دهه فجر در اسارت؛ از شیرینی دادن به افسر عراقی تا مسابقه کشتی

اسرا با وجود محدودیت و تحمل سختی در اردوگاه‌های رژیم بعث هر ساله در ایام ۲۲ بهمن مراسمات ویژه‌ای برگزار می‌کردند.
کد خبر: ۵۰۵۳۹۰
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۳۵ - 10February 2022

دهه فجر در اسارت، از شیرینی دادن به افسر عراقی تا مسابقه کشتیبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، فرزندان به اسارت گرفته شده ایران زمین در اردوگاه‌های بعثی از هر فرصتی برای بالا بردن روحیه و انجام فعالیت‌های فرهنگی که در رشد و تعالی روح و جسمشان اثرگذار بود استفاده می‌کردند. اسارت با همه سختی‌ها و با محدود کردن بسیاری از ابعاد زندگی توانایی دربند کشیدن روح آزادمردان ایرانی را نداشت. دهه فجر یکی ازز ایام خاص برای اسرا بود تا با آرمان‌های امام و انقلاب تجدید پیمان کنند. با وجود محدودیت و سختگیری نیرو‌های بعثی برنامه‌های رهنگی متعددی برگزار می‌شد که نشان از روحیه خلاق و پرشور آزادگان داشت. در ادامه به برخی از این فعالیت‌ها از زبان اسرا

تئاتر با اعمال شاقه

غلامرضا کرمی یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس با یادآوری خاطرات روز‌های اسارت از برنامه‌های اسرا به مناسبت ۲۲ بهمن و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی می‌گوید: هر سال در ایام دهه‌ی فجر هر روز برنامه‌ی تئاتر اجرا می‌کردیم یک روز از خود آسایشگاه بالا رفتم ومهتابی‌ها را برای نور پردازی بر روی صحنه‌ی تئاتر پایین آوردم و با نخ و سوزنی که داشتیم بچه‌ها پرچمی درست کردند که نمایش می‌دادیم. در مدت آن ۱۰ روز با بچه‌های اردوگاه ها‌ی دیگر هماهنگ می‌کردیم و به دور از چشم جاسوسان بعثی شب را در آسایشگاه دیگری می‌گذراندیم تا برایشان برنامه‌ی تئاتر اجرا کنیم. در آنجا علاوه بر تئاتر برنامه‌های فرهنگی دیگر و کلاس‌های درس قرآن، نهج‌البلاغه، زبان‌های دیگر همواره برقرار بود.

شیرینی خوردن افسر عراق در دهه فجر

اکبر اسمی دیگر آزاده آن دوران روایت می‎کند: «در این دهه فجر اردوگاه جوش و خروش خاصی داشت. بچه‌ها علیرغم کمبود امکانات و محدودیت‌ها، سعی داشتند به نحو احسن، در اجرای مراسم کمک کنند. با خُرد کردن نان خشک و خرما، شیرینی، زولبیا و بامیه درست می‌کردند.

پس از تهیة شیرینی و شربت، از دژبان گرفته تا افسر را به این مراسم دعوت می‌کردیم. آن‌ها شیرینی و شربت را می‌خوردند، ولی گمان نمی‌بردند که ما این جشن‌ها را به مناسب مراسم دهه فجر گرفته‌ایم؛ می‌گفتند: اگه خواستید جشن تولدی برای خودتان بگیرید، آزادید فقط شلوغ نکنید و مراسمتان رنگ سیاسی نداشته باشد».

هنر اسیر ایرانی با نقاشی تصویر امام روی ملحفه

عبدالکریم کریم پور آزاده اهل نجف آباد اصفهان در خاطره‌ای از ایام دهه فجر اسارت می‎‌گوید: «شبی بی‌خوابی زده بود به سرم. چشمم افتاد گوشه آسایشگاه که تقریبا یک جای امنی بود و از دید عراقی‌ها پنهان. دیدم یک نفر نشسته و مشغول کاری است. بلند شدم تا سر و گوشی آب بدهم. غلام بود. غلام بچه خوزستان بود و خط خوبی داشت. نقاشی هم می‌کشید. معمولا برای هر مراسمی که داشتیم، یک هنری از خودش به نمایش می‌گذاشت.

از آن‌جا که من طلبه بودم و بچه‌ها اطمینان داشتند خودش را جمع‌وجور نکرد و ادامه داد. جلو که رفتم دیدم نقاشی می‌کشد. از دشداشة سفیدی که به هرکدام از ما داده بودند، به اندازه نیم متر در نیم متر بریده بود و با دودۀ سیگار و جوهر خودکار رنگ ساخته بود؛ غلام داشت از روی یک عکس کوچک امام نقاشی می‌کرد. عکس را یکی از بچه‌ها از زمان جبهه با خودش آورده بود داخل اردوگاه و به هزار دوز و کلک قایم کرده بود. یک‌طوری عکس را رسانده بودند دست غلام تا از رویش یک تابلوی بزرگ بکشد. غلام، نقاشی را کشید و چقدر هم خوب و دوست‌داشتنی از آب درآمد. بعد از تمام کردن نقاشی، دو تا کِش به چهار گوشه‌اش دوخت. یک کش به دو گوشه بالا و یک کش هم به دو گوشة پایین. بچه‌ها موقع مراسم آن را روی یک بالش می‌انداختند و سفتش می‌کردند و به دیوار تکیه می‌دادند. هروقت هم سر و کلة جاسوس‌ها یا سرباز‌های عراقی پیدا می‌شد، از روی بالش جمعش می‌کردند.

همین یک عکس به اسرا خیلی شور و امید می‌داد. خود من وقتی برای اولین‌بار در یک مراسم آن را دیدم، خیلی جا خوردم. حال بقیه را هم می‌دیدم. با آن همه مشکلات اسارت، بچه‌ها ذره‌ای از عشق‌شان به امام کم نشده بود و هنوز قرص و محکم ایستاده بودند.

بعد‌ها وقتی از اردوگاه رومادی هفت به شش منتقل شده بودم، از بچه‌هایی که بعداً آمدند، پیگیر آن نقاشی شدم. بچه‌ها تعریف می‌کردند که: در مراسم بیست و دوم بهمن، یک سرباز عراقی سرمی‌رسد و نقاشی را می‌بیند؛ آن را از بچه‌ها می‌گیرد. انگار آن سرباز بخت‌برگشته با خوشحالی می‌رود تا عکس را تحویل فرمانده‌اش بدهد و بگوید دست ایرانی‌ها را رو کرده‌ام تا بلکه تشویقی بگیرد؛ اما وقتی فرمانده نقاشی را می‌بیند، چشمش می‌افتد به تاریخی که نقاش زیر آن زده بود؛ متوجه می‌شود مال دو سه سال پیش است. فرمانده، سرباز بدبخت را به باد کتک و فحش می‌گیرد که «این عکس، دوسه ساله تو این اردوگاهه، تو حالا پیداش کردی؟! مثلا خبر خوشحالی آوردی؟» سرباز تشویق نشد که هیچ، به‌سختی توبیخ شد.»

وضعیت سفید و سیاه دهه فجر

آزاده علیرضا داوری نیز از آن دوران اینگونه روایت می‎‌کند: «با گذاشتن نگهبان، برنامه‌های دهه فجر را اجرا می‌کردیم. وقتی سرباز عراقی نزدیک می‌شد نگهبان می‌گفت: «سیاه... سی... یاه... سیاه» تا وضعیت سیاه اعلام می‌کردند، بچه‌ها پخش می‌شدند توی آسایشگاه. ما که در حال اجرای برنامه بودیم، همه چی را جمع می‌کردیم و جَلدی می‌دودیم سرجای خودمان. بچه‌های تئاتر که صورتشان را رنگی کرده بودند خودشان را می‌زدند به خواب یا می‌رفتند زیر پتو؛ بعضی‌ها به خواندن قرآن مشغول می‌شدند تا عادی جلوه کند.

بین آن چیز‌هایی که خیلی مهم بود برایمان، پرچم ایران بود. حاشیه پتو‌هایی که رنگ قرمز داشت، می‌شکافتیم و به هم می‌دوختیم تا عرض حاشیه‌هایِ به هم دوخته شده به بیست سانتی‌متر برسد. رنگ‌های سبز و سفید را هم به همین شکل تهیه می‌کردیم؛ بعد هر سه رنگ را به هم می‌دوختیم. وقتی پرچم آماده می‌شد، یکی از بچه‌ها که استاد خطاطی بود، روی آن آرم «الله» می‌کشید.

بچه‌های گروه تئاتر باید خودشان را گریم می‌کردند. وسایل گریم و لباس‌های مخصوص را از دشداشه‌هایی که به ما می‌دادند، تهیه می‌کردیم. تئاتر‌های ما، بیشتر در رابطه با بعثی‌ها بود. پرده تئاتر هم از ملحفة پتو‌ها و تکه پارچه‌های دشداشه بود. بچه‌های فرهنگی، کار‌های روز‌های دهة فجر را در یک کتابچه می‌نوشتند. کتابچه از کاغذ‌های جعبه پودر لباس‌شویی تهیه می‌شد. اگر اشتباه نکنم رنگ نقاشی داخل دفتر از گُل‌های ناز که داخل باغچه حیاط اردوگاه کاشته بودند به‌دست می‌آوردیم؛ دفترچه‌هایی که از تفتیش جان سالم به در برده بودند، پس از آزادی با بچه‌ها برگشتند به وطن.»

مسابقات کشتی جام فجر در اسارت

آزاده یوسف قنبری نیز می‌گوید: «بهمن هر سال مسابقات ورزشی مثل فوتبال و کشتی به دور از چشم عراقی‌ها برگزار می‌کردیم. خوب به یاد دارم وقتی وسط اردوگاه بر روی تشک‌های که به زور آن‌ها را دور هم چیده بودیم می‌ایستادیم چند تا از بچه‌ها را نگهبان می‌گذاشتیم تا مسابقه انجام شود و بعد از پیروزی سرود ملی را می‌خواندیم و با شیرینی‌های مختصری که بچه‌ها با خمیر نان و شکر و شیری که با حقوق یک دینار و نیم خود می‌خریدند و درست می‌کردند جشن می‌گرفتیم. گاه در بین مسابقه سرباز بعثی به اردوگاه سرک می‌کشید، اما قبل از ورود بچه‌ها خبر می‌دادند. ما هم تشک‌ها را به هم می‌ریختیم و عرق خود را خشک می‌کردیم تا بهانه‌ی به دست آن‌ها نداده باشیم.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار