به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «پنالتی اصفهان خرمشهر» عنوان داستانی کوتاه به قلم احمدرضا خان احمد است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
جواب هیچکس را نمیدهد. همسایهها جمع شدهاند و پسرش دارد پشت در اشک میریزد. با پسرش دست و رو بوسی میکنم و میروم جلو صداش بزنم:
-کوجای حج مصطفی؟.... دوباره زدی به سیمی آخر؟... وا کن حجی.... منم....
انگار که منتظر است صدایم را بشنود. در بزرگ کارگاه را با دست لرزان باز میکند. میروم داخل و در را میبندم. پتک از دستش میافتد روی خرده چوبهای پالتها. مینشیند وسط کارگاه و نفس نفس میزند و تمام بدنش میلرزد. دستم را میگذارم روی شانهاش و شروع میکنم ماساژ دادن. چقدر شدید میلرزد. سی چهل سال گذشته است از آخرین باری که دیدهام یک آدم میتواند اینقدر شدید بلرزد.
همین مصطفی بود که همین قدر شدید میلرزید... روی جاده اهواز خرمشهر... آن هم وسط آن گرمای خرماپزان و زودرس خرداد خوزستان. شانههایش را محکم میگیرم و سرش را به سینهام فشار میدهم. تمام هیکلش به لرزه افتاده. هذیان میگوید و به کل ریخته است به هم.
_سرم.... سرم.... وای..... پنالت.... پنالته.... اینا فول کردن... فوله داور... کوری میگه.... سرم...
قبضه آرپی جی افتاده بود کنارش. از دست و پا و شکمش به آرامی خون میآمد. لباسش سوراخ سوراخ شده بود. از لای آستین پارهاش یک تکه گوشت آویزان بود. همانجا که حالا یک گودال عمیق توی ماهیچه ساعدش است. جوری شوکه شده بودم که چند بار فریاد زدم... داور داور ... بیا اینجا داور... و فکر میکردم دارم امدادگر را صدا میزنم.....
سر و رویمان خاک و خون است. بعد از چند روز جنگ نابرابر روی جاده اهواز خرمشهر حالا دارد همه چیز از دست میرود. داریم برمیگردیم به صفر و زیر صفر... هر چه رشتهایم دارد پنبه میشود. زیر آفتاب بیوجدان و بیرحم خوزستان جنگیدهایم یک هفته. با دلپیچه, با چند تکه نان خشک و چند دانه خرما. تشنگی؛ خستگی, زخم, اسهال.... با بچههایی که گرمازده میشوند و لبهایشان پر از ترک است. زیر باران خمپاره و گلوله مستقیم تانک و تیربارهایی که بچهها و جاده را یک لحظه ول نمیکنند. دلپیچه امانمان را بریده. هر کس کنارت است نگاهت میکند و میگوید:
_ میگما... قرصی چیزی نداری.... گلاب به روت پابیرون گرفتم بدجور... سرقدم شدم دوسه روزه اس...
بچهها یک هفته است جاده را با خون خودشان حفظ کردهاند. بیآنکه امید کمکی داشته باشند. عراقیها هر چه در چنته دارند رو کردهاند برای پس گرفتن جاده. هر روز بیشتر از قبل. حالا دارند با سنبه پر زورتر برمیگردند تا بچهها را از جاده عقب برانند.
پاتک پشت پاتک.... صدای غرش موتور تانکها گوشمان را کر کرده. آخرش بعد از سه چهار روز آنقدر تانک و نفربر و پیاده میآورند تا خودشان را دوباره میرسانند به جاده و شروع میکنند به پس گرفتن جاده. گاز میدهند و جلو میآیند. دوشکای تانکها وجب به وجب جاده را دیوانه وار سوراخ سوراخ میکنند و سرازیر میشوند روی جاده. بچهها زمینگیر شدهاند. ناامید شدهایم. جاده که از دست برود حتما خرمشهر هم میماند دست عراقیها. حسرت آزادیاش را باید به گور ببریم. یک تانک عراقی جلو میافتد و بقیه هم سیل میشوند روی جاده سمت ما. سیل میشوند و دارند جادهای که برای هر مترش چند نفر رفقایمان را از دست دادهایم پس میگیرند. هنوز داریم فکر میکنیم اصفهان که برگردیم جواب پدر و مادر رفقایمان را چه بدهیم که دارد خونشان هدر میرود. اشک توی چشمهایمان چنبره زده است.
دو ماه است از عملیات فتحالمبین تا بیتالمقدس داریم شبانه روز میجنگیم و خاک خوزستان را پس میگیریم و حالا بعد از این همه شهید و مجروح عراق دارد جاده اهواز خرمشهر را پس میگیرد. بعد هم حتما خرمشهر را از خطر نجات میدهد و نمیگذارد محاصره کامل شود. عملیات شکست میخورد و دست از پا دراز تر با عدمالفتح برمیگردیم اصفهان. میرویم کرداباد و خوراسگان و به مردم میگوییم این همه شهید دادیم ولی خرمشهر ماند دست صدام. عرضه نداشتیم شهدای محل را سرفراز کنیم.... مصطفی یک خرج آر پیجی را از توی کوله برمیدارد و میپیچد ته گلوله. انگار خونش دوباره به جوش آمده...
_بعدی عقب نشستنی ما خرمشهری ایران تا ابد میشدا محمره صدام حسین.... مگه دادا مصطفی مرده باشه.... یا علی مدد.... یا حسین...
یا حسین را میگوید و مثل برق میدود جلو... تمام قد میایستد. تانک جلودار عراقی دارد دود استتار میزند. پیش میآید و خدا میداند چند تانک و نفربر پشت دودش صف کشیدهاند.... جرات نمیکنم بلند شوم. زیر آن آتش وحشتناک بدون ترس و با دقت نشانه میرود و شلیک میکند, قبل از آنکه بنشیند یا برگردد پرت میشود چند متر آنطرفتر روی شانه خاکی جاده و بین دود و گرد و غبار گم میشود. آتش و دود تانک جلودار عراقیها را میبلعد. صدای تکبیر بچهها گوش فلک را کر میکند. ورق برمیگردد. بچهها انگار که دوباره جان گرفتهاند حمله میکنند. گلولههای آرپیجی میروند به استقبال تانکها و نفربرها و بچهها هجوم میبرند تا دشمن را جارو کنند عقب.... مصطفی دارد میلرزد. اولین بار است میبینم یک آدم میتواند به این شدت بلرزد. بدنش غرق خون است و فقط فریاد میزند....
_گل... گل.... ها ماشالاه.... یا حسین... علی علی... سوختم.... سرم....
بلند میشوم و آرپیجیاش را برمیدارم. میسپارمش دست دو تا امدادگر پانزده شانزده ساله و میروم کمک بچه ها. نمیدانم قرار است این لرزش لعنتی دست از سرش برندارد. دنبالش بیاید اصفهان... تا برسد کارگاه پدریاش. فوتبال را ول کند و پناهنده قرصها شود. دست و صورتش را آب میزنم تا حالش جا بیاید. باید زودتر برویم. برویم زیر تابوت رفیقمان را بگیریم ... همبازیمان.... همسایه مان... همکلاسی مان.... خدابیامرز حتما چشم به راه است که همرزمهایش را ببیند. چشم به راه همین چند نفر بازمانده گردان امام رضا.... نیروهای حاج علی موحددوست..... لشگر امام حسین...
زنم میگوید شاید همه چیز اتفاقی است. این خواب که میبینی معلوم نیست همیشه اتفاق بیافتد. دلش نمیخواهد قبول کند که ما داریم یکی یکی میرویم. هی میخواهد ذهنم را از این خواب قدیمی منحرف کند. خواب قدیمی که هر وقت میبینم با ترس میپرم از خواب و مینشینم منتظر تلفن. نیمه شب است که زنگ میزند اغلب. انگار که یک عادت بیتغییرش باشد یا وسواس عجیب... بلند میشوم, میروم یک مشت غذا برای ماهیهای آکواریوم میریزم. میخواهم غوغای چلپ چلوپ کردنشان توی آب دنبال مشتی غذا صدای ریز گریهام را استتار کند. هنوز نمیدانم دارم برای کدام یکی از بچهها اشک میریزم. همین قدر میدانم یکی از بچهها پریده است. زنم بیدار است ولی خودش را به خواب زده. آنقدر خوابش سبک است که دوتا پشه بالای سرش سلام کنند بیدار میشود. منتظر است حالم جا بیاید و مثل همیشه بگوید:
_دوباره خوابا دیدی؟ خدایا دوباره این خبرگزاری عزراییل پیداش نشه... گوش که نمیکنی... اما نصف شبی نشین پشت فرمون با این حال و روز... این هزار بار....
اوایل برایم مثل حالا خواب نبود, کابوس نبود.... همه چیزش واقعی بود مثل یک فیلم مستند بود. وسط آن زمینهای خاکی کرداباد جی. شانزده هفده سالگیهایمان. کنار آن مادی پرآب که میگفتیم جوق نیاصر است. آنجا که آخرهایش میپیچید تا برود سمت خوراسگان و شرق اصفهان. همه هستیم. همه که حالا خیلیهایشان شهید یا گمنام هستند. همه که از دبستان با هم بودیم و بعضی تا دبیرستان.
روزهای تعطیل کارمان فقط فوتبال توی زمین خاکی وسط زمینهای کشاورزی کنار مادی آب بود. آن زمینهای خاک مرده با آن دروازههای بزرگ. همانجا که حالا شده است ورزشگاه شهدای کرداباد. با دو سه تا زمین چمن استاندارد و چند سالن مجهز و استخر و سونای مدرن. تنها سرگرمی روزهایمان بود. زمین میخوردیم و میدویدیم گل بزنیم. خاک میخوردیم و میخندیدیم و میدویدیم. چه بروبیایی بود. هر محله چند تا تیم قبراق و حرفهای برای لیگ همین زمینهای خاکی داشت. چه لیگی راه میافتاد هر سال. آن سالهای پر رفیق... پر درخت... پر آب...
تیمها را ثبت نام میکردند و بساط تفریحمان جورتر میشد. از وسط مسابقات که تیمها یکی یکی حذف میشدند دیگر فقط برای فوتبال تنها نمیرفتیم. بازیها حساس میشد و گاهی سر یکگل دعوا بالا میگرفت. به خصوص بازیهای نزدیک فینال و خود فینال. بساط کله گرفتن و کری خواندن و یقه گرفتن بود. اصلا فینال بدون داد و بیداد و بزن در برو آن لذتی که باید را نداشت. دعوا که بالا میگرفت تماشاچی و بازیکن فرق نمیکرد. همه یقه بگیر میشدند. چه لذتی داشت هفته بعد از فینال که ریش سفیدها و بزرگترها را میآوردند با جعبههای شیرینی. بساط آشتیکنان میشد و دست و رو بوسی تا سال بعد..... اولین بار است میرسیم فینال. وسط این همه تیم خبره و حرفهای فینالیست شدهایم. جوانها از همه محلات آمدهاند تماشا. کرداباد، خوراسگان،, جی شیر، شاهزید....
بعد از یک بازی پر زد و خورد و چند اخراجی تا وقت اضافه صفر صفر گرفتهایم و حالا توی وقت اضافه پنالتی هم داور اعلام کرده. کسی باور نمیکرد تیم ما قهرمان شود. همه چیز برای یک دعوای خاطره ساز آماده است. آن لیگها که تیمهای قوی فینالیست میشدند بدون زد و خورد نبود چه برسد به حالا که به قول خیلیها یک مشت بچه فینالیست شدهاند. همه آمادهاند سرنوشت بازی مشخص شود تا استارت بزنند. میدانیم این فینال از آنهاست که از یادها نمیرود. برنده اگر شدیم واویلا میشود.
میایستم پشت توپ تا پنالتی پیروزی را بزنم. میدانم حتی از بین تماشاچیها هم که شده یک نفر شروع میکند. حرفی میزند یا فحشی میدهد و همه میریزند به هم. یا بازیکنان به داور چیزی میگویند و جرقه دعوا را میزنند. چند نفر با تجربهها همیشه توی جیبهایشان زنجیر میگذارند برای این لحظه. چند نفرهم رفته بودند دیشب چوبهای خوش دست و خوش تراش را پنهان کرده بودند لای درختهای دو طرف مادی برای احتیاط واجب تا اگر طوری شد دستشان خالی نباشد. منتظر سوت داور هستم تا حماسه ساز شوم.
میتوانم تصور کنم چند نفر دست توی جیب, حلقه چرمی زنجیرهایشان را دور مچهایشان میاندازند. چند نفر دیگر هم یواش یواش خودشان را میرسانند نزدیک مادی و چوبهایشان. داور زیر چشمی جمعیت را میپاید و دنبال راه فرار میگردد. منتظرم سوت را بزند که صدای گاز دادن ایژ مشعلی توی گوش میدان میپیچد. تخت گاز میآید سمت دروازه. ترک موتور یک نفر غریبه نشسته است با صورت و دست باندپیچی و آویزان از گردن. میآید و بیتوجه به بازی و جمعیت زیر بغل جوان را میگیرد و میآورد بنشاندش روی بلوکهای پشت تور دروازه. باور نمیکنیم این آدم دربه داغان مصطفی باشد.... وسط مسابقات تیم را بدون فوروارد ول کرد و غیبش زد تا من جایش را بگیرم. توپ را ول میکنم و میروم طرفش. همه دورش حلقه میزنند. براتعلی بلند میگوید:
_نامردا... حتمی ده بیست تا ریختند سرش... تو صورتشم چاقو زدن بیشرفا....
رنگ به صورت مصطفی نیست. پای چشمهایش گود افتاده. انگار که از قبر فرار کرده باشد. ناله میکند و لباسش را بالا میزند. دور پهلو و شکمش پانسمان شده است...
_چی چی میگوی برات؟ فشنگ خوردم.... ترکش خوردم ... سماخ پالونم کردن... دیشب نصفی شب از بیمارستان فرار کردم... عراقیا زدن لامصبا.....
وسط حرفهایش های های میزند زیر گریه. هرچه بیشتر میگوید و بیشتر گریه میکند دهانهایمان از تعجب بیشتر باز میشود. هی میگوید و آتشمان میزند. انگار که از یک کشور دیگر آمده است از جایی خیلی دور. میدانستیم عراق به ایران حمله کرده و در مرزها با ارتش درگیر شده است ولی فکر میکردیم فوقش چند روز دیگر ارتش و ژاندارمری پوستشان را میکنند و همه چیز تمام میشود. هر بار که رییس جمهور بنیصدر را میدیدیم توی تلوزیون قوت قلب میگرفتیم. فرمانده کل قوا.... اورکت آمریکایی و لباسهای سبز ارتشی پوشیده بود و با پوتینهای واکس خورده جلوی یگانهای ارتشی راه میرفت و سان میدید. با آن سبیل باریک و دم موشی و عینک دانشمندیاش راه میرفت و افسرها و سربازها به احترامش پا میچسباندند. تکیه کلامش یادم نمیرفت. حرفهایش که پخش میشد منتظر بودم بگوید:
_بلادرنگ ... بلادرنگ.... بلادرنگ.... به همه نیروها دستور دادهام بلادرنگ خودشان را به مرز برسانند... دشمن را بلادرنگ اخراج نمایند...
کمکم داشت باورمان میشد که بلادرنگ ارتش عراق را نابود میکنند و بلادرنگ صدام به غلط کردن میافتد که بلادرنگ مصطفی آمد و بلادرنگ زد زیر گریه.....
_حرومزادا .... به زن آ دخترا مردم..... به دختری ده ساله که هیچی حتی به جنازه زن آ دخترا تجاوز میکنند... تو پادگانی دژ خرمشهر افسرا ارتشی را سر بریدند... گوش تا گوش.... بیست نفر بودیم جلو صد تا تانک.... از اصفهان مرتضی قربانی با چندنفر دیگه بودند خودش تیر خورد بقیه بچام شهید شدند....
همیشه همین خواب تکرار میشود. انگار که باید یک فیلم را از نو ببینم. با صدای چوبها از خواب میپرم... با صدای برخورد زنجیرها. همانها که چند نفر که از زور غیرت و عصبانیت خونشان به جوش آمده دارند میکوبند به قلوه سنگهای گردن کلفت پل سنگی مادی. از وسط میشکنند و میافتند توی آب. صدای زنجیرها که حسن با آن عصبانیت وحشتناک میزند به تنه درختهای تنومند.... انگار که با چند سرباز تنومند گارد ریاست جمهوری عراق گلاویز شده... خوب که به نفس نفس میافتد مینشیند پای مادی و اشک غیرت میریزد. اشک توی چشمهای همه جمع شده. از عصبانیت سرخ شدهایم. صادقی و رجبی میپرسند:
_بچا کوجا آموزشی تفنگ میدن؟
کریمی با بغض میگوید:
_باید بریم سراغی عباس کردابادی.... با لباسی جنگی دیدمش چند وقت پیش.... اسلحه دستش بود....
توپ و تور و فینال یادمان رفته است. بچههای همه محلهها حال و روزشان مثل هم است. انگار کابوس حمله مغولها را میبینند. زنجیرها توی جیبهایشان به خواب زمستانی فرو میروند و چوبهای خوش دست, زمستان که برگها ریخت با برفها میریزند توی آب مادی... ولی خواب نیست, خبر است.... وقتی پشت آن توپ میایستم و صدای ایژ میآید.... و چوبها که بعد از برف زمستانی میافتند توی آب.... میدانم مصطفی صبح نشده زنگ میزند. پسرم میگوید حاج مصطفی مدیر روابط عمومی عزراییل است و میخندد....
_مخبر اموات.... یه بار شده برای محض رضای خدا خبر خوش بده این حاج مصطفی؟
راست نمیگوید. ظلم است... حقش نیست این حرف را بزند. همیشه هم خبرهای آنقدر بد نداده. آن شب که زنگ زد و توی صدایش برعکس همیشه خوشحالی هم پیدا میشد,
_مژده بده.... رضا پیدا شده.... رضا پیدا شده....
_کدوم رضا؟
_رضا سلمانی دیگه... پسری حج اسماعیل.... بعدی سی سال تکلیفش معلوم شد...
زنم خودش را به خواب زده. میداند تمام فکرم فقط برداشتن سوییچ و رفتن است. ولی این بار جای اصفهان باید بروم تهران.
_شب نشین دوباره پشت فرمون.... این هزار بار....
اول صبح میرسم دانشگاه امیرکبیر... چه خبر است از جمعیت.... میروم مزار شهدای گمنام. سال هشتاد و هفت جنازهاش را همراه دویست شهید دیگر از دولت جدید عراق تحویل گرفتهاند. از آن اسرایی بوده که زیر شکنجه شهید شده. اینجا خاکش میکنند. حالا بعد از چند سال با آزمایش دی ان ای شناسایی شده است. حاج اسماعیل را هم آوردهاند. تا بیاید و خود را به مزار برساند چند بار زمین میخورد و عصایش میافتد. شلوغیها که کم میشود میروم پای قبر. حالا دیگر نوشتهاند شهید رضا سلمانی کردابادی. وسط گریه کردن دست آشنایی روی شانهام مینشیند. حاج مصطفی دارد گریه میکند. دارم بلند بلند حرف میزنم...
_عجب شبی بود رضا.... آخ رضا.... دو سه ساعت جدا شدیم.... سی سال جدا موندیم...
هنوز لشکر نشده بودیم.... دست زخمی موحددوست خیلی وقت بود کار نمیکرد ولی گردان امام رضا را رسانده بود لب اروند.... بی سیم چیهای خرازی و فرماندهی عملیات باورشان نمیشد. لشکر نبودیم ولی به اندازه یک لشکر زبده میجنگیدیم و پیش میرفتیم. ارتشیها هنوز داشتند افسوس صدها تانک چیفتن و ام 60 را میخوردند که بنی صدر با آن عملیاتهای احمقانه اداریاش تا آخر سال پنجاه و نه شکار موشکهای مالیوتکای عراقی کرده بود. آخرش خرازی و قربانی و کاظمی با فرماندهان ارتش به این نتیجه رسیدند که باید برویم گلوی ارتش عراق را توی شلمچه بگیریم تا توی خرمشهر پدرشان دربیاید. کاظمی با یک جوان راه بلد عرب با نیروهایش رفتند و توی تاریکی شب گم شدند. چند ساعت بعد کمر ارتش عراق شکست... کاظمی پانزده کیلومتر پشت عراقیها سر درآورده بود و توپخانه عراق را گرفته بود. کار تمام بود. باید میرفتیم تا پاسگاه شلمچه را بگیریم و برسیم به مرز. همان شب بود که رضا و چند نفر دیگر آب شدند توی زمین شلمچه و دیگر پیدایشان نکردیم. مصطفی تکانم میدهد...
_کوجای حجی؟ بیداری؟ اینا صد در صد تو همون شلمچه اسیر شدن.... همون شب که میگفتی با یه گردان گم شده عراقی شاخ به شاخ شدین... یادد هست؟ میگفتی تا صبح تار و مارشون کردین؟ چند تا بچا کلمان ... کردابادا خوراسگان همونجا شهید شدند...
زنم میگوید حتما که نباید بعد از این خواب مصطفی زنگ بزند. سی چهل سال گذشته است. میگوید حساسیت بیخود دارم. ولی نمیشود.. یک بار هم نمیشود خطا باشد. مثل همان شب که رفتیم باغ دایی زنم. خوابیده بودیم که صدای ایژ آمد. چوبها که افتادند توی آب بیدار شدم. برگشتم خانه. تازه لامپ را روشن کرده بودم که تلفن زنگ زد.
_مصطفی انوری... مصطفی انوری... اونم پرید....
نفس راحتی کشیدم. گفتم احتمالا حالش خوب نیست. یا از بس قرص و کپسول خورده توهم زده.
_چی چی میگوی حجی؟ قرصادا بخور.... حالت خوب اس؟ مصطفی انوری سالی شصت و یک شهید شد تو عین خوش....
_اون نه... اون نه..... مصطفی انوری.... پسری.... چیز دیگه.....
آوار شدم روی فرش. چهره معصوم و کم حرفش آمد پیش چشمم. چه غوغایی کرد آنروز.... آن روز که هلی کوپترهای غول پیکر عراقی سررسیده بودند. همانهایی که تانکهای پرنده بودند انگار. یک زاغه مهمات با خودشان داشتند. به خط شده بودند. خیش میزدند و جلو میآمدند. حتی چند تانک ارتش را هم زدند. حاج علی ایستاده بود کنار دوشکای غنیمتی و شهید حسینی بیامان شلیک میکرد. بی فایده بود. یادم آمد عباس کردابادی یک بار تعریف میکرد توی محور کرخه کور یکی دوتا از اینها حمله کردند به خط.
ساخت شوروی است و قاتلش آرپیجی یا توپ ضد هوایی.... یک گردان پیاده مکانیزه جرات پیدا کردند, پاتک زدند و جلو آمدند. درب نفربر اولی که باز شد ده بیست نفر با لباس پلنگی ریختند بیرون. شهید قربانیان تیربار گرینوف را برداشت و پرید آنطرف خاکریز رو در روی کماندوها. هر کس که از نفربرها بیرون پریده بود را آبکش کرد. یکی از هلی کوپترها چرخید سمت قربانیان اما قبل از آنکه کاری کند. وسط آسمان توی جهنم آتش و دود پودر شد. بقیه هلی کوپترها چرخیدند سمت عراق و فرار کردند. مصطفی بی هیچ ترسی ایستاده بود روی خاکریز و نتیجه کارش را تماشا میکرد.....حیف.... رفتم دم باغ. زنم بیدار بود و نشسته بود روی لبه استخر آب.
_دوباره کی مرده؟ قاصد عزراییل زنگ زده؟ شب نشین پشت فرمون چش سفید....
حاج مصطفی میگوید ای کاش توی خرمشهر شهید شده بودیم یا تپههای الله اکبر.... موسیان یا فاو...
اینجور که ما داریم یکی یکی میمیریم حق ما نیست. رنگ و بوی حرفهایش عوض شده. شبی که زنگ زد خبر شهادت اکبر را بدهد فهمیدم. گفت نکند ما زلال نبودهایم. نکند آنطور که حاج علی موحددوست میگفت صداقت نداشتهایم که حالا اینطوری باید بمیریم. زد زیر گریه. از همیشه بلندتر گریه کرد. تا برسم اصفهان و درب کارگاه را باز کند چشمهایش کاسه خون شده بود. پسرش گفت از دیروز که خبرشهادت حاج اکبر آقابابایی را شنید قاطی کرد. قرصهایش را ریخت توی راه فاضلاب. شانههایش را که گرفتم و صورتش را شست هق هق میکرد.
_اکبرم پرید.... ما که زلال نبودیم موندیم... حاج علی میگفت صداقت داشته باشین....
حاج اکبر چند سالی بود که فرمانده پادگان شده بود. با آن بدن پر از ترکش و شیمیایی. حال مصطفی که جا آمد رفتیم تشییع جنازه. پسرش بیخ گوشم گفت خدا خیرت بدهد اگر نیایید مجبور میشویم به زور بستریاش کنیم. به هر طریق است هر بار زنگ میزند خودم را میرسانم. اصفهان که میرسم اول منتظر میشوم سرفهها سراغم بیایند و سینهام شروع کند سوختن و بعد پسر حاج مصطفی زنگ بزند و بگوید خودت را برسان بابا به هم ریخته... زنم میگوید این حاجی چرا تلفن کردنش فقط شبهاست؟ روزها بلد نیست شماره بگیرد؟ انگار جغد است. زبان بسته نمیداند یک بار که وسط روز زنگ زد چه خاکی بر سرمان شد... بیچاره شدیم.... تازه رسیده بودم کرداباد هنوز بخیههای فاو را نکشیده بودم. توی خانه تلفن نداشتیم. با ضعف و درد توی ایوان نشسته بودم که شاگرد امیرحسین آمد و گفت بروم مغازه تلفن از جنوب کارم دارد. با هر زحمتی بود رفتم مغازه, گوشی را برداشتم. مصطفی بود که گریه میکرد....
_علی شهید شد.... حجی رفت.... یتیم شدیم...
_کدوم علی؟
_علی آهنی... حج علی.... موحد دوست خودمون... تازه خط را از حج حسین خرازی تحویل گرفته بود... رفتیم بازدیدی خط... یه خمپاره اومد بغل ماشین.... تا نیم ساعت بعد زنده بودا... تو راه شهید شد.... یه ترکش ریز بود لامروت... یه ترکش ریز.... خورد وسطی قلبش...
_اینا را پشت تلفن نگو مصطفی.... ستون پنجم شنود داره...
به دیوارها تکیه میدادم و راه میرفتم.... مینشستم روی زمین تا حالم جا بیاید. رفتم تا برسم به خانه علی.... هنوز باورم نمیشد. تمام تنش آنقدر ترکش داشت که میگفتیم ترکشهای مختلف النوع دارد. تمام کوچهها را که طی میکردم چشمهای معصومش پیش رویم بود. زلال بود و تمام وجودش صداقت. همانها که مصطفی میگوید ما به اندازه کافی نداریم. تا برسم به خانهاش یاد آن روزهای آزادی بستان رهایم نمیکرد.. اگر حاج علی همت نکرده بود نمیشد بستان را آزاد کرد. زیر فشار وحشتناک عراقیها گردان پشت سیمهای خاردار زمین گیر شد. نه میشد با بقیه نیروها الحاق کرد نه میشد پیش رفت. توانمان ته کشیده بود که علی برانکارد را از دست امدادگر کشید و انداخت روی سیمهای خاردار . روی برانکارد دراز کشید و فریاد زد:
_رد شین.... یالا تا دیر نشده اس..... معطل نکونین....
با شرم و تردید و اشک پا روی تن نازنینش گذاشتیم... سرش را چسباند به پارچه برانکارد تا خجالت چشمهایش را نکشیم. یک گردان رد شدیم و زدیم به دریای عراقیها. جوری جنگیدیم که از شرمندهگیاش در بیاییم. تا برسم به خانه حاج علی از ضعف و گریه صدبار مردم و زنده شدم. چند نفر توی خانه بودند و یک لندکروز در خانه ایستاده بود. حاج حسین خرازی خودش آمده بود خبر شهادت را بدهد.
حاج مصطفی میگوید حتما ما آنقدر که علی میگفت زلال نیستیم آنقدر که لازم است صداقت نداشتهایم. حالا باید یکی یکی توی این قفس بمیریم مثل مصطفی رضازاده. بعد از آن همه جنگ و ابتکار آخرش به دام تومور مغزی افتاد و پرید. برادرش فرج الله جلوی چشمهایش شهید شد. آن وقت بعد از آن همه رنج و درد و داغ اینطور پرید.. میگویم جنگ را فراموش کن. تیم را فراموش کن. زمینهای خاکی را.... مثل من بیا برویم. مثل من که اگر دو سه سال دیگر اصفهان میماندم ته مانده ریههایم هم نابود میشد.
دکتر که گفت آب و هوای اصفهان برایت کشنده است آمدم اینجا. دایی زنم گفت بیا وسط این باغها و مزرعهها تا ریههایت شیمیایی را فراموش کنند و بدنت ترکشهای فاو و شلمچه را. وسط کندوها نشستم و سرم را گرم کردم به عسل و کندو و موم..... به پرورش کرم ابریشم و نوقان داری... اما نمیشود.... نشد... شبهایم را نتوانستم از رویای فوتبال و آن پنالتی در زمینهای خاکی پس بگیرم....
صدای ایژ میآید و چوبها با برف زمستانی میریزند توی آب... بچهها همه هستند. حجازی... کریمی... حسینی... رجبی... قربانیان ....کریمی ...جمال موحددوست.... انوری.... عنایتی... پیش از آنکه برویم کرخه کور و بستان... بعد سر از تپه های الله اکبر دربیاوریم تا برسیم خرمشهر و شلمچه و فاو.... بیدار شوم و برای ماهیها غذا بریزم و بعد صدای زنگ مصطفی بیاید....
_کردگاری .... کردگاری ام پرید... امروز از رو پشت بوم افتاد... رفته بود کولر خونه را درست کنه.... یه هواپیما مسافربری داشت رد میشد... دستش را گرفته رو سرش... فکر کرده وسط جنگه... میراژ عراقیه... میافته پایین....
تیم دیگر مربی ندارد... دفاع نداریم... دروازه بان نداریم... یک ذخیره مانده است و یک مهاجم هردو مصدوم.... زنم میگوید بخواب انگار گوش شیطان کر امشب کسی زنگ نزد... -بخواب دیگه اینقدر به این ماهیا چیز نده هی زود به زود بزرگ میشن به درد آکواریوم نمیخورن دیگه.... انشالا این مخبر اموات دست از سرمون برداشته..... دیدی خوابت امشب کج بود؟
هر چه منتظر میشوم تلفن زنگ نمیزند. لامپ را خاموش میکنم و دراز میکشم. خوابم نمیبرد. خواب دیدهام ولی خبری نشده. انگار توی تاریکی شلمچه گم شدهام و دارم رضا سلمانی را صدا میزنم... قربانیان را.. حاج علی را.... میان کابوس پنالتی و شلمچه چشمهایم تسلیم خواب نمیشوند. بلند میشوم قرصهایم را بخورم. گوشیام زنگ میزند. زنم وحشتزده فریاد میزند:
_یا ابوالفضل... این حاج مصطفی سابقه نداشت به گوشیت زنگ بزنه... فقط به خونه زنگ میزد...
قلبم انگار دارد توی سینهام میدود. نفسم تنگی میکند... به سرفه میافتم.... پسر حاج مصطفی است. بغض کرده....
_سلام عامو.... عامو جون بابام دیشب.... بابام دیشب....
حرفش را ناتمام میگذارد و میزند زیر گریه....
انتهای پیام/ 121