به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، آخرین بار ۳۸ سال پیش، مادر باب الله داودی فرزند نوجوان ۱۶ سالهاش را روانه جبهه کرد. روزهای سخت جنگ بود و دو پسر خانواده پیش از این راهی جبهههای نبرد شده بودند. کسی نه فکرش را میکرد و نه انتظار داشت که باب الله هم دلش پیش رزمندهها باشد و کوله بار سفر ببندد، چه برسد به آنکه آرزوی شهادت در سر بپروراند، اما باب الله رفت، در مدت کوتاهی از حضورش در جبهه شهید شد و پیکرش بازنگشت، همانطور که خودش دوست داشت و آرزو کرده بود.
خانواده چشم انتظار او، تا سالها منتظر بازگشت باب الله بودند، ابتدا گمان میکردند قرار است با اسرا به کشور بازگردد، اما اسرا آمدند و او نیامد. پیکر باب الله سالها بعد در بی خبری خانواده به لرستان رفت و در شهر چالان چولان شهرستان دورود به خاک سپرده شد، اما با آزمایش دیانای در روزهای اخیر و تطابق آن با نمونه خانواده شهید هویت او شناسایی شد. مراسم وداع با پیکر شهید با حضور مادر، خواهر و اقوام شهید در معراج شهدا برگزار میشود تا پایانی بر ۳۸ سال انتظار خانواده برای بازگشت فرزند باشد.
مادر شهید که خودش را سلانه سلانه به استخوانهای کفن پیچ شده فرزند میرساند آتش میزند به دل جمعیت اندک زائران شهدا در معراج. بعد از این همه انتظار پیکر باب الله در کفن سفید کوچکی که بی شباهت به قنداقه کودکیاش نیست در آغوش مادر قرار میگیرد و این آغاز واگویههای مادر است با فرزند. دست میکشد روی پارچه سفید و میگوید: ببم جان، تا الان کجا بودی؟ لباست هست و خودت نیستی، لباست خالی است. ببم، شهید دشت کربلا شدی. پدرت نبود تو را ببیند.
باورمان نمیشد باب الله با سن کم جبهه برود
تکههای کمربند فرزند را میگذارند در آغوش مادر، محکم یادگاری فرزند را در آغوش میگیرد مثل گنج باارزشی که پس از سالها از زیر خروارها خاک سربرآورده.
مادر شهید میگوید: دو برادرش در جبهه بودند، به باب الله گفتیم تو دیگر نرو، ما پیر هستیم تنها میمانیم، گفت آنها برای خودشان رفتند. گفتیم حداقل بگذار برادرانت برگردند، گفت برادرم شش ماه نیست، من هرچقدر در قزوین ماندم بس است، میخواهم بروم. بعد هم گفت تا صدام را نابود نکنم نمیآیم. دو شهید در خانواده داریم که باب الله بین این دو مزار عکس گرفته و سفارش کرد هر وقت شهید شد من را اینجا دفن کنید.
وی از دلتنگیاش در این سالها صحبت کرد و گفت: امامزاده علی اکبری داریم که هر زمان دلتنگ باب الله میشدم به آنجا میرفتم. سر مزار شهدای فامیل گریه میکردم دلم خالی میشد.
گمنام شهید میشوم
فاطمه داودی خواهر شهید ۱۱ سال از برادرش کوچکتر است، زمانی که باب الله به شهادت رسید پنج سال داشت، او نیز تعریف میکند: همیشه میگفت من شهید میشوم و پدر و مادر دنبالم میگردند. ما باورمان نمیشد برود جبهه، وقتی گفت میخواهم بروم، یک قلک داشتیم با ظرف ریکا (مایع ظرفشویی) درستش کرده بودیم، مادرم سکههای قلک را ریخت توی جیب باب الله، برادرم گفت مگر بچه هستم پول خردها را به من میدهید؟ یک روز میروم جبهه. لباسش را به همسایه نشان میداد و میگفت یک روز مادر این لباس را نشانتان میدهد و میگوید یادگاری باب الله است.
وی از شهادت برادرش و مفقودی او اینطور روایت میکند: ۱۵ روز طول کشید، دیگر باب الله نیامد، گذشت تا زمان آزادی اسرا، منتظر بودیم باب الله هم برگردد، مادرم هر روز خانه را تمیز میکرد و غذا بار میگذاشت، میگفت باب الله با اسرا میآید.
خانواده تا امروز بی خبر از شهادت برادر بودند هرچند که بعد از این همه سال بی خبری احتمال قوی را به شهادت میدادند، خواهر در این باره میگوید: ما اصلا نمیدانستیم شهید شده تا چند روز پیش که مادرم تماس گرفت و خبر داد از بنیاد شهید قرار است برای دیدنم بیایند. دلشوره افتاد به دلم، رفتم مزار شهدای کوهسار گریه کردم، گفتم داداش حتما خبری از تو آوردهاند اگر قرار بر آمدنت است به مادرم صبر بده. مادر از پا درد نمیتوانست تکان بخورد چند روز پیش میگفت به باب الله گفتم به پایم قوت بده تو بیایی و به خاک بسپارمت تا خیالم راحت شود، صبح از خواب بیدار شدم پاهایم خوب شده بود.
شهید باب الله داوودی، یکم اسفند سال ۱۳۴۶ در سگزآباد بوئین زهرا به دنیا آمد و تا دوم راهنمایی درس خواند. گچ کار بود که از طرف بسیج به جبهه رفت، تا اینکه در هفتم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید و اثری از پیکرش به دست نیامد. این شهید گرانقدر از جمله شهدای مفقودالاثر استان قزوین بود که پیکر مطهرش با انجام آزمایش دیانای شناسایی شده است.
پیکر شهید داودی در جریان تفحص پیکرهای مطهر شهدا توسط کمیته جستجوی مفقودین در سال ۱۳۹۴ به وطن بازگشت و از آنجا که فاقد مدارک شناسایی بود، به عنوان شهید گمنام در شهر چالانچولان شهرستان دورود استان لرستان به خاک سپرده شد.
انتهای پیام/ ۱۴۱