چهل‌سالگی سرو/ پاسدار شهید «جعفر خواجه حسینی»:

خدایا تو می‌دانی که هر لحظه آماده‌ام تا در راه تو این جان ناقابل را فدا کنم

پاسدار شهید «جعفر خواجه حسینی» در مناجات خود آورده‌است: خدایا تو می‌دانی که هر لحظه آماده‌ام تا در راه تو این جان ناقابل را فدا کنم.
کد خبر: ۴۱۷۱۴۳
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۲ - 20September 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، شهید «جعفر خواجه‌حسینی» در دوم تیر سال 1342 در شهرستان مهریز به دنیا آمد. وی در بیستم دی ماه سال 1365در عملیات كربلای پنج منطقه شلمچه به شهادت رسید.
 
در ادامه بخشی از زندگی شهید از زبان و قلم خودش شرح داده می‌شود:
 
اینجانب جعفر خواجه حسینی، بنده حقیر و کوچک و خطاکار خدا در اواخر ماه خرداد سال ۱۳۴۲ پا به عرصه وجود گذاشتم. روستایی که من در آنجا متولد شدم، در ۴۰ کیلومتری مهریز است؛ هنزاء روستایی هست کوهستانی و دارای محلات بزرگی است؛ قدیم می‌گفتند از یزد تا هنزاء، ۶۰ کیلومتر است. البته متأسفانه به دلیل فقر مادی، اکثر مردم و اهالی این روستا به شهر‌های بزرگ مهاجرت کرده‌اند.
 
خب بگذریم؛ می‌نوشتم که در اواخر خرداد به دنیا آمدم. من در یک محیط مذهبی و کاملاً اسلامی دیده به جهان گشوده و از اول زندگی تاکنون از زندگیِ غیرخدا دور بودم و این را مرهون زحمات طاقت فرسای والده مکرمه‌ام  می‌دانم و واقعاً اگر تلاش بدون وقفة ایشان نبود، خیلی چیز‌های زشت در من بود که الحمدالله به یاری خداوند و با همت والای مادر عزیزم که با شیر پاک و تربیت سالم و اسلامی، چیز‌های قبیح را از من گرفته و تا آنجا موفق بوده که الان من احساس می‌کنم هرچه دارم از زحمات بی دریغ اوست. امیدوارم که خداوند اجر جزیل به او عنایت کند.
 
خب باز هم بگذریم. بنده از پدری روحانی و زحمتکش و مادری صبور و دلاور در روستای هنزاء به دنیا آمدم. در خانواده ما، چهار خواهر و دو برادر هستیم که دو خواهر بزرگم از مادری دیگر هستند و دو خواهر و دو برادر دیگر هم از یک مادر دیگری. تا سال ۱۳۵۱ در روستای هنزاء به سر می‌بردیم و بنده تا کلاس دوم ابتدایی در هنزاء به اتفاق خانواده بودیم.
 
خب بهتر است که چیز‌هایی که در هنزاء یادم هست به طور مختصر بنویسم. در این روستا، بیش‌تر کار ما کشاورزی بود و درس هم می‌خواندیم. پدرم روحانی بود و معمولاً به منبر می‌رفت و علاوه بر آن، به کار کشاورزی هم می‌رسید و بسیار سعی داشت که مرا همراه خودش به روضه ببرد. من در آن موقع متوجه نبودم که چرا پدرم سعی داشت مرا با خود به روضه ببرد ولی الان متوجه می‌شوم که هدف پدرم از این برنامه چه بود؟ و الحمدالله اثر خود را گذاشت ولی پدرم در زمستان‌ها و ماه‌های حرام و رمضان در روستا نمی‌ماند و برای تبلیغ به شهر‌های دور افتاده می‌رفت و به این خاطر در فصل‌هایی از سال، ما پدر خود را نمی‌دیدیم و در این مدت که پدر در خانه نبود، مادرم بسان یک شیرزن مراقب ما بود و ما را به نحو احسن تربیت می‌کرد.
 
هنوز خوب به یادم هست که در ایام کودکی شب‌ها که می‌خواستم بخوابم، سوره‌های قرآن و آیه الکرسی و بعضی از شعر‌های مذهبی که مادرم آن‌ها را حفظ کرده بود، برایم می‌خواند و سعی داشت که من آن‌ها را حفظ کنم که الحمد الله بعد از ۲۰ سال، من هنوز اکثر یا تمام آن‌ها را حفظ هستم. ما در روستای هنزاء زندگی می‌کردیم و من و برادرم درس می‌خواندیم. البته درس من آن مواقع خوب نبود. آن هم به دلیل این بود که معلم‌ها به ما ظلم می‌کردند و ما هم به همین دلیل از درس زده می‌شدیم ولی برادرم درسش خوب بود و خواهرانم مثل تمام دختران ده، به دلیل فقر و همکاری نکردن دولت وقت، بی‌سواد بودند ولی به همت پدر و مادرم، تمام برادر و خواهرانم قرآن خواندن یاد گرفتند و از این نعمت بزرگ برخوردار هستیم و در اینجا باید از عمه و خواهر بزرگم و دو ملای دیگری که قرآن را به ما یاد دادند تشکر کنم.
 
حسینعلی، برادر شهید:
 
آری او همانطور که خود نوشته است عاشقی بلندپرواز و مجاهدی خستگی ناپذیر بود. جعفر در انقلاب اسلامی و با انقلاب اسلامی بزرگ شده بود و تمام وجودش را، عشق به اسلام و انقلاب فرا گرفته بود و تمام همّ و سعیش پیروزی انقلاب خونین اسلامی بود و از آن لحظه‌ای که خود را شناخت در این مسیر گام برداشت که در اوایل برای خود من هم این مسأله بسیار تعجب انگیز بود که چطور او به این مرحله از معرفت رسیده است؟!
 
زمانی که هنوز سایه استبداد و دیکتاتوری بر گوشه گوشه این سرزمین سایه افکنده بود و دیکتاتور پنجه‌های خونین خودش را در قلب‌های انقلابیون فرو می‌برد و قدرت نفس کشیدن را از همه سلب کرده بود شهید عزیز ما در حالی که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود به صف مخالفان رژیم پیوست و یادم نمی‌رود که هنوز آقای فلسفی ممنوع المنبر بودند و از طرف رژیم بر دهان ایشان مهر زده شده بود که ایشان به یزد تشریف آوردند.
 
در مجلس روضه‌ای که در منزل شهید محراب آیت الله «صدوقی» منعقد شده بود، شرکت کرده بودند و با شرکت ایشان، مجلس یک جوِّ سیاسی و بغض شدید علیه رژیم را به خود گرفت و به منزله مخزن بنزینی بود که محتاج یک جرقه بود که این جرقه را شهید عزیز ما به وجود آورد و با دادن یک شعار چنان مجلس را به هیجان در آورد که بی اغراق می‌گویم که در آن لحظه من نمی‌دانستم که گوینده این شعار کیست و وقتی متوجه شدم که گوینده‌اش جعفر عزیز است، دیگر از ترس نتوانستم در آن مجلس بمانم و از ترس این که مبادا من هم که برادر او هستم را نیز دستگیر کنند؛ از آن مجلس فرار کردم.
 
از همان لحظه متوجه شدم که او گرچه از جهت سن کوچک است ولی روح بزرگی دارد. این بود که بیش از پیش دوستش داشتم و برایش اظهار علاقه می‌کردم؛ گرچه تأسف بسیار می‌خورم که آنچنان که بود او را نشناختم و نتوانستم او را درک کنم و این را برای خود، خسران مبین می‌دانم.
 
من معتقدم که بسیاری از این شهیدان مولود انقلابند و فرزند معنوی امام عزیز هستند و جعفر عزیز نیز این چنین بود. من کمال جعفر را معلول جوِّ خانوادگی نمی‌دانم و شاهدش این است که من بازمانده از قافله نیز از این خانواده‌ام و در خودم هرگز چنین سعادتی نمی‌بینم؛ گرچه از لطف خداوند مأیوس نیستم ولی شاعر نیز سخن حکیمانه‌ای گفته است:
 
نه نطفه پاک بباید که شود زبور وز ره
ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
 
به هر حال جعفر در یک خانواده مذهبی و روحانی، دیده به جهان گشود و همانطور که خود نوشته پدر گرامی مان حاج شیخ میرزا محمد خواجه حسینی و مادرمان در تربیت صحیح او نقش مؤثری را داشتند و تلاش و سعی‌های آن‌ها به هر حال زمینه‌ای را در شهید عزیز ما به وجود آورده که آماده پذیرش نهال انقلاب گردید و عشق به امام با خونش عجین شده بود.
 
خودش با قلم شیرینش، گوشه‌هایی از زندگی سراسر زنده و دردش را بازگو کرده و بیان کرده است که در چه محیطی نشر و نمو داده است و اکثر شهداء در زندگی با کمبود‌ها و گرفتاری‌ها روبرو بودند و اینجاست که می‌فهمیم که مشکلات و گرفتاری‌ها، روح انسان را تسلیم می‌کند و از طغیان باز می‌ماند. جعفر در مسیر خدا بود و با این که هنوز چند سالی از عمر شریفش نگذشته بود انسان کاملی گشته بود. او مجسمه تقوا و پرهیزگاری بود و واقعاً مصداق روشن روایت شریفه بود که فرموده است: «تخلقوا به اخلاق الله؛ خود را به اخلاق خدایی بیارایید.»
 
او مردی صبور و بزرگوار بود. در حُسن خلق و وقار و متانت زبانزد بود. از بذله گویی و شوخی بی جا پرهیز می‌کرد و صفت مشخصه او که بسیار روشن بود، یکی رازداری و به خصوص در رابطه با انقلاب و جنگ بود که هرگز از او، ما و دیگران نتوانستیم حتی یک کلمه از رموز جبهه و جنگ را به دست آوریم و کاملاً در این زمینه رازدار بود و همه، او را به رازداری می‌شناختند و صفت بارزتر دیگر او، دوری از هرگونه ریا و بازگو نکردن اعمال خودش بود و تا لحظه شهادتش، هرگز با کسی در رابطه با کارش و این که چه کاره است و این که نور چشم بچه‌های سپاه و بسیج است با کسی سخن نگفته بود و هر وقت هر کس از او در مورد کارش سؤال می‌کرد، در جواب می‌گفت که: فکر کنید که من مفتخرم برای رزمندگان جارو کشی کنم.
 
یکی از دوستان صمیمی‌اش برای تبریک گویی به منزلمان آمده بود. او می‌گفت به عقیده من، شما (خانواده جعفر) او را نمی‌شناختید. او می‌گفت: شما از سکوت‌های طولانی و معنادار جعفر شاید خبر نداشته باشید و شاید از سجده‌های طولانی و راز خضوع او مطلع نباشید و ندانید که او اهل تهجد و نماز شب بود و در دل شب با خدای خود مناجات‌ها داشت و راز و نیاز می‌کرد و ...
 
ما این عنصر الهی را درک نمی‌کردیم وگرنه شخصاً از مدت‌ها پیش به عظمت روح او پی برده بودم و با او انس داشتم ولی تا این حد او را نمی‌شناختم. او مصداق این آیه شریفه بود که: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُوْلَئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ [۲]؛ مؤمنین حقیقی کسانی هستند که بعد از ایمان به خدا و رسول، بر ایمان خود شک نکنند و با اموال و نفوس خود در راه خدا به جهاد برخیزند که صادقین حقیقی این گونه افرادند.»
 
آری، او صادق عاشق و عاشق صادق بود و نقطه ضعفی که در زندگی‌اش سراغ نداریم و خدا را شاهد می‌گیرم که «لا تعلمونه الی خیراً».
 
اما آنچه که او به آن عشق می‌ورزید در این راه و هیچ چیز مانع او نمی‌شد؛ مسأله جهاد و مبارزه در راه خدا بود و لذا در این دنیا تنها چیزی را که انتخاب کرده بود و به تنها جایی که عشق می‌ورزید جبهه بود. او جبهه را جان خوبان و صالحان می‌دانست و خود نوشته است که این جبهه مورد نصر ولی عصر (عج) است و ورود مقدسش بار‌ها در آنجا دیده شده است. او می‌گوید: «خدایا من در این دنیا هیچ جایی را برای رسیدن تو بهتر از جبهه ندیدم و لذا نتوانسته‌ام بیش از این صبر نمایم و خودم را برای ملاقات تو به جبهه رساندم.»
 
به هر حال مجاهد عارف ما تمام وجودش را وقف جبهه و جهاد کرد و همه چیز را فرع بر جبهه می‌دانست و حتی شب عروسیش هم اتمام حجت کرد و به همسر و پدر زنش و سایر اقوام به طور صریح گفت که تا لحظه‌ای که این جنگ و جهاد وجود دارد، من هم هستم و مبادا که از من انتظار دیگری داشته باشید که به حمدالله همسر و خانواده‌اش هم همیشه همراهیش کردند و مشوق او در این راه بودند.
 
آن طور که دوستانش گفته اند و تحقیق شده است قریب هجده مرتبه در جبهه‌های جنگ حضور پیدا کرده و هر دفعه هم برای مدت زیادی در آنجا بوده است که این سعادتی است که کمتر نصیب کسی می‌شود. او در عملیات زیادی شرکت کرد و چندین دفعه هم مجروح و زخمی شد که هر دفعه و حتی الامکان سعی در مخفی کاری داشت و همیشه وقتی زخمی می‌شد، در جا‌های دیگر خود را معالجه می‌کرد و آن وقت به یزد می‌آمد و واقعاً فکر می‌کرد که، چون این مسائل برای خداست، حتی بازگو کردنش را هم جایز نمی‌دانست و در حالی که تیر به اعماق سرش نفوذ کرده بود، اصلاً به خود نمی‌آورد که مسأله‌ای هست و یا اینکه درد و رنج دارد.
 
در این اواخر، قبل از شهادتش مدتی به یزد آمده بود و حدوداً چند ماهی را در اینجا گذراند که من یک مقداری حساس شده بودم که مثلاً آیا او جبهه را ترک گفته و اینکه نعوذ بالله خسته شده تا این که بعداً برایم معلوم شد که این مسأله چند جهت دارد: رسیدگی به امور خانواده و توجه به زن و فرزند که از واجبات الهی است.
 
نبودن عملیات در جبهه و سکوت نسبی جبهه‌ها از همه مهم‌تر که ترکش‌های متعددی در دست و بازوی راستش بود که قادر به انجام کار مؤثری نبود و یکی از ترکش‌ها به استخوان نزدیک شده بود که نمی‌شد آن را جراحی کرد.
 
در این مدت چند ماهی هم که اینجا بود، یک لحظه آرام نبود و باز در خدمت جبهه بود و در قسمت آموزشی - عقیدتی سپاه مشغول خدمت بود و مدرس قرآن شده بود و در سایه قرآن تدریس می‌کرد و همین طور معلم نهضت سوادآموزی هم بود و به رزمندگان بی سواد درس می‌داد و این امور را ما تا بعد از شهادتش نمی‌دانستیم. خدایش او را غریق نعمت‌های بی کرانش بفرماید.
 
جعفر عزیز ما جامع کمالات شده بود. او مجاهدی متقی و عارفی وارسته و مؤمنی بی ریا و مخلصی بی باک و فرماندهی دلاور و رزمنده‌ای غیور و مدرس قرآن و معلم عزیزی بود که شهادتش تبریک و فقدانش تسلیتی جانکاه را می‌طلبید.
 
در آخرین دفعه‌ای که عازم جبهه بود، همه رقم موانعی جلوی رویش بود. کلاس‌هایش نیمه کاره بود که مسئولین نمی‌خواستند او برود؛ یک خانه نیمه ساز داشت که عمده کارش باقی بود؛ به علاوه که سرپرستی سه خانواده را به عهده داشت که اکثر مردم به خاطر سرپرستی یکی از آن‌ها به جبهه عازم نمی‌شوند و مهم‌تر این که یک کودک خردسال به نام فاضله داشت که هنوز شش ماهش نشده بود و بسیار هم به او علاقه داشت و موانع دیگر که هر کدامش عده‌ای را از رفتن به جبهه باز می‌داشت ولی او به قول خودش این‌ها را دوست می‌داشت ولی خدا را از همه این‌ها دوست‌تر می‌داشت؛
 
به هر حال با همه این موانع و در حالی که هنوز ترکش در دستش بود و قادر به حمل اسلحه نبود، وقتی متوجه شد که در جبهه‌های حماسه رزم آوران اسلام آماده حمله به دشمن کینه توز و جنایتکار هستند، خود را به جبهه رساند و مانند همیشه که فرمانده‌ای دلاور و جنگ جویی بی باک بود، در گردان ابوذر تیپ الغدیر یزد سازماندهی شد و به عنوان معاون گردان ابوذر وارد معرکه جهاد گردید.
 
او سال‌ها بود که فرمانده بود، ولی خدا را شاهد می‌گیرم که تا لحظه شهادتش در این باره با کسی صحبت نکرده بود و اصلاً در جبهه هم حتی المقدور از زیر بار این عناوین فرار می‌کرد و می‌خواست به صورت یک بسیجی عاشق و گمنام در جبهه‌های حق شرکت داشته باشد.
 
به هر حال، او و سایر همرزمانش برای شرکت در جهاد و عملیات مقدس کربلای ۵ که با رمز «یا زهرا» آغاز شد، شرکت کرد و در حالی که رزم دلاورانه‌ای را به نمایش گذاشت، به فیض عظیم و بی کران شهادت نائل گردید و دفتر کمالات خود را با مفتخر شدن به عنوان شهید کامل کرد.
 
درباره نحوه شهادتش هم، همرزمانش چنین نقل کردند:
 
در شب بیستم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ نیرو‌های گردان ابوذر تیپ الغدیر در یک دژ جمع شده و سازماندهی شده بودند که در عملیات شرکت کنند و از طرف عراق، ظاهراً یک تکی انجام می‌گیرد و هر لحظه احتمال سقوط این دژ و انهدامش و در نتیجه از بین رفتن حدود ۱۰۰ نفر از رزمندگان عزیز منجر می‌شد که شهید عزیز ما با بی سیم خودش از دژ بیرون آمده و با همان دستی که ترکش آن را از کارآیی انداخته بود، آر پی جی هفت را به دوش می‌گیرد و به قلب دشمن می‌تازد و در حالی که چندین تانک دشمن را منهدم کرده و جان ۳۰۰ نفر از رزمندگان را نجات می‌دهد و حمله دشمن را با شکست مواجه می‌سازد که با اصابت ترکش به طرف سمت چپ سینه که احتمالاً به قلبش اصابت کردهبود، شربت شیرین شهادت را می‌نوشد.
 
در پایان آنچه زبان حال اوست را از قرآن نقل می‌کنم که می‌فرماید: «قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَقَالَ یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِی رَبِّی وَجَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ [۳]؛ وقتی به حبیب نجار گفته می‌شود وارد بهشت شو، می‌گوید:‌ای کاش ملت و قوم من می‌دانستند که خداوند چگونه مرا آفرید و مرا مورد لطف و کرامت خود قرار داد.»
 
خاطراتی به قلم شهید:
 
خاطراتی که در صفحات بعد می‌خوانید، یک سری از چیز‌هایی است که در جریان شهادت شهید عاصی زاده در ذهن باقی مانده و آن‌ها را به رشته تحریر در آورده‌ام. البته این مطالب خیلی کوچک‌تر و حقیرتر است از آن که بتواند این فاجعه بزرگ را ترسیم نماید ولی آب دریا را گر نتوان چشید، لیک بقدر تشنگی باید چشید.
 
در تاریخ شنبه ۱۶/۰۷/۶۲ مطابق با اول محرم الحرام سال ۱۴۰۲ هجری قمری جهت اعزام مجدد به جبهه آماده شدم. مسئولین سپاه و بسیج از آمدن من به جبهه ممانعت می‌کردند، اما من تسلیم نشدم و با فشار زیاد موفق شدم به جبهه بیایم. روز یکشنبه ۱۷/۰۷/۶۲ عصر آن روز وارد سنندج شدیم و شب را در آنجا خوابیدیم. در آن شب مسئولیت نگهبانی پاسی از شب به من واگذار شد.
 
من نمی‌دانم بچه‌هایی که آن شب با من همکاری می‌کردند، الان شهید شدند یا این که هنوز دارند به اسلام خدمت می‌کنند؛ فردای آن روز از سنندج به قصد شهر سقز حرکت کردیم و بعد از ورود به سقز بلافاصله به شهر بانه آمدیم و بعد از این که نهار را در شهر بانه خوردیم، عازم مقر خاکی لشکر نجف اشرف شدیم. در آنجا شب را در چادری که برادران برپا کرده بودند رفتیم و شب را در آن چادر خوابیدیم.
 
فردا صبح ما را به چادر فرماندة گردان احضار کردند و گفتند که باید در جلسه‌ای که در آنجا هست شرکت نمایید. وقتی که در آن جلسه حاضر شدیم، شهید عاصی زاده و دیگر مسئولین نیرو‌های یزدی در آنجا بودند. بعد از این که شهید عاصی زاده کمی سخنرانی کرد، گفت که ما به چند نفر جهت توپخانه و پدافند و موشک سهند لازم داریم که کسی خود را جهت این کار معرفی نکرده؛ شهید عاصی زاده سه نفر از جمله مرا گفت که باید شما این کار را انجام دهید، البته من از این برنامه خیلی ناراحت شدم، چون می‌دانستم دیگر نمی‌توانم وارد عملیات شوم.
 
چند بار به شهید عاصی زاده گفتم که من نمی‌توانم این کار را انجام دهم ولی او تأکید داشت که من به ضد هوایی کاتیوشا بروم؛ هر چقدر اصرار کردم، او گفت که در آنجا بیش‌تر نیاز به تو هست و باید بروی پدافند. خب دیگر نمی‌شد کاری بکنم؛ از نیروی پیاده جدا شدم و به چادر واحد ۸ آمدم. بعد از گذشت یک روز، ما سه نفر را به مسئول واحد پدافند لشکر نجف اشرف معرفی کردند و او ما را برای آموزش به یک توپ ضد هوایی ۵۷ برد ولی ما از این کار راضی نبودیم و عصر همان روز از توپ پایین آمدیم و به چادر واحد ۸ برگشتیم.
 
در آنجا تمام فکر ما این بود که چگونه عاصی زاده را متقاعد کنیم که ما نمی‌توانیم در آنجا بمانیم؛ زیرا در آنجا بودن حالت رزمندگی را از ما می‌گرفت. به هر حال تا فردا عصر شهید عاصی زاده می‌آمد. وقتی آمد ما از ترس این که دعوا کند، اول پیش او نرفتیم. او ما را دیده بود و خیلی ناراحت شده بود و به برادر خلیل گفته بود که این‌ها را دوباره به سرکار خودشان بفرست و رفت. وقتی داشت می‌رفت، برای آخرین بار او را دیدم، به او گفتم که اگر می‌شود مرا بگذارد نیروی پیاده ولی او موافقت نکرد.
 
ما بعد از این که از اصرار زیاد سودی نبردیم، دوباره برای پدافند رفتیم و این دفعه مسئول پدافند، ما را برای اسلحه چهار لول برد. فردا صبح ساعت حدود ۹ یا ۱۰ بود که یکی از برادران خبر دردناک شهادت سردار رشید اسلام و فرماندة تیپ مستقل الغدیر یزد شهید عاصی زاده را به من داد و گفت که در مقر نیروی پیاده هم اکنون جلسه نوحه خوانی و سینه زنی برقرار است. بعد از این خبر که بعد از شنیدنش دیگر طاقت نشستن برایم نبود؛ جهت رفتن به مراسم که در مقر خاکی بود، راه افتادم و با همان موتورسیکلت که برادر ابوطالبی آمده بود و این خبر را به ما داده بود به آنجا رفتیم.
 
وقتی در راه می‌رفتیم به یادم آمد تقریباً بیست دقیقه قبل از این که شهید شود، عاصی زاده را دیدم که آنچنان نورانی شده بود که من هیچ گاه کسی را تا این حد به این نورانی ندیده بودم؛ خیلی عجیب بود. من همانجا به ذهنم گذشت که عاصی زاده به خط می‌رود و احتمال دارد شهید شود ولی به خودم گفتم آخر عاصی زاده کسی نیست که به این راحتی شهید شود و به این جهت خیالم راحت بود ولی در اینجا حدسم اشتباه در آمد.
 
عاصی زاده آن قهرمان مبارزه و مقاومت، آن مرد شجاع که بعثی‌های مزدور از شنیدن نامش لرزه بر اندامشان می‌افتاد و هرگاه عاصی زاده در خط پیدا می‌شد، بی سیم‌های عراقی فوراً به همدیگر گزارش می‌دادند که عاصی زاده و از وحشت دیوانه وار خط و منطقه نیرو‌های خودی را توپ و خمپاره می‌انداختند و راستی که چه وحشتی عراقی‌ها از وی داشتند ولی عاقبت همان طور که خداوند در حدیث «من طلبی وجدنی» می‌گوید؛ او خدایش را شناخت و بعد از شناختنش، دوست داشت و بعد از دوست داشتن، عاشق شد؛
 
پس خدا خود می‌گوید هرکس عاشق من شد، من نیز عاشق او می‌شوم و او را می‌کشم و به پیش خود می‌برم. بلی! شهید عاصی زاده تمام این مراحل را شناخت و دریافت تا آنجا که خدا نیز عاشق او شد و او را به پیش خود برد و جبهه‌های حق علیه باطل را از وجود این چهرة شجاع و بی باک و عاشق خدا که دشمن از شنیدن نامش به لرزه در می‌آمد، خالی گذاشت و دشمنان ما را از این مسأله شاد کرد و مثل این که همان روزی که شهید عاصی زاده به سوی خدای خود رفته بود، رادیوی عراق این خبر را پیروزمندانه پخش کرده بود و گفته بود که نیرو‌های عراقی در یک حمله، موفق به شهادت رساندن عاصی زاده شدند؛ در حالی که این سردار رشید و پرافتخار سپاه اسلام ناجوانمردانه توسط یک توپ ساخت فرانسه شهید شده بود. روحش شاد و یادش پر رهرو باد.
 
خب وقتی که به مقر خاکی رسیدم، با یک حالت ناباوری به پیش دوستانم رفتم؛ آه چه دوستان خوبی بودند؛ الان عده‌ای از آن‌ها در پیش خدا هستند که من در اینجا نامشان را می‌آورم. ابتدا با برادر شهید سید حسین میرزابابایی برخورد کردم؛ عاصی زاده خیلی به سید حسین علاقه داشت و من این مسأله را می‌دانستم. وقتی که شهید سید حسین را دیدم، برعکس خودم در او روح امیدواری دیدم و اینجور وانمود می‌کرد که او نسبت به اوضاع امیدوار هست ولی این روحیه از شخصی مثل شهید سید حسین که قبلاً با شهید عاصی زاده ارتباط داشت، بعید می‌کرد.
 
وقتی به او گفتم: دیدی خدا عاصی زاده را از ما گرفت؟! او با یک حالت امیدوارکننده گفت: خون عاصی زاده ضامن پیروزی ما در عملیات بعدی می‌شود. بعد از شهید سید حسین، چند تن از دوستان دیگر را دیدم؛ مخصوصاً رفتم در جمع بچه‌های نعیم آباد که به قول شهید محراب حضرت آیت الله صدوقی که می‌گفتند خداوند حفظ کند جوانان نعیم آباد را! در آنجا بچه‌ها دور هم حلقه زده بودند و بر حلقة همة آن‌ها دو تن از شهیدان عزیز بودند که من نیز با آن‌ها دوست بودم که نام آن دو شهید عزیز یکی محمدرضا یاوری و یکی حسینعلی یاوری بود؛ من هیچ گاه هیچ بسیجی را مثل این دو ندیده بودم.
 
روحیة محکم و استوار آن‌ها باعث شده بود که فرماندهان یزدی مخصوصاً رضا هدایتی و حسن انتظاری که هر دو از فرماندهان بلند پایه و در سطح فرماندهی گردان و محور هستند و دیگر فرماندهان یزدی همیشه به آن‌ها مسئولیت بدهند و همیشه مسئولیت را این شهدا به دوش داشتند؛ حتی در والفجر ۲، شهید محمدرضا تا سطح معاون اول گروهان هم پیش رفته بود ولی در عملیات والفجر ۴، حاضر نشد این سمت را قبول کند و مسئول گروه شد؛ به هر حال این دو شهید ضمن این که در جبهه مورد اعتماد بودند، مشوق بچه‌های نعیم آباد برای آمدن به جبهه بودند و معمولاً مسئول بچه‌های نعیم آباد محسوب می‌شدند.
 
در آنجا یعنی در مراسم شهید عاصی زاده در مقر خاکی، بچه‌های نعیم آباد دور این دو برادر حلقه زده بودند؛ یکی دیگر از برادرانی که دیدم و باز او هم روحیه‌اش مثل روحیة شهید سید حسین بود، شهید محمدرضا خسروی بود. من معمولاً با او صحبت می‌کردم و او جوانی ساده و بی آلایش، اما روحی سترگ و خستگی ناپذیر داشت و همیشه از یک روحیه معنوی بالایی برخوردار بود و من خیلی از نظر معنوی روی او تکیه داشتم. با او هم صحبت کردم و به اتفاق به مسجدی که در مقر خاکی ساخته بودند رفتیم.
 
در آن روز خیلی برای ما سخت بود که حتی بنشینیم و بیش‌تر مشغول جستجو کردن برای فهمیدن چگونگی شهادت شهید عاصی زاده بودیم. بعد از این که یک مدت این ور و آن ور رفتیم، بالاخره برادر کاظم مسعودی را دیدم. او نیز خیلی با عاصی زاده دوست بود و انتظار می‌رفت که در عملیات، بی سیم چی عاصی زاده باشد. او در همان لحظه که شهید عاصی زاده شهید می‌شود، با عاصی زاده بوده و غیر از او، شهید احمد فرحپور و چند تن دیگر از نیرو‌های اطلاعات عملیات هم بودند ولی از آنجا که خدا عاشق عاصی زاده شده بود و فقط او را و یکی دیگر از رزمندگان واحد ۱۰۱ اطلاعات عملیات را به پیش خود می‌بَرَد و من وقتی کاظم را دیدم خیلی خوشحال شدم، چون گفته بودند که کاظم دستش قطع شده است، ولی این مسأله شایعه‌ای بیش نبود؛
 
به هر حال از کاظم که با من دوست و رفیق هست و از مدت‌ها پیش در اهواز با هم آشنا شده بودیم، پرسیدم که آنجا بودی؟ جریان را برای ما تعریف کن و او هم، چون از ما اطمینان داشت یا نمی‌دانم شاید هم به همه گفته بود، جریان شهادت آن سردار بزرگوار را برای ما تعریف کرد؛ راستی در چند عبارت گذشته، اسمی از شهید احمد فرحپور بردم و حیف است که از وی یادی نکنم؛ گرچه این زبان کوچک‌تر و این قلم خیلی حقیر است که در رابطه با شهید بنویسد ولی خب تا آنجا که می‌توانم از او می‌گویم.
 
شهید احمد فرحپور یک جوان عارف و خود ساخته بود و کسی بود که نفس اماره را پشت سر گذاشته بود و از نفس لوامه در حال پیشی گرفتن بود تا به نفس مطمئنه برسد و در همین حالات بود که خدای خویش را شناخت و به سوی او پرواز کرد و به پیش دوستانش مخصوصاً شهید سید حسین که برادرش بود و با هم عقد و پیمان اخوت بسته بودند و دیگر شهدای عزیز که در راه اسلام جان خود را فدا کرده بودند، رفت. بعد از این که از جریان شهادت و نحوة شهادت شهید عاصی زاده مطلع شدیم، می‌خواستیم جنازة این سردار بزرگوار را ببینیم که موفق نشدیم و خب بدون شک نمی‌توانستیم که در تشییع جنازة او هم شرکت کنیم ولی ما همان جا هیچ گاه از یاد او غافل نبویدم و الان که چند ماه از آن حادثه می‌گذرد، هنوز گویا آن مسأله، امروز اتفاق افتاده است.
 
راستی این را هم فراموش کردم بنویسم و این که شهید احمد فرحپور بعد از شهادت عاصی زاده، مغز او که از سرش بیرون افتاده بود را جمع می‌کند و می‌گوید عاصی زاده، تو که می‌خواستی تیپ یزد بهترین تیپ‌ها باشد و از این درد و دل‌ها که عاقبت خود احمد هم نمی‌تواند تحمل کند و در مرحلة سوم والفجر ۴ سینه‌اش آماج گلوله‌های بعثی‌ها قرار می‌گیرد و بدین ترتیب این سردار پرافتخار که هنوز شاید ما نتوانسته ایم تمام ابعاد وجودیش را درک کنیم؛ همچون گل پَر پَر شد و اسلام و مسلمین را غمگین کرد و به راستی دشمن عجب گلی را از ما گرفت که به قول شاعر:
 
هر گل که بیشتر به چمن می‌دهد صفا
گلچین روزگار امانش نمی‌دهد
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار