالله الحسین (ع) بود و همواره هیأتهایی را برای نوحهسرایی و سینه و زنجیرزنی به امامزاده یحیی بن زید (ع)، مشهد مقدس و قم میبرد.
تمام زندگی خود را در الگوهای مذهبی میجست و یاد اهل بیت (ع) را در تمام لحظات زندگی خود روشن میداشت. حتی در نامههای خود به خانواده نیز در رثای اهل بیت نوحهخوانی میکند:
«... بله خانوادهام! اگر فرزند شما موسی با کوفیان بدتر از یزید و شمر به جنگ رفته ولی قدرت عظیم بسیجی و سپاهی و ارتش، همچون ستارگان درخشان اطراف او نورپراکنی میکنند و باعث گرفتن روحیه و قوت قلب میشوند و هرگز در این جمع دلتنگی به وجود نمیآید و نامۀ فرزندان شما موسی و یونس [برادر شهید] را از غرب و جنوب برای شما میآورند و شما را از نگرانی رهایی میبخشند ولی جانم به قربان آن غریبی که [مسلم بن عقیل(ع)] یکّه و تنها در کوچهپسکوچهها و بُنبستهای شهر بزرگ کوفه به طوری که غربت او را احاطه کرده بود و کسی به او توجه نمیکرد و حتی برای یک جرعه آب ساعتها خانه را در میزد و گاهی به آن بزرگوار اجازه نمیدادند که به دیوار خانه آنها تکیه کند. بالاخره مردم نابکار و کافر به خدا و رسول، آوردند آنچه به سر پسر فاطمه که دل زهرای اطهر را جریحهدار کردند و حرکت فدایی سفیر حضرت حسین بن علی (ع) را مسدود کردند...»
به لحاظ داشتن معرفت دینی، نه تنها در میان اعضای خانواده بلکه در بین جامعه هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود. طوری با پدر و مادر، همسر و بچهها رفتار میکرد که همه تشنۀ دیدار و همکلامشدن با او بودند. هر وقت از خانواده به خاطر مأموریتها و کارهایی که سپاه به او محول میکرد، جدا میشد و به منطقه میرفت همه چشمانتظار بازگشتش بودند و چشم به در میدوختند که شیخ موسی کی بازمیگردد.
یتیمنوازی شهید یکی از خاطراتی است که از شیخموسی در ذهن دخترش لیلا نقش بسته است:
«در همسایگی ما دختر همسنوسال و همنام من زندگی میکرد که با همدیگر در یک کلاس بودیم. او از نعمت پدر محروم بود. یادم میآید یک روز از منزل آنها به خانه برمیگشتم که پدر را دمِ در خانهمان در حالی که یک پاکت «آلوچه» در دست داشت، دیدم. پدر تا ما را دید اول آلوچه را به دختر همسایه تعارف کرد و بعد به من داد. از این کار پدر خیلی ناراحت شدم. آن روز معنای این عمل پدر را درک نکردم اما بعدها فهمیدم که او با این کار میخواست که دوستم لیلا در مقابل من احساس کمبود نکند.»
گذشت بیش از حد و سخاوتمندی در رفتار، یکی از صفات اخلاقی بارزش بود. جهیزیه همسرش را با توافق وی فروخت و وجه آن را برای کمک به جبهه فرستاد. ماشین خود را نیز فروخت و در این راه صرف کرد؛ تا جایی که آرزو داشت همۀ زندگی خود را یکجا در راه خدا ببخشد.
در آخرین نامه خود به خانواده مینویسد:
«خانوادهام اینجا دیگر کسی جز خدایم نیست که شاهد این نوشتههایم باشد؛ مگر کسانی که امامم را با معرفت شناختهاند و راهش را مخلصانه میروند؛ به علت غایی آفرینش یعنی پنج تن آن عبا و جوار با عظمت و جلال و جبروت خداوند میرسند و به هم ملحق میشوند و من برای راه چنین امامم به جنگ آمدهام و با دشمنان چنین امامم، خود و زن و بچهام را که بسیار ناچیز و بیارزش است، فدا میکنم. اگر به سلامت برگردم، پس از آنکه قرضهای خود را که حقالناس و دین است بپردازم، تمامی داراییهای خودم را در طَبق اخلاص گذاشته و همانند مولایم حضرت ابوالفضلالعباس در راه خدایم، دینم، امامم، عقیدهام، مرامم و هدفم به انقلاب اسلامی خواهم بخشید و باید بگویم تمام عالم برای بنده به اندازه یک نگاهکردن به گلوی پارهپاره حضرت علیاصغر، طفل ششماهۀ امام حسین که مرکز دید و نور خداست ارزش نداشته و این آرزوی من است که یک بار هم شده در زندگیام با خدایم چنین معاملهای بکنم و از آقا و مولایم تقلید کنم، زیرا که حضرت حسینبنعلی تمامی امکانات، دارایی، هستی، خانواده، عزیزان و اطفال صغیر خود را به خدا داد آنگونه که در عالم از ابتدای خلقت تاکنون کسی با خدایش چنین معاملهای را نکردهاست.»
شیخموسی در وصیتنامه خود نیز از آروزیش برای فرزندانش میگوید:
«زیاد آرزو داشتم فرزندان شجاع از پسر و دختر داشته بودم تا با دست خود به تن پسرانم لباس بسیجی و رزم بپوشانم و در راه خدا همانند حضرت علیاصغر علیهالسلام امام حسین حضرت قاسمبنحسن و جوان رعنای امام حسین حضرت علیاکبر به میدان جنگ با دشمنان دین و قرآن خدا بفرستم و لذت ببرم و همچنین در تربیت دختران آرزو داشتم که همانند زینب(ع) و سکینه و امکلثوم و رقیه و حضرت فاطمه(س) با رعایت مسائل دینی و مذهبی آبروی اسلام و قرآن باشند. امیدوارم ... خدای مهربان خود نگهدار همۀ مردان و زنان اسلام باشند.»
شیخموسی بهرغم دوری فراوان از خانواده، عاشق آنها بود و به وجودشان بهعنوان هدایای الهی مینگریست. در ابتدای یکی از نامههایش به خانواده مینویسد:
«من هرگاه برای عزیزان نامه مینوشتم، پس از یاد خداوند تبارک و تعالی با آیهای شروع میکردم. در این نامه نیز به فکر بودم چه آیهای از قرآن مجید را در مقدمه بنویسم. هر چه نگاه کردم، وجود شما برایم بهترین آیات خداوند بود. هدف بود. مکتب بود. فداکاری بود. گذشت بود. ایثار بود. شهامت بود. مردانگی بود. صبر و استقامت بود. جهاد بود. بالاخره صراط خداوند بود. و از شما سبیل خدا مصرّانه میخواهم که ما را دعا کنید. دعا کنید تا خداوند شهادت را نصیب مؤمنان گرداند و بنده نیز از مقام عظمای شهادت بیبهره نباشم.»
شیخموسی مخلصانه طالب شهادت بود و در حسرت آن میسوخت. همسرش میگوید: «شوق شهادت همیشه در وجود شیخ هویدا بود، به طوری که به هر کتابی یا دفتری میرسید پای تمام امضاها مینوشتند: شهید شیخموسی نظری.»
یونس نظری، تنها برادر شهید نیز میگوید: «فقط دنبال یک واژه و آن هم شهادت میگشت. بهعنوان مثال یک بار تسبیحی به دست گرفت و مقداری از تسبیح را جدا نموده و فرموده بود: اگر این طول عمر جنگ باشد، یک روز هم مانده به پایان جنگ من باید شهید بشوم. این حق من است.»
بالاخره اعزام آخر فرا رسید. تنها سه هفته تا عید سال 1365 باقی مانده بود. شیخ موسی در دهم اسفند 1364 از خانواده خداحافظی کرد و رهسپار جبهه جنوب شد؛ اولین بار و آخرین بار بود که به جنوب میرفت. تا آن موقع تنها در غرب و جبهه کردستان خدمت کرده بود. همسرش از لحظه وداع میگوید:
«آخرین خداحافظی شیخ، قابل توصیف نیست. چیزهایی را میبایست با مشاهده درک کرد. غسل شهادت ایشان از خاطر رفتنی نیست. صورت نورانی و ملکوتی ایشان فراموش نمیشود و غیر قابل توصیف است. به من گفت چهار گوش قرآن را آب بزن و برای من بیاور تا با خوردن این آب شهادت را نزدیکتر ببینم ... با تکتک همسایهها خداحافظی کرد. چندین قاب عکس از شهدا در منزل ما بود. آنروز با دست کشیدن به صورت آن عزیزان به آنها گفت که منتظر او باشند که آمادۀ آمدن است؛ گویی نه بر زمین بود و نه بر آسمان.»
به گواه نزدیکان، شهید در آخرین اعزام سر از پا نمیشناخت؛ انگار به ایشان الهام شده بود که خیلی زود شهید خواهد شد. «محمدرضا خرمی» همکار شهید در سپاه بهشهر و همراه و همسفر ایشان در جبهه جنوب از این لحظات میگوید:
«حدود 20 روز از عملیات والفجر8 گذشته بود. از طرف لشکر به پشت جبهه پیام داده بودند که تعدادی از فرماندهان گروهان و نیروهایی که در حد فرمانده گروهان هستند را به جبهه بفرستیم. ما آن موقع در سپاه بهشهر بودیم. ساعت هفت صبح، با هفت نفر از بچههای بهشهر حرکت کردیم و سرِ راه به زادگاه شهید شیخموسی (روستای میانگله) رسیدیم. ایشان را سوار کردیم و حرکت کردیم. به محض سوارشدن گفت که من 15 روز دیگر شهید میشوم.
با جمعشدن حدود 40 نفر از بچههای مازندران در ساری سوار اتوبوس شدیم و به طرف هفتتپه حرکت کردیم. ایشان (شیخموسی) از ساری تا اندیمشک دائم مرثیه میخواند و به بچهها میگفت که من اولین شهیدی هستم که از بین شما به شهداء میپیوندم. وقتی به اندیمشک رسیدیم، شب آنجا ماندیم. صبح بلندگو صدا زد، دو نفر را اعلام کردند که هر چه سریعتر آماده شوند برای رفتن به فاو، از جمله آنها سردار شهید موسی نظری بود. وقتی اسمش را صدا زدند، من همین الآن دقیقاً نظرم میآید و برای من تازگی دارد، ایشان حدود یک متر به هوا پرید. میگفت من شهیدم و چند روز دیگر به شهداء میپیوندم. وقتی برای خداحافظی به طرفش رفتم، حتی لحظهای درنگ نکرد. من به شوخی گفتم: بیمعرفت کجا میروی، لااقل خداحافظی کن. گفت: دیدار ما باشد به قیامت. ایشان رفتند هفتتپه. هفت، هشت روز بعد خبر آوردند که دیشب عراقیها به موقعیت گردان یارسول (ص) حمله کردند و تعدادی از بچهها را به شهادت رساندند. آقای نظری مسئولیت یکی از گروهانهای یارسول (ص) را قبول کرده بود. ما حرکت کردیم رفتیم گردان یارسول (ص) ببینیم قضیه چی هست؟ از چند نفر پرسیدیم که شخصی به نام آقای نظری را میشناسید که جواب، منفی بود. احتمال میدادم که با توجه به صحبتهای خودش، ایشان شهید شده باشد.
وقتی به سنگر سوم رفتم، از بچههای بسیجی سؤال کردم: برادرهای بسیجی، شما پاسداری به نام موسی نظری با این مشخصات را نمیشناسید؟ یکی از بچهها برگشت گفت: آن پاسداری که میگفت من شهید میشوم، شهید میشوم؟ گفتم: قضیه چه بود؟ گفت یک پاسداری همین که وارد گردان ما شد، ما را جمع کرد، فرمانده گروهان ما بود و گفت بچهها من اولین شهید از بین شما هستم که به شهداء ملحق میشوم. گفتم: چی شد؟ جواب داد: ایشان شهید شدند. زمانی که عراقیها پاتک کردند، ایشان داخل یکی از سنگرها در حال خواندن زیارت عاشورا بود، آن را بوسید و روی یکی از کیسههای سنگر گذاشت و رفت پشت تیربار نشست و بعد از دو، سه دقیقه دیدم که ایشان شهید شد و جنازهاش را به پشت جبهه منتقل کردند.» شیخموسی، نُه روز بعد از اعزام، در مورخه 19/12/1364 در حالی که فرمانده یکی از گروهانهای شهید بصیر در گردان یارسول(ص) بود، در اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.
خدیجه عبداللهزاده، همسر مقاوم و رنجدیده شهید، لحظه شنیدن خبر شهادت شیخ موسی را به یاد میآورد و میگوید که چگونه آرزوی شهید را در حق فرزندانش جامۀ عمل پوشاند: «با شنیدن خبر شهادت ایشان، انگار خداوند قدرت عجیبی به من داده بود. خیلی قوی و استوار، اولین کاری که کردم به سراغ لباس رزمی که در منزل بود و همیشه با وضو به آن دست میزدم و میشستم رفتم و آن را بر تن کردم و روسری سفیدی که برای من آورده بود را به سر کردم تا همه بدانند که من سرافراز و خرسندم به این شهادت. برای علیرضا حمایل رزمی بر تن کردم و کفن به او پوشاندم. برای حسین و مهدی هم همینطور سربند یاحسین به پیشانی آنها بستم. اسلحهای را به دست کوچک علیرضا با نیت ذوالفقار سپردم. خشاب کمری به کمر علیرضا بستم. کولهپشتی که پر از دانش و علم و درایت شیخ بود را نیز به علیرضا سپردم. همۀ بچهها را مهیّای این سرور و شادی شهادت پدر کردم و همۀ لحظهها انگار در بزم شهادت شیخِ خود، خوشحال، سرافراز و سربلند بودم ...»
پیکر شیخموسی، چهار روز بعد از شهادتش، در مورخه 23/12/1364 بعد از تشییع باشکوه از نکاء تا روستای میانگله، در گلزار شهدای روستای میانگله و در جایی که خودش قبل از رفتن تعیین کرده بود، با دستان مادر داغدارش به خاک سپرده شد؛ انگار دو روز قبل از رفتن به جبهه فاو، از همین نقطه، مژده شهادت خود را در عالم رؤیا دریافت کرده بود. مادر بعد از اینکه فرزندش را داخل قبر میگذارد، دستانش را بالا میگیرد و میگوید: «خدایا از ما قبول گردان.»
همانند رنگِ تمام دوران حیاتش، قرآن، امام و مقاومت سه جزء جداناشدنی در وصیتنامه شهید شیخموسی نظری است: «هرگز دامن قرآن را رها نکنید؛ زیرا این کتاب آسمانی امانت رسول خداست.تا آخرین نفس به مبارزه در راه خدا ادامه دهید و از همکاری با رهبر دریغ نورزید و جامعه اسلامی را در این راه همراهی کنید.» (برگرفته از کتاب فاتحان فاو)
انتهای پیام/