به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «پرنده آهنی» عنوان داستانی کوتاه به قلم «معصومه قدردان» است که به نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» راه یافته که در ادامه میخوانید.
«از همان تاریخ که برای اتاق خوابمان شریک پیدا شده، امیر عصبانی ست. دقیقاً چهارده روز است که اجه روی تخت فرفورژهی دو نفرهمان میخوابد و من و امیر پایین تختیم. توی دو تا پتوی ملحفهدار. دستش را میبندم به تاج فلزی تخت، خواب که افتاد باز میکنم. چند روز بیشتر به عید نمانده و این تغییر زناشویی ستیز را هیچکدام تاب نداریم و امید داریم سال جدید اجه پیشمان نباشد.
اجه جد مادری من است و نسبت خونیاش با من باعث شده این مزاحمتش من را بیشتر مقصر نشان بدهد. دو هفتهای هست که اجه اجباریاش را توی خانه ما میگذراند و من زیر سنگینی نگاههای امیر کمر راست نکردهام.
مقصر اصلی این ویروس لعنتیست. هر دفعه هم به یک شکل خودش را در میآورد ویروس در به در. اول که مثل دود میچسبید به ششها و نفسها را میبرید. شایعه شده توی سر هم میرود. لابد دکلتهی قرمز میپوشد و مثل پاپتیها میرود توی سر و مخ میزند یا آب زیرکاهتر حمله میکند به قلب. هنوز دنیا سر از کار این نابکار در نیاورده.
مامان که برای دکتر رفت پیش دایی علی، اجه را سپرد به ما دو روزه. از حملهی کووید ۱۹ خبر نداشت. راهها را بستند. مامان ماند ور دل زندایی و اجه روی تخت ما.
در بالکنمان را که باز کنم، طرفین دو تا دیوار قد کوتاه داریم و روبهرو دشت گندم. هر گوشهی هال که بایستی اتاقها هم که باز باشد، هر کس هر جای خانه باشد دیده میشود. هیچ زوایای پنهانی توی خانمان نیست. وقتی بچه نداری اتاق بچه میشود انبار کاپشنهای زمستانی و حولههای حمام و ملحفههای گلدوز سر جهاز که روی هم تلنبار است. آدم سفتی که باشی باید یک جا باشد که قانون ترتیب را به هم بزند. آشفتگی و بهم ریختگی، یک وقتهایی رهایی میدهد. شل میکنی و دنیا را به یک ورت میدهی. این اتاق بی پنجره مجوز شلختگی میدهد.
توی اتاق خوابمان یک تخت فرفورژه با تاج بزرگ آهنی خودش را بد باز کرده وسط اتاق. کتابخانه و کمدهای لباس و جالباسی ایستاده هم خودشان را توی این اتاق خصوصی جا دادهاند. تازه متوجهی این خبط شدهام. پاتختیمان کمد قهوهای کوچکیست که لباسهای خصوصیتر را پنهان کرده و روی کمد پر از برچسبهای نارنجی رنگ تبلیغاتی کافه داستان و پیتزا کوچه است. وقتی توی خانهی متراژ پایین خوشبختی، همین میشود نتیجهاش. توی این دو هفتهی حبس، به دستاوردهای تکان دهندهای راجع به خانههای متراژ پایین رسیدهام.
ما از هیاهوی کوچه به تنهایی گندمزار روبهرو پناهندهایم. ریش تراشیدن امیر را که از توی هال میبینم، ناخودآگاه یاد بچههای براد و آنجلینا میافتم که احتمالاً هر روز توی خانهشان تور دارند تا همدیگر را پیدا کنند. مامان همیشه میگوید: نشکر بگو و پایین دستت رو ببین دختر.»
دو هفتهایست که توی خانهی خودمان زندانیایم. کرونا مدرسهی امیر را تعطیل کرده. باشگاه من را هم. وضعیت شهر قرمز اعلام شده و ورودیهای شهر را بستهاند. مامان مشهد خانه دایی علی گیر کرد و اجه که مهمان دو روزهی ما بود، بیشتر از چهارده روز است که لنگر انداخته.
چای تازه دم با عناب خشک را میگذارم روی میز. امیر طبق معمول دوش ده دقیقهایاش را گرفته. سشوارش را کشیده. ژل و تافتش را زده و جلوی تلویزیون پیگیر کروناست. کتاب یک نویسنده که لب مرز به دنیا آمده را گرفتهام دستم. جملاتش را لای چای و عناب مزه مزه میکنم. صدای جر دادن چیزی میآید. امیر ولوم را پایین میآورد. میدوم سمت اتاق خواب. اجه پردهی توری را پاره کرده و تقلا دارد تکهی پاره شدهی پرده را روی تاجتخت بیندازد. دستش را میگیرم. زورش زیاد است. اخم میکند. اجه دل نازکترین مردی بود که همیشه میشناختم.
چند روز به عید مانده و روز اول عید همهی فامیل جمع میشدیم برای نذر اجه. با مامان زندگی میکند چون بچهی ارشد است. اگر حالیش بود، ننگ زندگی خانهی دختر را نمیپذیرفت. از جوانی نذر داشت روز اول عید فک و فامیل و در و همسایه را جمع میکرد، ناهار میداد. یک جور صلهی رحم.
هر سال تعدادی غذا هم به بچههای بیسرپرست و خانههای سالمندان میداد.
از یک جایی به بعد اجه مغزش را خالی کرد. اضافهها را هل داد بیرون. آنقدر خالی کرد که نفهمید بعضیهاشان لازم میشود. مثل یکسری لباس اضافه که دم عید مرخصشان میکنی و چند ماه بعد دنبالشان میگردی و میبینی عروسشان کردهای. اجه از جنگ که برگشت با بدن آش و لاش، ذهنش از شهید نشدن خالی نشد. از خودش و خدا دلگیر بود که نخواسته بودش که بپرد. دوتا از بهترین یاران زندگیش را توی جزیرهی مجنون تکه تکه دیده و انگار همانجا تکههای خودش را ترک کرده بود. جنون شهادت عقل را از سرش پراند.
دایی علی و مامان نذر هر سالهی اجه را ادا میکنند اما امسال مهمانی روی هواست. بهتر. از الان خستهام برای بشین پاشوی مهمانی با آن همه فامیل. رُسَم را توی زنانه میکشند.
جعبههای نوشابه را با مامان میکشیدیم قسمت زنانه و روی سفره پخش میکردیم. فکر کن با جوراب شیشهای و دامن تنگ میدی، جعبه نوشابه جابهجا کنی، آستین کت قرمزت هم سه ربع باشد و مامان برای همان یک ربع دیگر دستت که جلوی مردها دیده میشود، هی چشم غره برود.
اجه را نشاندهام کنار خودم روبهروی تلویزیون. یک قصهی دیگر از کتاب دستم را میخوانم برای امیر. جایی که عروس بعد عقد باید مسجد برود و تا صبح نماز بخواند.
- چه رسم جالبی
دلش خواست بیشتر بخوانم. گفتم: «نویسنده لب مرز به دنیا آمده. جالب تر نیست؟»
امیر انگار که برای خودش حرف بزند گفت: «حالا ما که توی قلب وطن به دنیا اومدیم حلوا حلوامون کردند؟!»
با خودم فکر میکنم، ما که توی قلب وطن نیستیم. یک گوشه از شمال شرق وطنیم. یک شهر کوچک و بن بست، خانمان توی یک شهرک کوچکتر، دارد خودش را خفه میکند. تازه همسایه روبهروییمان، از روستایی میآید که کنج رینگ وطن مانده و از بی آبی و بیبرقی مشت میخورد. از قلب وطن که حرف زد، اجه براق شد. انگار شبهی مات از وطن توی مغزش رد میشود.
رعد توی آسمان برق انداخت و باران جله زد به پنجره. اجه بیقرار به پنجره نگاه کرد و گفت: «الان تگرگ میگیره.» خندیدم و گفتم: «آفتابه»
گفت: «تو آفتاب جله بزنه، گرگ میزاد.»
چشمهاش شبیه توله گرگها بود ساکت و درنده. مثل این که گفته باشد تگرگ تولهها را بیرحمتر میکند.
مامان دم به ساعت زنگ میزند و سفارش اجه را میکند و من از وضعیت راهها میپرسم.
قرصهای اجه را دادهام. چطور هر روز اینهمه گچ رنگی میخورد و تهوع نمیگیرد؟! نبرد آدم را پوست کلفت میکند. روی مبل قهوهای هی گردنش میرود پایین. درازش میکنم همان جا و پتو مسافرتی میکشم تا روی کمرش.
در بالکن را که به خاطر او قفل میکنیم، باز میکنم و بیرون میروم. خیسی نردهها و گندمهای سبز را نفس میکشم و با قطرهها میدهم توی ریه. آب از گیرهی لباس روی طناب میچکد. همسایه روبهرویی را روزاست که ندیدهام. آخرین باری که قبل قرنطینه دیدمش، بالای لبش جر خورده بود. گفت از همان دعواهای زن و شوهریست که ابلهان باور میکنند. خندیده بود. گفته بودند شوهرش بیماری عصبی دارد، یکجور امواج روشن میشود روی مغزش و مثل بیسیمی که حرف نمیزند، هی خش خش میکند. خشها زیادی بلند میشوند آنقدر که تارهای عصبی کلهاش یکی یکی پاره میشود و دیگر هیچی نمیفهمد. یادگار جنگ است و انگار توی رودربایسی خدا و زنش نفس میکشد.
سمت دیگر بالکن زمین خالیست. چند تا بچه بیصاحاب مشغول تیله بازیاند. همیشه هستند. زمستان و تابستان. شرطی بازی میکنند. ببرند و نبرند، تیزی میکشند یا با شکاریهای دوربین دارشان زهرچشم میگیرند از هم. دنیا به هر سمت میرود به چیزشان هم نیست. نه کرونا می شناسند و نه قرنطینه. مهم تیله سنگیهاشان است که خوب تراش خورده باشد و چالههای کوچکی که روی زمین خاکی میکَنند و چندک میزنند روی پاها. انگشتها را برابر هم نشانه میروند تا تیرشان خوب تیر شود.
خنکای بالکن رفته توی رگهای مغزم، هوس نوشتن دارم. امیر توی آشپزخانه دنبال رنده میگردد. میخواهد کیک هویج گردو درست کند. تخممرغها را که میشکند توی کاسه، اجه چتر به دست کنار اپن ایستاده. کی بیدار شده و کت براق خاکستری تنش کرده و چتر گرفته را نمیدانم.
- بریم خیابون بستنی بخریم.
امیر سر تکان میدهد. مانتو تنم میکنم. شال میاندازم و دستش را میگیرم.
- بریم. تو خیابون مواظب ماشینا باش.
گلیم گرد وسط هال را دور میزنیم. اینجا دور میدان است. به ساعت بالای دیوار اشاره میکند. سر تکان میدهم یعنی میدان ساعتیم. چند دور توی هال میزنیم. میرویم طرف آشپزخانه. امیر را در حال رنده کردن هویج میبیند. مثل سرمازدهها آب گوشه ی چشمش جمع شده میگوید: «این قدیما میومد خونمون. «میگویم:» اره آشناست.» یک کیم شکلاتی از فریزر میکشم بیرون و میدهم دستش. چرخی دور آشپزخانه میزند.
چند سالیست که کابینتها پاساژ شدهاند و راهروها خیابان. فهمیده که خیابانها عوض شده. با دقت زیر و بم آشپزخانه را میکاود. پاساژهای مامان گلاسهی سفیدند با دستگیرههای طلایی. مغازههای من طرح ام دی اف قهوهای با دستگیره های لاک طرح چوبند. مامان شهرش درخت دارد و بزرگراه و اتوبان. خیابان من به فرعی میخورد هی. شهرگردی خانه ام به سه دقیقه نمیرسد.
صبح امیر تازه کلاس آنلاینش با بچهها تمام شده. هندزفری توی گوش دارد و از روی صفحه ی موبایلش میبینم که داستان موضوع موقت جومپا لاهیری را گوش میدهد. این داستان را قبلاً خواندهام. نمیدانم رسیده به قسمت اعترافاتش توی تاریکی یا نه. زن و شوهر روبروی هم کنار یک میز مینشینند. مرد اعتراف میکند ماههای آخر بارداری زن، یک هفته با عکس یک مدل از مجله مد سر میکرده و زن اعتراف میکند که هیچکدام از شعرهای مرد را دوست نداشته. تاریکی به زن و شوهر کمک میکند که زبانشان باز شود.
چای تازه دم را با ماندهی کیک هویج گردوی دیشب میگذارم کنار تلویزیون.
فصل جفتگیری مورچههای بالدار است. دارند تمام تلاششان را برای بقا میکنند. از گوشه و کنار خانهام خودشان را جا میدهند. با سمکامو ترتیبشان را میدهم. من از هجوم این کارگرهای کوچک سیاه، وقتی پرتعدادند میترسم. ترس باعث میشود تصمیمهای آشغال طوری بگیری.
تلویزیون مرتب زیرنویس میکند در خانه بمانیم. اجه را توی اتاق نمیبینم. میدوم طرف توالت. توالت در شرایط بحرانی بهترین جای دنیاست، وقتی جیغ خفه داری. میدوم دنبال جیغهای اجه که هر دفعه از یک جا نمیزند بیرون و توی سیبک گلوی لاغرش باد کرده.
قطرهی روغنی گل همیشه بهار را سرکشیده. امیر چند قطرهاش را میریزد گوشهی توالت که بوی شاش را بگیرد. مثلاً به روی خودمان نیاوریم که اینجا برای تخلیهی خاک برسریهامان است. امیر خواسته بوی خوب را با بوی بد ببندد. اجه همه را سر کشیده.
میکِشمش کنار روشویی. انگشت میکنم ته حلقش. زرداب بالا میاورد سر ظهری، که اصلاً بوی همیشه بهار نمیدهد.
چای شیرین دومیاش را که میخورد، استکان را برعکس میگذارد روی نعلبکی به نشانهی اینکه دیگر چای نریزم. بینی اش زرد است و ابروهاش سفید. لبهای نازکش را هنوز توی خیسی چای شیرین مزه مزه میکند. سه چهار تا دندان بیشتر ندارد. توی تمام صورتش استخوان است و موهای سرش مثل نوزادها تنک تنک. به جاهایی خیره میشود که من توی خانهام نگاه هم نمیکنم. قیافهاش داد میزند که مدتهاست کسی را نبوسیده. شاید اخرین بار سالها پیش پیشانی عباس، هم سنگریاش را بوسیده و خبر داشته که گلولهی دشمن مستقیم همانجا میخورد. کسی چه میداند؟! باریشههای فرش حرف میزند.
حالا نگاهش گیر کرده روی قاب عکس من و بابا. یک عکس از بابا که روی پایش شاشیدهام و پستانک قرمزم تا روی ناف آویزان است. رد شاش روی پیژامهاش خیس است و بابا مستاصل بغلم کرده تا فقط عکس تمام شود. عکسها خوب بلدند چطور ویران کنند. هنوز به داماد جوان مردهاش نگاه میکند و گمان نکنم بتواند توی مغزش حل کند که آن پستانک قرمز منم.
کنارش یک عکس از سفر ی که به رشت داشتیم، هست. من کنار امیر ایستادهام با خجالتی بزرگ. عکاس یک خانوم سن و سال دار بود و من مُردم تا عکس را گرفت. من و اجه نگاه میکنیم به خجالتم. قاب سوم بابا و مامان کنار همند و شکم مامان باد کرده. من هم توی عکسم، زیر لباس باد کردهاش. زمان میبرد تا عکسهای شیرین تلخی را پررنگ کنند. انگار ما توی عکسا هم نمیتوانیم شیرینی را ابدی قاب کنیم یا توی آلبومها حبسش کنیم. تلخی میریزد لابهلاشان.
امیر دف تمرین میکند با یک مربی آنلاین سرکلاس است. صدای رق و رق دف میرود ته چشم اجه و میلرزاندش. هر یک ضربه ی دستش، یک آشوب میرود توی مخچه و هم میزند و دوباره سکوت بین ضربهها. مخ تنفس میگیرد. ضربهی بعدی زودتر کوبیده میشود. جلسات اول تمرین دف آنهم توی خانه ی ما، کلاه آهنی میطلبد. میترسم اجه با شنیدن صدای بلند دف دوباره عصبی و از کنترل خارج شود. یادگار ترسناکی که از جنگ مانده توی کله اش.
امیر با نگاه چپ و راست من و تکانهای اجه، دف و گوشیاش را میکشاند توی اتاق انبار لباس و در را میبندد. میزنم سریال یلواستون را ببینم. زل زده به تلویزیون. دیدن سریال بدون سانسور با جد مادریت تجربه وحشتناکیست.
آدم به تنهایی هزار جور آدم است که خودش زوایای پنهانش را در نقشهایش کشف میکند. من الان علاوه بر نوه نقش میزبان را هم دارم.
توی سریال هم نقش یک بابا پررنگ است. یک بابای رئیس طور، حکمرانی مهربان.
همیشه باید یک بابا داشته باشی که وقتی یک جایی که گند میزنی، با خشم مردانهاش، بوی عرقش و صدای رگه دارش بهت بگوید «گور بابات» سوار موتورش کند و توی خیابانهای دراز بچرخاندت. یکدفعه که خاموش شد، هندل بزند و تو ان پشت کج و راست شوی. از سرشانهی لباسش محکم بگیری و دوباره ببینی هن و هن کنان راه افتادهای. بعد توی دلت بخندی که این مرد چرا وقتی من را فحش میدهد، قبر خودش را آبکشی میکند؟!
نرسیده به خانه دو کوچه پایینتر نگه دارد و پیاده شود و چشم تو چشمهات فرو کند و بگوید: «چته بابا؟»
تو فرو بریزی و ریدمانِ هر چه کردهای را رو کنی و او فقط زیر پوست دستهای گچی و خاک گرفتهاش بلرزد و هنوز پر زور باشد و آخر، جلوی در خانه بگوید: «بسپارش به من. به مامان چیزی نگو»
همیشه باید یک بابا باشد که بسپاریش به او.
من ندارمش و سپردهام به خودم. از شانسم همسنگر پیشانی شکافتهی اجه، همان عباس شهید، پدر من بود. جزیرهی مجنون تا ابد جنون نداشتن بهترین چیزهایم را تلنگر میزند.
بابای مامان که الان روی مبل من نشسته هم، مغزش خالی شده و سالها قلب من و مامان از درد یک زخم مشترک تیر میکشد.
از توی اتاق صدای سه تار میاید. امیر سه تار را بی مربی میزند، دلنشین و روانبخش.
اجه در اتاق را باز میکند و با ریتم تارها، حاجی نارنجی میخواند. امیر لبخند میزند و چشم بسته سر تکان میدهد. شور میگیرم. رومیزی طرح ترمه که پارسال از اصفهان خریدم را از روی میز میکشم و میبندم دور کمرم و با غمزهی حاجی نارنجی پا ور میچینم و تاب میخورم. اجه میانهی در با صدای کم نفسش میخواند و با لبخند ماشالله وارش به کردیام مینازد. امیر با سه تارش میاید توی هال. میزند و دور من میچرخد. توی چرخهایم به گچبری سفید سقف نگاه میکنم و سه تا قاب روی دیوار هی تکرار میشود. نمیدانم عباس به من میخندد یا به هم سنگر چروک خوردهاش. قاشقیها توی گلدان سیرابند. انگار صدای سه تار تحریکشان کرده، وسط ساقه بترکد و غنچهی قرمز بیرون بزند.
اجه از صبح زود که بیدار شده بهانه میگیرد. برای ظهر آبگوشت گذاشته ام. اجه که اینجاست، غذاهای پدر مادر دار میپزم. امیر توی بالکن دارد چیزی می نویسد. احتمالاً داستان جدیدش با موضوع حبس را. حبس با من و تازگیها با اجه خلاقش کرده.
من اما نوشتنم نمیاید و دارم خانه کاغذی دومینگوئز را میخوانم. قرنطینه یک چیزهای نامربوط زنگ زده را توی مغزت میکشد جلو و مجبوری و وقت داری تا بهشان فکر کنی. هر چیزی مهم میشود. توی حبس مغزت خالی میشود، دلت پر.
باید سارتر دوباره داستان دیوارش را بنویسد. این دفعه رمانش را بنویسد. تو و هم سلولیهایت پشت دیوارها، تیر باران را خرد خرد تجربه کنی. قرنطینه رگهای ترسناک سرم را پر خونتر کرده. اجه از شنیدن تیر باران میلرزد. انگار بلند فکر کردهام.
مامان زنگ زده دارد تصویری با اجه حرف میزند. اجه تقلا دارد خودش را جا کند توی گوشی. دایی علی را که دیده بیقرار شده. گوشی را که میگیرم با قهر هلم میدهد. زورش زیاد است. بازویم درد میگیرد. امیر از پنجرهی بالکن توی هال را میبیند. چیزی میگوید. لبخندش از آنهاست که دوست ندارم. چیزی از ضعیفه بودنم توی دهانش دیدم. حرفش مثل این بود که زیپ شلوارت را بیرون دستشویی، توی پمپ بنزین بکشی بالا. کارت را همان دخمهی بدبو تمام نکرده، بیای بیرون.
یک چای دارچین و به لیمو میریزم توی استکان پا فیلی و میگذارمش جلوی اجه. مینشینم یک گوشهی آشپزخانه.
امیر کنج آشپزخانه کنارم نشسته، نگاه میکند و پلک نمیزند. من تند تند پلک میزنم. چیزی مثل شن ریزه ته چشمانم راه میرود. دست دراز میکنم از روی میز قطرهام را بر میدارم. امیر قطره را میگیرد و سرم را خم میکند. هر بار میسوزد. اشک یا قطره هر کدام هست خوش ندارم الان پایین بریزد.
سرم را بر میگردانم سمت اجه. چشمان خراسانیاش هنوز پلک نمیزند. برج نشین نگاهم میکند. با شن ریزههام نگاهش میکنم. صورت امیر هنوز قاطی صورتم شده و نشده، کنار میکشم. جسم ما فاصله چند سانتیاش را به خاطر مهمان حفظ میکند.
پنجرهام پر از میله است. آسمان از پشتش لاغر دیده میشود. نوک هر میله یک پرندهی فلزی کار شده و نوک پرندهها رو به پشت بام، بالاست. انگار که وقتی پریدن سمت پشت بام خشک شدهاند. الان دلم میخواهد دستهای یکی از مردان شگفتانگیز را داشتم. میانداختم بین دو تا میله و قوسشان میدادم و سرم را بیرون پنجره توی آفتاب رو به بالا میگرفتم. آفتاب گوشهی چشمانم را چروک میکرد و موهام را خرمایی. چند باری امتحان کردهام. فقط رد میلهها دستهام را قرمز و گیجگاهم را فشرده کرده.
امیر دارد با ماشین اصلاح، ریشهای اجه را جلوی روشویی میتراشد. موهای سفید و کم حال بغل گوشش برق میزند. اجه به یک اسم دیگر صدایش کرد و نسبتش با من را پرسید. امیر گفت: «محرمیم» و خندید. هنوز ذهن مردانه و زنانهاش فعال است. من با دهان باز بلند خندیدم. اجه جلوی دهانش را با دست گرفت، یعنی که ببند. امیر توی یقهاش میخندید.
اجه از صبح بند کرده که در بالکن را باز کنم. اجازه بیرون دیدن را هم ندارد چه برسد به بیرون رفتن. چند باری که بیرون رفته هوایی شده و به رعشه افتاده، شبیه خوردن خوراک بوقلمون بعد از چند هفته گرسنگی. معده می-پوکد. توصیه ی دکترش است. حتی نباید از پنجره بیرون را ببیند. توی رفت و آمدهای ضروری دارو به خوردش میدهند و خوابیده جابهجایش میکنند.
لباس میپوشم ببرمش آشپزخانه و چند تا پاساژ نشانش بدهم و سر راه بستنی بخریم.
امیر بازار برده فروشان از یک نویسنده فرانسوی را گوش میدهد. ولوم گوشی را کشیده بالا تا بشنوم. برده فروشی عاشق برده اش شده.
اجه با ساعت روی دیوار حرف میزند. گیر داده به ثانیه شمار که چرا تند تند میرود و باید برای عقربههای دیگر بایستد. به صدای تیک تاک که دقیق میشود، گوشهایش را محکم میگیرد و پشت من مخفی میشود. تو گوشش میگویم:" خنثی شده، منفجر نمیشه" امیر اشاره میکند که بقیه داستان را توی بالکن گوش میدهد.
ما مشغول خرید از فریزریم. خنکای غروب آخرین روز اسفند خودش را جا داده توی خانه. عید را باید پشت دیوارهامان سر کنیم. گوشیها پر سر و صدا شدهاند. همه پیش پیش تبریک عید میگویند و گل و کادوی استیکری میفرستند.
سقف خانه بلندتر از همیشه شده. گچبریها دورتر. ته سقف را نمیبینم. هی سر میچرخانم و هی روی دیوار اولم. سرگیجه میگیرم. پاهام خواب رفته، تکان تکان میدهم. بیرون رعد میزند. یکی از پرندههای آهنی نیست. کنده شده.
اجه نگاهم میکند مثل یک توله گرگ یک روزه. دستش را میگیرم. آب سرمازدهی گوشهی چشمش بیرون میریزد. کنارم ایستاده، دستانم را چسبیده میترسد ولش کنم. مطمئنش میکنم.
میخوای بریم باغ وحش؟
چیز جدیدی شنیده. با ذوق سرتکان میدهد. رگهای قرمز دور چشمش باز میشود.
میپرسد: «نترسم؟» سرتکان میدهم یعنی که خیالت راحت.
در بالکن را باز میکنم. تعجب امیر را محل نمیدهم. انگار نویسندهی فرانسوی راضیش کرده، بیحرکت است. دستم را شل میکنم.
اجه ساکت است. تیله بازها یک بازنده را روی خاک دراز کرده و میزنند. شرط باخته پرروتر از آن است که بخواهد قائله را ختم کند.
باغ وحش زمین کناری، اجه و امیر را خوب مشغول کرده. اجه رعشه را قورت داده و پاک یادش رفته.
باران نم نم تند میشود. نگاه هر کداممان جایی بند آمده. تلفن زنگ میزند. لابد مامان است. برمیگردم داخل. میدوم طرف تلفن. با خودم حرفهایی که باید به مامان بگویم را تکرار میکنم. «همه خوبیم. خیالت راحت. عباس توی قاب و اجه رو به گندمزار» خیابان از همیشه درازتر است.
انتهای پیام/ 121