گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس- ولی منصوریان؛ «نزدیک غروب» عنوان داستانی کوتاه به قلم مینو رضایی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان دومین داستان برگزیده شده است که در ادامه میخوانید.
سه ربع بیشتر به غروب نمانده. نمازم دارم میرود. بنتالهدی را آرام میگذارم زمین. یک لحظه چشمهایش را باز میکند، اما بیحالتر از آنست که گریه کند. فقط یک نالهای میکند و دوباره پستانکش را میمکد و می-خوابد. روی پنجه میدوم سمت کمد و حوله را از بقچهام برمیدارم. به درجۀ آبگرمکن اهمیتی نمیدهم. در حمام را باز میگذارم و لباسهایم را تندی درمیآورم. شیر آب را که میپیچانم امید آب ولرم دارم، اما این تگری است.
طاقتش را ندارم. لباس کامل میپوشم و برمیگردم. از وقتی جای شیشه، پلاستیک به پنجرۀ آشپزخانه زدهام احساس راحتی ندارم. کاش بودی ابراهیم. درجۀ آبگرمکن را میپیچانم. چکه کردنش بیشتر شده. خودکار را از کنار گاز برمیدارم. روی کاغذی که به در یخچال چسباندهام یک شمارۀ چهار اضافه میکنم: تعمیر آبگرمکن. شمارۀ یک و دو و سه را مرور میکنم؛ دفترچه بیمۀ بنت الهدی خانم، تعمیر در یخچال، شیشۀ پنجرۀ آشپزخونه. آه میکشم. در میزنند. صدای حسن و حسین از پشت در میآید. دنیا روی سرم خراب میشود.
عمه خانم کلافه شده، بچّهها را پس آورده. از پشت در میگویم «عمه خانم یه ذره دیگه نگهشون دار. قربونتون برم. نمازم خیلی دیر شده.» حسن و حسین صدایم را که میشنوند گریه میکنند. حسن تازه یاد گرفته کمی با، با کند یعنی باز کن! عمه خانم میگوید «خب دختر مهرت رو بگیر دستت که بچّههات بر ندارن. من دیگه حوصله-ام نمیکشه. میخوام کارامو بکنم برم مسجد. پول دادم به آقا روضه بخونه.» میخواهم بگویم تازه پاک شدهام، باید غسل کنم، اما صدای عمه خانم از ته راه پله میآید «نماز دم غروبت رو قربت کن به روح عمهات!» در را باز میکنم.
حسن و حسین با خلق تنگ میآیند تو. هردوشان گریه میکنند. هی بهشان میگویم «ساکت! ساکت! نینی بیدار میشه!»، ولی بیشتر گریه میکنند. با هم بغلشان میکنم. حسن گرسنه است. حسین، اما لپش را فشار میدهد؛ هم گرسنه است، هم دندانش درد میکند. لپ هایم را باد میکنم که گریهام نگیرد. پسرها خوششان میآید. هی انگشت فرو میکنند توی لپم. به یخچال که میرسیم میخواهم بگذارمشان زمین. اما هردو سفت به گردنم می-چسبند. شست پایم را میگذارم لای نوار لاستیکی در یخچال تا بازش کنم، اما در یخچال ول میشود. تازه یادم میآید که کنده شده. با پیشانیام به در فشار میآورم که نیفتد، اما نمیشود.
حسن و حسین را میگذارم زمین. در یخچال را چند سانت از زمین بلند میکنم و به اندازهای که مچ دستم برود تویش بازش میکنم و ظرف پنیر را بیرون میآورم. نان را هم از جانونی میکشم بیرون. تندی پنیر قلمبه را می-گذارم لایش و میدهم دست دوقلوها. حسن با ولع گاز میزند. حسین، اما با احتیاط مزه مزه میکند. آخرش هم بدجور میزند زیر گریه. با دهان باز و نفس حبس شده و صورت سرخ سرخ. دلم برایش ریش میشود. بمیرم برایش. با این درد دندان نمیتواند بجود. محکم بغلش میکنم و آرام تکانش میدهم.
خودکار را برمیدارم و جلوی عدد پنج مینویسم دندان حسین. اشک میریزم و مینویسم. نیم ساعت بیشتر تا غروب نمانده. نمک می-ریزم روی دندان حسین. دست حسن را میگیرم و سه تایی با لباس میرویم توی حمام. تشت را میگذارم زیر دوش که آب بیاید تویش. شیر را باز میکنم، اما آب سرد سرد است. آبگرمکن کامل خراب شده. حتماً از موج انفجار پریشب عیب کرده، مثل در یخچال. حمام نمیکنم. بچّهها را هم از حمام میآورم بیرون. به زور. تازه میخواهند آب بازی کنند، ولی توی این هوا سرما هم که بخورند نور علی نور میشود.
دوتایی جیغ میزنند و بنتالهدی را بیدار میکنند. بنتالهدی را میگیرم توی بغلم و تلویزیون را روشن میکنم. کانال یک فیلم جبهه پخش میکند. حسن هروقت فیلم جبهه با نوحه پخش کنند میرود جلوی تلویزیون و به حالت گریه میگوید «بابا بابا!» حسین، ولی خیلی حواسش نیست. کارهایش عقبتر از حسن است. جثهاش هم ریزتر است. مینشینم کنار دیوار. بنتالهدی را میگذارم زیر سینهام بلکه شیر بخورد و بخوابد. حسین هم سرش را میگذارد روی پایم. بغض کرده و دارد در مقابل درد دندانش صبوری میکند.
لقمۀ نانش توی دستش مانده. حسن هم روی به تلویزیون و پشت به من با حالت گریه هم روضه میخواند، هم نانش را گاز میزند. حرکت سریع عقربۀ ساعت را تماشا میکنم. نمازم جدی جدی دارد میرود. به بنت الهدی نگاه میکنم. چشمهایش باز باز است و سرحال. امیدی به دوباره خوابیدنش نیست. انگار همان ده دقیقه کفایتش کرده. حرصم میگیرد. عمه خانم باید چند دقیقه بیشتر با من مدارا میکرد. بالاخره اینها نوههای خودش هستند. بوی ابراهیم را میدهند. ابراهیم تو هم برای زیاد شدن امت اسلام زیادی عجله کردی. بنتالهدی را زود حامله شدم... جیغ کلافۀ بنتالهدی من را به خودم میآورد. نگاهش میکنم.
توی حرص خوردنم دستش را که توی دستم بود حسابی فشار دادهام. زود شل میکنم. به عمق چشمهایش خیره میشوم. کدر نگاهم میکند. شیر غضب به بچّهام دادهام. دستش را میبوسم. میخواهم برایش بخندم، اما نمیتوانم. صورتم را میگیرم رو به سقف که بچّه اشکهایم را نبیند. اشکهایم از کنارۀ چشمهایم میریزند به گوشهایم. خدایا من الان توی این لحظه دست تنها هستم. باید غسل کنم. نمازم دارد میرود. خدایا بچِهها مریضند و ابراهیم نیست. خدایا تاریخ کوپنها دارد میگذرد. خدایا در یخچال هیچ، ولی آبگرمکن باید سالم باشد توی این فصل. خدایا برای من وسیلهات را برسان.
زنگ را میزنند. خودم دعا کردهام، ولی باور ندارم راهحل پشت در باشد. سر حسین کوچولو را آرام میگذارم روی زمین و بنتالهدی به بغل بلند میشوم. اف اف را برمیدارم که «بله!» صدای شوهرخالهام است، آقا اسدالله. همین را کم داشتم توی این اوضاع. بنتالهدی را میگذارم کنار حسین و چادر سر میکشم و در را باز میکنم. حسن از لای در عالی عالی میگوید. فکر کرده عمه عالیه است. اما آقا اسدالله که از توی پلهها یاالله یاالله میکند متعجب به پلهها خیره میشود. اولین بار است که آقا اسدالله را بدون کت و شلوار میبینم. ظاهرش کمی آشفته است.
سبیل دستهدارش بین ریش چند روزهاش کم پیدا شده. با اینحال حسن کوچولو بعد از چند ثانیه می-شناسدش و آشنایی میدهد. آقا اسدالله تو نمیآید. از دم جاکفشی دست روی سینه میگذارد و سرش را می-اندازد پایین و سلام بلندی میدهد. منتظرم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد خم شود پایین پای من. حسن را توی بغلش بگیرد و ماچ بارانش کند. هروقت خاله همراهش نیست این کار را میکند، اما امروز نکرد. معمولاً خالهام هروقت چیز هوسی میپزد میدهد آقا اسدالله برای من هم بیاورد.
اما امروز دستش خالی است و خودش هم می-فهمد. میگوید «خالهات تو ماشین. برو بیارش بالا. سرده بیرون.» نفس راحتی میکشم که خاله هست. ناراحت هم میشوم. میخواهم بگویم دوباره بحث همیشگی؟ اما میگویم «شما چند دقیقه پسرهارو نگه دارید خودم میارمش.» میدوم سمت پلهها و به خودم میپیچم که فقط بیست دقیقه تا غروب مانده. خاله اولش سفت و سخت شیشه را جز همان چند سانتیمتر پایین نمیدهد. فکر میکند از طرف آقا اسدالله آمدهام منت کشی. بعد که گفتم «بابا باز کن! بیا یه دقیقه بچّهها رو بگیر نماز ظهرمو هنوز نخوندم.» دید اشک توی چشمهایم جمع شده. دلش سوخت. شیشه را داد بالا. قفل را زد و پیاده شد.
تندتند ژاکت و کلاه دوقلوها را از چوبرختی برمیدارم و تنشان میکنم. پیژامههایشان تمیز است گرچه منتظرم خاله مثل همیشه غر بزند «اگه اینا بچّههای من بودند اطلس تنشون میکردم. این چه سرووضعی است!» به حسین کفش میپوشانم. به حسن نه. حسن جدیداً از زیر کفش پوشیدن در میرود حتماً برایش تنگ شده و پایش را فشار میدهد. لباسهایش که همیشه زودتر از حسین کوچکش میشود. آقا اسدالله دست دوقلوها را میگیرد و میپرسد پس کفش این بچه کو؟ میگویم «تنگش شده. میگیرم براش فردا.» خجالتزده میگویم. حالا فکر می-کنند پول ندارم. کاش دروغی به ذهنم رسیده بود ابراهیم. آقا اسدالله میآید که از پلهها پایین برود یکدفعه پشیمان میشود. برمیگردد همانطور که زمین را نگاه میکند میگوید «اگه کوپن داری بده. یه سر با بچّهها میرم تعاونی مسجد. چیزی بود میگیرم.» کوپنهای خودم و عمه خانم را میدهم بهش. او هم پیر و دست تنهاست.
خاله دراز کشیده کنار بنت الهدی و بویش میکند. احساس گناه میکنم. اولین باری است که آقا اسدالله جلوی خاله به بچّهها محل داده. باید از دل خاله دربیاورم، ولی اول غسل. آخ ابراهیم! اگر تو بودی چه میکردی با این آب سرد؟! سماور! میدوم به آشپزخانه و آب سماور را میریزم توی یک قابلمه. قابلمه را میبرم توی حمام و میریزم قاطی آب سردهای تشت. بدنم حال میآید از آب ولرمی که کاسه کاسه میریزم روی سرم.
خدا خیرش بدهد. این وقتی که آقا اسدالله برگشت وقت کردم مغرب و عشا را وصل کنم به ظهر و عصر. معلومست هم پسرها با او خوب تا کردهاند هم او با پسرها. پسرها دستشان بیسکوییت موزی است و در صورت حسین نشانهای از دندان درد نیست. فقط از اینکه فرصت نکردم با خاله حرف بزنم معذبم. عمه خانم میآید بالا. فکر میکردم از اینکه آقا اسدالله کوپنهایش را گرفته و برایش آورده خیلی خوشحالتر از اینی باشد که الان هست. اما نیست. امشب انگار همه گرفتهاند. آقا اسدالله به جز جنسهای کوپنی، یک سفره و یک جفت کفش بچۀ شمارۀ ۲۶ هم از تعاونی خریده. آخ که این حسن چقدر خوش روزی است!
خدایا فقط یک کاری کن خاله پیش خودش فکر بد نکند. توی حمام که پای بنت الهدی را میشورم، بچّه جیغ میزند. آقا اسدالله بلند می-گوید «چشه این بچّه؟ پاش سوخته؟» نمیدانم میشنود یا نه میگویم «نه، آب خیلی سرده.» صدای افتادن در یخچال میآید. یک پارچه میپیچم دور پای بنت الهدی و میرویم آشپزخانه. خاله رفته کره کوپنیها را بگذارد توی یخچال. در را که باز کرده کنده شده! تعجب میکنم از این کارش. اهل کار خانه نیست. کارهایش را مریم خانم خدمتکارش برایش انجام میدهد. خودش یا ترکیه و سوریه میرود یا ویلای چالوس. توی این موشکباران هم که ساکن هتل شدهاند. مردم میگویند هتل هیلتون با بتنی ساخته شده که موشکهای روسی را میگذارد توی جیبش. خاله گیج نشسته شیشههای دارو را از روی زمین جمع میکند.
عادت ندارد به این چیزها «نمیخواد! قربون دستت. خودم جمعش میکنم. ولش کن.» آقا اسدالله نچنچکنان در یخچال را از کف زمین برمیدارد «دختر مگه تو غریبی، بی کس و کاری؟! چرا به خالهات گفتی خونهات طوری نشده؟! دیگه باید چطور میشد؟» شبی که موشک افتاد توی محل نشسته بودم کنار عمه خانم. از ته پارچهها برای پسرها همین پیژامههایی که حالا پایشان است بریده بودم.
عمه خانم برشها را چرخ میکرد. خودم چرخ ندارم. حسن با بنتالهدی ور میرفت. حسین نشسته بود زیر پنجره با پوست گردوهایش بازی میکرد. داشتم نگاهش میکردم. در عالم خودش غرق بود. اما یکهو انگار که مویش را آتش زده باشند زد زیر گریه. پوست گردوهایش را ول کرد و آمد طرف من. بغلش که کردم یک صدای بلندی آمد. صدا شبیه انفجار نبود. تازه فهمیدهام وقتی موشک به نزدیکی آدم میخورد صدایش آن چیزی نیست که در انفجارهای تلویزیون میشنوم. خیلی کمتر است.
همان لحظه که صدا آمد دیدم دریچه کولر عمه خانم از جا کنده شد و محکم خورد به دیوار روبرویی. شیشۀ پنجرهای هم که حسین زیرش نشسته بود انگار پودر شد. بچهام مَلِک داشت. عمه خانم بلند بلند بسم الله می-گفت. بچّهها با هم زدند زیر گریه. دویدم توی درگاه خانه. دیدم زیر پایم سنگ و کلوخ و خاک و شیشه است. فکر زلزله به سرم زد. در را که باز کردم آسمان کوچه پر از گرد قرمز بود. دیوارهای کوچۀ ما آجر بهمنی است. همان لحظه گفتم حتماً کلی خانه خراب شده. بعد که دیدم زن و مرد میدوند طرف خانۀ سرهنگ طبرسی تازه فهمیدم انفجار شده. زن سرهنگ طبرسی بدون چادر و روسری که هیچ، با لباس خواب وسط کوچه شوک زده ایستاده بود. یک مرد، نوۀ کوچک سرهنگ را روی دستهایش گرفته بود و میدوید سمت درمانگاه مسجد. از جلوی من که رد شدند دیدم صورت بچّه غرق خون است.
یک لحظه تعلل کردم. دیدم حالا وقت تسویه حساب نیست. خانم سرهنگ را صدا زدم و گفتم نوهتان را بردند درمانگاه. خانم سرهنگ تازه تکان خورد و شروع کرد به جیغ کشیدن و روی سر و صورت کوبیدن. همانوقت آقای اقبالی نمیدانم از کجا رسید و کتش را انداخت روی سر لخت زن سرهنگ. من از بس بچّهها گریه می-کردند در را بستم و آمدم تو. اما چهرۀ شوک زدۀ زن سرهنگ از جلوی چشمم نمیرفت. دیدم همان لحظه می-توانم حلالش کنم. حلالش کردم. به دختر تازه عروسش گفته بود با آذر نگرد. هم جوان است، هم خشگل. حقوق بنیاد شهید هم که میگیرد. کدام مردی بدش میآید؟ با آذر نگرد که شوهرت را از چنگت درمیآورد.
زود دویدم و از تلفن عمه خانم زنگ زدم به خانۀ خاله. خبر موشک و سلامتی خودمان را به مریم خانم دادم. قرار شد مریم خانم زنگ بزند هتل و بهشان بگوید. به آقا اسدالله میگویم «واقعاً هم طوری نشده! موشک صاف افتاده توی چاه چمنهای خونۀ سرهنگ طبرسی. همونجا هم منفجر شده. فقط خونههای این سمتی همه شیشه-هاشون ریخته و بعضی دیوارام ترک برداشته. عمه خانم میگوید «اما دیوار خونۀ سرهنگ به چه کلفتی کامل هوار شد!» من میگویم «تازه پاسدارا میگفتند، چون چاه کنار استخر بوده، بتونهای استخر زور انفجارو گرفته. خدا خیلی تو روشون نگاه کرده. خانم طبرسی اینا شهید ندادند.» و یاد زن داداش خانم طبرسی میافتم که همان شب مهمانشان بود و وقتی با آن شکم برآمده از زیر خاکها بیرون کشیدنش و گذاشتنش توی آمبولانس خون از بین پاهایش جاری بود.
به بنتالهدی نگاه میکنم. آه میکشم و میگویم «یعنی خدا تو روی همهمون نگاه کرد.» آقا اسدالله می-گوید «اشتباه کردم همون پریشب نیومدم بهتون سر بزنم. کاهلی کردم. شرمنده شدم. امشب شیشههارو میندازم.»ای وای! چرا اینها امشب اینطوری شدهاند! انگار آمدهاند که بمانند. اصلاً یادم رفت بپرسم چی شده به فقیر فقرا سر زدهاید؟ خیلی خب ابراهیم. نمیگویم فقیر فقرا. من شکرگزارم، اما خاله هربار که سوغاتیهای آنچنانی برای بچّهها میآورد، من قوهام نمیرسد جبرانشان کنم. انگار جنگ و کوپن و بی جنسی فقط روی شانۀ ما فقراست ابراهیم. خیلی خب! خیلی خب! دیگر نمیگویم فقرا. به آقا اسدالله میگویم «همین روزها از طرف دولت میان و خودشون جبران خسارت میکنند.» عمه خانم میگوید «امروز اومده بودند شیشههای درمونگاه رو میانداختند. یه سری لامپ و مهتابی هم آورده بودند براشون. اما کو تا نوبت به ما برسه. دخترجون ما که مرد نداریم.
شوهرخالۀ نقد به از مردای دولتی نسیه.» معذب میشوم از این حرف. بیشتر هم بخاطر خاله. میگویم «چرا بی مردَم؟! من خودم مردم. زن هم که باشم از طرف دولت میان. همونشب مگه نیومدند که از خونه بازدید کنند؟ خودشون خسارتهارو دیدند.» از استانداری همان شب آمدند برای بازدید. من به یکیشان گفتم «آقا! ما شیشه و یخچال نمیخوایم. شما پیام مارو به مسئولان جنگ برسونید. بگید اینقدر به صدام دیوانه امان دادید که حالا با موشک به جون زن و بچهها افتاده. توی بمباران باز دلمون خوش بود که هواپیماها قابل ردیابی هستند. آژیر قرمز هست، ولی این موشکها قابل ردیابی نیستند. همه رو به خاک و خون میکشند. هرچی بیشتر فرصت بدید استکبار جهانی سلاحهای خطرناکتری به صدام دیوانه میفروشه. چرا نفس صدام رو نمیگیرید؟ چرا بغداد رو نمیزنید؟» و آن مرد که اورکت خاکی به تن داشت سرش پایین بود و مدام میگفت بله خواهرم، بله، شما درست میگویید. مطمئن باشید کم کاری نیست. معذوریتهای دیگر است.
آقا اسدالله میگوید «هر جنسی که تو بمبارون خراب شده باشه ببری استانداری یه نوش رو بهت میدن. میخوای حالا که بازدید کردند یخچال رو ببریم؟» یادم به خانم طبرسی میافتد که تلویزیونش توی حیاط آقای اقبالی پیدا شد، یخچالش وسط کوچه. میگویم «نه والا! اسرافه. بذارین اونایی که بیشتر خرابی دیدن بگیرن. این قابل تعمیره، نیست؟» «هست، ولی امشب نه. فردا پس فردا میام میبرمش تعمیر.» به خاله نگاه میکنم. واکنشی ندارد. «آب چرا سرده؟» آقا اسدالله میگوید. میگویم «نمیدونم والا.
این برام واجبتره اگه زحمتشو بکشید.» آستین-هایش را تا میکند و میدهد بالا. چه کار خوبی کردی ابراهیم که حلبی را نریختی دور. جعبه ابزار آهنیها شدهاند هفتصد تومن! آقا اسدالله حلبی ابزارها را برمیدارد میرود سروقت آبگرمکن. دستم از بغل گرفتن بنت-الهدی و چادر خسته شده. میروم توی هال. بنتالهدی را کهنه میکنم و میپیچم توی قنداق. شکمش سیر است و زیرش تمیز. سروصدا نمیکند. با اینحال خاله میآید و قنداقش را باز میکند. حسن و حسین دراز به دراز گوشۀ هال خوابشان برده. توی دست حسین بیسکوییت موزی باقی مانده. این بچه از اول هم بدخوراک بود.
انگشتهایش را یکی یکی باز میکنم و بیسکوییت را از دستش بیرون میکشم. یک پتو میآورم و میاندازم روی دوتایشان. تازه میفهمم خودم هم سردم است. خانه چندان گرم نیست، ولی من از تو سردم است ابراهیم. به این مهمانها خیال خوشی ندارم. دلم میخواهد حالا که بچّهها خوابند من هم یک گوشه دراز بکشم و مجله بخوانم. همانها که از سپاه برایم آوردی. میدانم ناراحتی، ولی باور کن وقت نکردم. عمه خانم از آشپزخانه می-آید بیرون. منتظرم برود خانهاش. نمیرود. میایستد و به بچّهها و من با شفقت نگاه میکند. خداحافظ میگویم. ولی نمیرود. مینشیند و باز هم به من نگاه میکند. لرزم میگیرد. یعنی اینقدر ترحم برانگیزم؟! آقا اسدالله صدایم میکند «آذر خانم! بیا اینو یاد بگیر!» خسته ام، ولی بلند میشوم میروم پشت سرش. دستش به یک جای لوله بند است. میگوید «بیا جلو! نترس! اینو ببین! یه قلقی اینجا داره. هروقت پیچ آبگرمکن رو تابوندی، ولی درجهاش تغییر نکرد مال اینه.
این شیر رو باید کم و زیادش کنی بسته به درجۀ آبگرمکن.» حوصله ندارم. یاد نمیگیرم. در کارهای فنی خنگم ابراهیم. حالا که نیستی حتی لامپها را مادرت عوض میکند! خرید و پخت و پز و نفت گرفتن با من است. اما تو ابراهیم، انگار تویی که میگویی «دیگه باید یاد بگیری.» راست میگویی. تازه اولین فصل سرمای بدون توست. آقا اسدالله توضیح میدهد. سعی میکنم حرفهایش را حفظ کنم. کارش تمام میشود. دستهایش را میشورد. معذب میشوم. تازه به صرافت این میافتم که کتری بگذارم روی گاز. خودش هم میفهمد. می-پرسد «کپسول چطوره؟» میگویم «این تقریباً نوست، ولی یدونه خالی دارم.» خودکار را برمیدارم و شمارۀ شش را میزنم و جلویش مینویسم پر کردن کپسول. آقا اسدالله میآید پشت سرم که کاغذ را بخواند. فاصلهاش کم است با من. اینطوری خوب نیست.
انگار یک چیزی که نمیدانم چیست از توی بدنش بیرون میآید و چادرم را خفیف میلرزاند. آقا اسدالله کاغذ را میخواند و نگاهم میکند. تعلل میکند. چقدر اینطوری سختم است. چقدر از یک چیزی میترسم. درست است مرد خیلی خوبی است و، ولی بهرحال چندبار ازم خواستگاری کرد و قبولش نکردم. میخواستم زن پاسدار شوم نه بازاری. دو سال منتظر ماند. آخرش وقتی زن ابراهیم شدم رفت و خالهام را گرفت. نه اینکه طوری باشد اتفاقاً خاله خیلی خیلی هم از زندگیش راضیست. اوایل از سن بالای آقا اسدالله میترسید زنش بشود، ولی توی این چهارسالی که عروسی کردهاند و خاله بچهاش نشده، هنوز اخلاقش خوبست.
اینقدر رعایت خاله را میکند که تا حالا جلویش بچّهها را بغل نکرده. به جز امروز غروب. به تو نگفتم ابراهیم که آقا اسدالله خواستگارم بوده؛ این قرار ما سه تا بود و تنها راز پنهانی من از تو. حالا دیگر از آن بالا هیچ رازی برایت پنهان نیست. از دستم ناراحت نباش ابراهیم. بالاخره توی این تهران درندشت من فقط خاله و شوهرخاله را داشتم که باهاشان رفت و آمد کنم. گفتم نگویم که حساس نشوی. توی این چند سال رفت و آمد هم که چیزی ازش ندیدیم جز محبت و خدمت. یادت هست خودت هم خیلی دوستش داشتی! فقط نمیدانم چرا الان، این لحظه، توی این آشپزخانۀ قراضه قضیۀ خواستگاری و پیغام و پسغامهای عاشقانۀ این مرد برایم پررنگ شده؟ چرا؟ چرا؟ چون امروز حال این زن و شوهر یکجور دیگریست! حتی حال عمه خانم! لعنت بر دل سیاه شیطان! نکند به عمهخانم چیزی گفته باشند.
خدایا! آقا اسدالله میرود توی هال. «بیا تا این بچّهها ساکتند کارت دارم. بیا دیگه!» خاله میگوید. سه تا نارنگی دارم. تندی پوست میگیرم و دانه دانه میچینم توی بشقاب.
رویش پودر نارگیل میپاشم. میگذارم وسط فرش، جلوی مهمانها. عمه خانم کنار خاله نشسته. من هم مینشینم کنارش. آقا اسدالله هم میآید و تکیه میدهد به دیوار. سیگارش را میگذارد روی لب. لابد از تعاونی محل ما سیگار کوپنی خریده. این سیگارهای کوپنی خیلی بدبو هستند. پدر و داییهای خودم که قدیمها سیگار میکشیدند اینقدر توتونشان خوشبو بود که هی به بهانهای میرفتم کنارشان مینشستم که بو بکشم. آقا اسدالله با نگاهی که ته ندارد میگوید «باید بیشتر سر میزدم. زیادی تنها موندی.» بعد به دور و بر خانه نگاه میکند «قاب عکس بزرگ از ابراهیم نداری؟» «داشت. پدرم که اومد با خودش برد شهرستان.» همه ساکتند حتی بنتالهدی. نگاهشان میکنم.
سه به یک هستیم انگار. به مادرت گفتهاند ابراهیم! خاله ناآرامی میکند. نمیدانم پایش خواب رفته از نشستن روی زمین یا یک مرگیاش هست. زل میزنم توی چشمهایش. میآید از نگاهم فرار کند، اما نمیتواند و درمانده نگاهم میکند. محکم بهش میگویم «هان!» این ترفند را از نوجوانی داشتیم. هان یعنی بدون طفره و دروغ و دغل کل ماجرا را تعریف کن. خاله میگوید «ببین آذرمیدخت! دفعۀ قبل که بهت گفتیم بیا عقد اسد شو بهونه آوردی. گفتی حرف امام رو زمین نمیندازم، ولی تا عمهام زنده است نه. ما، چون دیدیم انشاءالله عمه خانم قراره صد و بیست سال عمر کنند خودمون بهشون گفتیم. گفتیم امام که گفته همسران شهدا ازدواج کنند. آذر هم جوون و دست تنهاست.
بالاخره کسی رو میخواد. اسد هم بخواد و نخواد براش زن میگیرند. کی برای آذر بهتر از من و اسد؟! عمه خانم راضیاند. من امید دارم انشاءالله بعد از سالگرد آقا ابراهیم، اجازه عقد بدن. فقط همون قضیه میمونه.» «صبر کن ببینم! تو به من قول دادی به عمه خانم چیزی نگی! ما قرار گذاشته بودیم! من به تو گفتم تا عمهام زنده است نه، تو رفتی صاف گذاشتی کف دست پیرزن!» دفعۀ قبل که آمدند و نقشهشان را گفتند، تازه حرفهای زن سرهنگ به گوشم رسیده بود. دلشکسته بودم و ترسیده. از حرفهای پشت سرم. از اینکه دیگر هیچکس خانهام نمیآمد.
حالا یا از ترس اینکه غبار خانۀ بچه یتیم به کفششان بچسبد و فردا گردنشان را بگیرد، یا از ترس دزدیده شدن قاپ شوهرها یا پسرهاشان. تنها ماندن تا آخر عمر ترسانده بودم. داشتم خودم را قانع میکردم که شرط را قبول کنم. بعدش دیگر من بودم و سفرهای پرزرق و برق ترکیه و سوریه. من بودم و حال خوش بازی بچّهها لب ساحل ویلای چالوس. من بودم و دستهای پرم بعد از برگشتن از بوتیکهای خیابان ولیعصر. من بودم و یک خیال راحت از آیندۀ بچههایم؛ بشرطی که از یکیشان چشمپوشی میکردم! باید یک بچّه به دنیا میآوردم و توی بیمارستان بلافاصله میدادمش به آقا اسدالله که میشد پدر بچّهام که تحفه ببرد برای خالهام.
اگر مادرت همان لحظه نیامده بود بالا با بلۀ دیوانهواری که نوک زبانم بود، بهشان اجازه داده بودم قهرمان زندگی من و بچهها بشوند.
مادرت ابراهیم از توی خرت و پرتهایت، دست پر آمد. با همان خط و کج و کولهات کلمۀ پرسپولیس را روی یک تکه چوب کنده بودی و با خودکار قرمز رنگش کرده بودی. کاردستیِ هنر سوم راهنمایی بود. به مادرت گفتم. گفت میگذاردش توی قاب آلومینیومی بالای قبرت. این قاب شده یک موزۀ کوچک از هرچیزی که تو بهش علاقه داشتی. کلیدش همیشه گردن مادرت است. به من هم نمیدهد حتی. مهم نیست. مهم اینست معنای آن تکه چوب کاردستی هنر برای من، حضور تو بود ابراهیم. قبلش میدانستم بودی، ولی باور نداشتم. اما با عرض اندام یادگاریات وسط خواستگاری یقین کردم که هستی.
لااقل تا وقتی من بخواهم هستی. آن روز، اما حال خاله خیلی بد بود. اگر مستقیم نه میگفتم بدتر میشد. برای هیچکداممان آسان نبود. در بدترین کابوسهایمان هم نمیدیدیم روزی با هم هوو شویم. خواستم زمان بخرم تا کمکم از من ناامید شوند و بروند. این بود که گفتم جلوی چشم عمهام دوباره شوهر نمیکنم. باشد برای بعد. نمیدانستم میروند به عمه حرف میزنند. عمه چه حالیست! قلقلکش بدهم گریهاش میگیرد. به جمع می-گویم «میدونید، وقتی آقا اسدالله شد شوهرخالهام، نشست جای برادر بزرگم. من اگر سرسوزنی جز این فکر می-کردم با ابراهیم به خونۀ شما رفت و آمد نمیکردیم.
عمهام عین کوه پشت من ایستاده، من هم میخوام جای خالی ابراهیم رو براش پر کنم.» «چطوری؟! با این دوتا پر نارنگی!» خاله با دست میزند زیر بشقاب. به سمت من خیز برمیدارد. آقا اسدالله وسط راه قاپش میزند و میکشدش سمت در خروجی. صدای جیغش میآید «آذر به منم فکر کن! میدونی هووی غریب چه بلایی سر زندگی من میاره. آذر من که از تو چیزی نخواستم. فقط یه بچه.. آذر... آذر...» ته ماندۀ صدای جیغش از توی کوچه میآید و با صدای استارت ماشینشان در بین باقی صداهای خیابان گم میشود. بنت الهدی ترسیده گریه میکند. حسن نشسته و چشمهایش را میمالد. بعد میآید محکم بغلم میکند. به عمه خانم میگویم «فردا یک عکس خوب از ابراهیم میدهم عکاسی بزرگ کند.»
انتهای پیام/ ۱۲۱