سفرنامه‌ی خبرنگار دفاع پرس از اردوی جهادی "احمد فداله"- بخش دوم

تولد کودک روستایی در دامن جهادگران/ پایانِ کار نیمه‌ تمام

همه ناراحتیم از اینکه ما را برمی‌گردانند. بسیاری از اهالی منطقه چشم انتظار ما هستند. چرا برگردیم؟ هلی‌کوپتر بلند می‌شود. به پایین که نگاه می‌کنم کودکانی را می‌بینم که به ما خیره شده‌اند و برایمان دست تکان می‌دهند.
کد خبر: ۴۵۳۸۱
تاریخ انتشار: ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۱ - 27April 2015

تولد کودک روستایی در دامن جهادگران/ پایانِ کار نیمه‌ تمام

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس- فاطمه سادات کیایی: اگر به حساب قسمت بگذاریم، باید بگویم قسمت بود که سال 94 را متفاوت از سالهای دیگر در روستاهای دور افتادهی کشورم آغاز کنم. مسیری طولانی با سختی فراوان که لحظه لحظهاش خاطرات ناب همراهی با دوستان جهادگر را رقم زد و محاصره شدن گروه در بین سیلاب که متفاوت از هر سفر دیگر باعث شد تا بیشتر به حکمت خدا در تجربهای که پیش روی ما قرار گرفته بود پی ببریم. دست نوشته زیر بخش کوتاه و گذرایی از سفر گروه جهادی "منتظران خورشید" به منطقه محروم "احمد فداله" دزفول است...

این قسمتی از بخش نخست سفرنامه به منطقه ای محروم از دزفول است که چند روز پیش در خبرگزاری منتشر شد که میتوانید از اینجا بخوانید.

بخش دوم و پایانی این سفرنامه  در ادامه آمده است:

بعد از ناهار دوباره باران میگیرد. انگار قرار نیست هوا آفتابی شود. بچهها تصمیم میگیرند که ختم صلوات بگیرند و دعا کنند تا باران بند بیاید. اهالی میگفتند دو ماه است در این منطقه باران نیامده، حال که ابرها باریدن گرفتهاند، مشکلاتی را برای اهالی و ما ایجاد کرده است که اگر بند نیاید، سیل جاری میشود.

تمام روز سوم، باران بارید. کاری نمیتوان کرد جز برپایی حلقههای معرفتی بین بچهها. در این بین مراسم نوحهخوانی و دعاخوانی نیز برگزار میشود. بعد از چند روز بچهها به برنامهها آشنایی کامل دارند. هر زمان که حوصلهشان سر میرود پیشنهاد تشکیل حلقه را میدهند.

گوشه اتاق، قسمتی اختصاص به کفشهای خیس بچهها دارد. هر بار که بچهها پایشان را از اتاق بیرون میگذارند و برای کاری، گشتی در منطقه میزنند با کفشی خیس و گل آلود به اتاق برمیگردند. برای همین در گوشهای از اتاق پلاستیکی پهن کردهایم و کفشهایمان را آنجا میگذاریم و هرکجا که میخی به دیوار فرو رفته است، چادر خیسی آویزان است.

قبل از ظهر روز سوم بالاخره کمی هوا آفتابی میشود. گروه از فرصت استفاده میکنند تا به دیدار اهالی روستا بروند. به همراه یکی از گروهها به سمت روستای "عیدی مرده پایین" میرویم. روستایی کوچک با حدود 100 نفر جمعیت. یکی از اهالی، فرشهای نوی خود را که هنوز پلاستیک دورش را باز نکردهاند برای زیرانداز میآورد. روی فرشها مینشینیم. روستاییان با چایی که روی آتش هیزم دم آمده از ما پذیرایی میکنند و ماهم آماده پرسیدن سوالاتمان میشویم. متاسفانه دوری راه و نبود مُبلّغ در منطقه باعث شده است که اطلاعات دینی مردم ضعیف باشد. در بین صحبتهایمان درباره برخی از احکام دین نیز برای آنها میگوییم.

دو نفر از اعضای گروه مشغول بازی با کودکان روستا هستند. برایشان نقاشی میکشند، دستهایشان را میگیرند و چرخ میزنند. کودکان از این کار خیلی خوشحالند. کمی آن طرفتر برادران گروه با پسران روستا فوتبال بازی میکنند، پسران روستا یک تیم، برادران گروه جهادی یک تیم.

