به گزارش خبرنگار دفاعپرس از گرگان، همسر شهید «محمداسماعیل صلبی» در کتاب «در امتداد اروند» که به همت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گلستان در سال جاری و به قلم «زهرا اسمعیلی» به رشته تحریر در آمده، یکی از خاطرات ماندگار خود در اوایل زندگی مشترک با همسرش را اینطور بیان میکند که در ادامه آن را میخوانید.
«بعد از شهادتش هم بارها و بارها با مشکلات زیادی مواجه شدیم و هر بار گرهای تو زندگیمان پیش میآمد و هر بار فقط کافی بود به اسماعیل و روح لطیفش توسل میکردم.
یادم هست یکبار دختر کوچکم صفیه سخت مریض شده بود. تب شدیدی داشت. هر کار کردم و هر دوا و دکتری بود انجام دادم. اما تبش قطع نشد که نشد. رنگ به رویش نمانده بود و هیچ غذایی نمیخورد. هر جور آزمایش و عکسی که بود انجام دادم. تا اینکه دکترا از روی عکس تشخیص یک غده تو معدهاش دادند و برای اطمینان خاطر هم پیشنهاد یک عکس رنگی دادند. از این حرف دکترها آرام و قرار نداشتم. آن موقع مثل الان عکس رنگی و سیتیاسکن و اینجور چیزها نبود. با درماندگی تمام، گرگان را برای عکس رنگی گشتم، هیچ جایی این کار را انجام نمیدادند. با ناامیدی تمام برگشتم خانه. همان روزها حال بچه خیلی بد بود. روز بعد دوباره رفتم بیمارستان پنج آذر گرگان، چندتایی دکتر، کمسیون پزشکی تشکیل دادند و به این نتیجه رسیدند که بچه را ببرم تهران.
امیدم از همهجا قطعشده بود تکوتنها مانده بودم با چند تا بچه کوچک و یک بچه مریض. آمدم خانه نشستم به نجوا کردن و درد دل با اسماعیل. گفتم: «اسماعیل جان تو که رفتی و من رو با این مشکلات تنها گذاشتی. دستتنها به یک بچه مریض چکارکنم؟»
آن شب تا صبح با اسماعیل حرف میزدم، دعا میکردم و اشک میریختم. بنا به تجربههای قبلی یقین داشتم دعایم بیاثر نمیماند.
صبح بود که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم سراغ صفیه. باورم نمیشد رنگ و روی صفیه خیلی فرق کرده بود، از حال زردی و نزاری در آمده بود. تعجب کردم خواستم از خواب بیدارش کنم، دلم نیامد. همینطور نشستم بالای سرش، کمی بعد دیدم خودش بیدار شد. با همان حال بچگی به عکس اسماعیل اشاره کرد گفت: «مامان دیشب بابا من رو برد حرم امام رضا و دو تا گیلاس به من داد.»
از این حرف بچه اشک تو چشمهایم حلقه زد. حالش کاملاً از این رو به آن رو شده بود. انگارنهانگار که تب داشت. با این حال هنوز دلم شور مریضیاش را میزد. فوراً لباس تنش کردم بردمش بیمارستان. یکی از همسایههایمان آقای حقدادی تو بیمارستان بود تا من را دید، بچه را از من گرفت و با هم رفتیم پیش دکتر. دکتر رنگ و روی بچه را که دید دوباره تجویز عکس داد و سریع همانجا از او عکس گرفتند. وقتی دکتر عکس را نگاه کرد با تعجب گفت: «خواهر تو عکس هیچی نیست.»
دوباره با دکترهای دیگر کمسیون پزشکی گذاشتند و همه عکسهای قبلی صفیه را نگاه کردند و همگی تأیید کردند که صفیه سالم است. گفتند: «بچه تو سالمِ سالم است. ببرش خانه. اگه دوباره مشکلی پیش آمد بیارش.»
از آن روز صفیه حالش بهتر و بهتر شد، دیگر هم هیچ وقت مشکلی پیش نیامد.
بعد از آن بود که وجود معنوی اسماعیل را پررنگتر از قبل توی خانه حس میکردم. میدانستم لحظهبهلحظه و ثانیه به ثانیه نگاه مهربانش روی من و بچههایم است.»
انتهای پیام/