به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «بابانظر» خاطرات شفاهی سردار شهید «محمدحسن نظرنژاد» معاون عملیات لشکر ۵ نصر در مصاحبه با «سیدحسین بیضایی» است که توسط «مصطفی رحیمی» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «سوره مهر» این کتاب را در ۵۲۰ صفحه به زیور طبع آراسته است.
به مناسبت فرارسیدن سی و پنجمین سالگرد عملیات «عملیات کربلای یک» به بخشی از خاطرات این فرمانده خراسانی در خصوص عملیات آزادسازی مهران اشاره خواهیم داشت.
چون نزدیک دروازه شهر مهران بودیم، قطعا از قرارگاه به ما دستور پیشروی میدادند. دشمن در حال فرار بود. رفتم که فرماندهان گردانها را توجیه کنم. در همین اثنا، بچههای تبلیغات برای تهیه گزارش پیله کرده بودند که من حرف بزنم. گفتم: آقای سعادتی جانشین فرمانده لشکر است. ایشان صحبت کنند.
سعادتی گفت: من هنوز هیچ کارهام از خود ایشان سوال کنید.
در حالی که مشغول صحبت با فرماندهان گردانها بودم، گزارشگر میکروفن جلوی دهن من گرفته بود. یک دفعه متوجه شدم حدود هشت دستگاه تانک از پشت سر به ما نزدیک میشوند. همانهایی بودند که در خسرو آباد مانده و نتوانسته بودند فرار کنند. تانکها پشت سر هم از وسط جاده حرکت میکردند. به علیپور گفتم نگذارید تانکها فرار کنند. نمیتوانستیم به پشت سر و به طرف آنها شلیک کنیم ممکن بود نیروهای خودی صدمه ببیند.
علیپور هم بدون اینکه به من فکر کند، پرید پشت بلدوزر و بیل آن را پر از خاک کرد و از وسط جاده به سمت تانکها رفت. با خودم گفتم: چرا این کار را کرد؟ تانکها او را میزنند.
لوله توپ تانکها به تصور حرکت رو به نیروهای خودشان، به سمت پشت بود. علیپور به آنها رسید و صدای انفجار شنیدم. با خودم گفتم: علیپور بی علیپور! او پودر شد.
به فکر این افتادم که از او خبری بگیرم. علیپور از پشت سر گفت: بابا، من اینجا هستم، دنبالم نگرد.
نگاه کردم دیدم بیل بلدوزر هنوز پر از خاک است و بیوقفه کار میکند. حتی خاموش هم نشده بود.
مدتی بعد از طرف بیابان مسئول عملیات لشکر ۵ نصر با یک نفر دیگر آمدند. پرسیدم: کجا رفته بودید؟
گفت: ما به آنطرف تپههای غلامی رفتیم. بچههای شما آنجا را گرفتهاند. اینجا خاکریز نزن.
گفتم: طبق قرارمون خاکریز باید اینجا زده شود. من خودم میدانم چه کار میکنم.
گفت: پس ما برویم به حاج باقر قالیباف بگوییم که وجود ما دیگر لازم نیست و باید جای دیگری برویم. شما مهران را امروز میگیرید.
آتش خیلی سنگین بود من با نیروها صحبت میکردم ساعت ۱۰ صبح آقای مصباح آمد و گفت: آقای قاآنی با شما کار دارد. آقای قاآنی در خسروآباد در یک سنگر عراقی است.
با آقای مصباح راه افتادیم.وارد سنگر که شدم، دیدم آقای قاآنی افتاده روی تخت چوبی و دهانش باز مانده است. با خودم گفتم شهید شده.
ناراحت و یک خرده هم دستپاچه شدم. میدانستم شهادت ایشان مشکلات زیادی را برای تشکیلات به دنبال دارد. به سمت ایشان رفتم ببینم چه خبر است. دیدم آقای نجفی خندید و گفت دستپاچه نشو، حاج بابا ایشان خواب است شهید هم نشده.
کنارش نشستم چشم باز کرد و زود از جا پرید چشمهایش را مالید. سلام کرد. پرسید: چه خبر است؟
گفتم: حاج آقا، ما میخواهیم ببینیم چه خبر است.
گفت: برایتان یک خبر خوش دارم.
بلند شد و دوری توی سنگر زد. سر و صورتش را دست کشید و گفت: ارتفاعات قلاویزان تقریباً در کنترل ما قرار میگیرد. لشکر ۵ نصر همین امروز رفت تا روی ارتفاعات قلاویزان عمل کند. به احتمال زیاد ارتفاعات ۲۳۱ را امروز تصرف میکنند. فرمانده گردانهایت را بخواه و دستور بده مهران را بگیرند.
انتهای پیام/