وقت برگشتن از روستا یکی از اهالی، ما را مهمان خانهاش میکند. خانهای از جنس سنگ که در داخل خانه برای در امان ماندن از سرما با چوب و هیزم، آتش درست کردهاند، تمام دیوارهای خانه به خاطر آن اجاق سیاه شده است. برق هم ندارند. تنها یک اتاق بزرگ محل زندگی این خانواده است. انتهای اتاق روی یک میز بزرگ چوبی، رختخوابها چیده شده است.

بیرون خانه، مَشکی قرار دارد که وقتی خانم روستایی نگاه ما را به مشک میبیند، نحوه کار با آن را توضیح میدهد. مرغ و خروس و گوسفندها نیز کنار خانه جمع شدهاند.

نگاه منتظر اهالی در بدرقه بچههای جهادی

نصفه شب دوباره باران میبارد. این بار اما طوفانی میبارد. در این هوای بارانی به خواب میرویم. به یکباره با صدای در همه از خواب میپریم. در را باز میکنیم. مادر یکی از اعضای گروه است. آماده تا به عنوان دکتر اطفال به گروه ملحق شود. از بودن خانم دکتر در گروهمان خیلی خوشحال میشویم.

دوشنبه صبح خبر میدهند که مادر پا به ماه حالش وخیم است. خانم دکتر و ماما به همراه دو نفر دیگر از اعضای گروه عازم روستا میشوند. بچهها مدام در حال خواندن دعا هستند تا زایمان به راحتی انجام شود. دل توی دلشان نیست. منتظرند تیم برگردد و از وضعیت آن خانم و فرزندش باخبر شوند.

تعدادی از اعضای گروه نیز در امامزاده مشغول بسته بندی هدایا هستند. لباس، کفش و وسایل فرهنگی عمده کمکهای مردمیست. نزدیکیهای ظهر بالاخره گروه پزشکی از راه میرسند. خوشحالند و خبر از به دنیا آمدن نوزاد و سلامتی مادر میدهند. خدا را شکر میکنیم. اعضای گروه اسم کودک تازه به دنیا آمده را "محسن" میگذارند!

آفتاب دوباره به روستا برگشته است. چند نفر از کودکان روستا به امامزاده آمدهاند. افسانه، مرضیه، زهرا و چند دختر دیگر با لباسهای زیبای عشایری آمدهاند و ما مشغول گپ و گفت با آنها هستیم. آماده میشویم که همراه با پزشکان گروه و آنها به خانه بهداشت برویم. اعلام میکنیم اهالی روستا نیز برای معاینه به خانه بهداشت بیایند.

اهالی بیش از هر چیز از بی توجهی مسئولان گله دارند. خانه بهداشت در ماه تنها یک روز، آن هم بدون اطلاع اهالی باز میشود. همراه با تعدادی از اعضای گروه و کودکان روستا مشغول بازی میشویم و زمان چه به سرعت میگذرد.

آمدن بالگرد و پایان کار نیمه تمام جهادگران

ماشینی از سمت امامزاده به سوی یکی از روستاها در حرکت است. همان حین ماشین دیگری حامل خبرنگار صدا و سیمای خوزستان به خانه بهداشت میرسد. از توی بی سیم خبر میدهند که هلیکوپتر هلال احمر برای برگرداندن گروه آمده است و خواهران گروه باید سریعتر خود را به هلیکوپتر برسانند.

ماشینی که قرار بود به سمت روستا برود، برمیگردد. ما هم سوار بر ماشین گروه خبرنگاران به سمت بالگرد میرویم. اول گمان میکردیم شوخی باشد! بعد که بالگرد و دویدن خانمها به سمت آن را میبینیم تازه متوجه قضیه میشویم. وسایل هنوز در امامزاده مانده است و خانمها بدون آمادگی سوار بالگرد میشوند. چند دقیقه بعد همهی ما بدون هیچ وسیلهای سوار شدهایم. همه ناراحتیم از اینکه چرا ما را برمیگردانند. بسیاری از اهالی منطقه چشم انتظار ما هستند. چرا برگردیم؟ بالگرد بلند میشود. به پایین که نگاه میکنم کودکانی را میبینم که به ما خیره شدهاند و برای ما دست تکان میدهند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها